ماده ای شیمیایی و سفید رنگ که در تهیۀ باروت به کار می رود، زمینی که در آن نمک و این ماده باشد، کنایه از ویژگی زمینی که نتوان در آن کشت و کار کرد، بی حاصل شورۀ سر: در پزشکی پوسته های ریز که به واسطۀ قارچ های کچلی یا عارضۀ دیگر از پوست سر جدا می شود و در لا به لای موها جا می گیرد
ماده ای شیمیایی و سفید رنگ که در تهیۀ باروت به کار می رود، زمینی که در آن نمک و این ماده باشد، کنایه از ویژگی زمینی که نتوان در آن کشت و کار کرد، بی حاصل شورۀ سر: در پزشکی پوسته های ریز که به واسطۀ قارچ های کچلی یا عارضۀ دیگر از پوست سر جدا می شود و در لا به لای موها جا می گیرد
مصدر به معنی شطاره. (ناظم الاطباء). به دو معنی اخیر شطور. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شطاره شود، برغم مردمان دور گردیدن از ایشان. (منتهی الارب). رجوع به شطور و شطاره شود
مصدر به معنی شطاره. (ناظم الاطباء). به دو معنی اخیر شطور. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شطاره شود، برغم مردمان دور گردیدن از ایشان. (منتهی الارب). رجوع به شطور و شطاره شود
مؤنث عور. رجوع به عور شود، صاحب عورت و خلل، و از آن جمله است آیۀ ’اًن بیوتنا عوره’ (که ابن عباس و جماعتی دیگر آن رابه کسر واو خوانده اند) ، یعنی خانه های ما دارای عورت و خلل است. (از منتهی الارب). رجوع به عوره شود
مؤنث عَوِر. رجوع به عور شود، صاحب عورت و خلل، و از آن جمله است آیۀ ’اًن بیوتنا عوره’ (که ابن عباس و جماعتی دیگر آن رابه کسر واو خوانده اند) ، یعنی خانه های ما دارای عورت و خلل است. (از منتهی الارب). رجوع به عَوْره شود
از طایفۀ نصار منشعب است از قبیلۀ بنی کعب در خوزستان. در جغرافیای سیاسی کیهان آمده است: ’طایفۀ نصار منقسم به عشایر مختلف می شود، از آن جمله است یعوره و مفالی که در جزیرهالخضر و گسبه و کنار خلیج بوشهر زندگانی می کنند’. (ص 91)
از طایفۀ نصار منشعب است از قبیلۀ بنی کعب در خوزستان. در جغرافیای سیاسی کیهان آمده است: ’طایفۀ نصار منقسم به عشایر مختلف می شود، از آن جمله است یعوره و مفالی که در جزیرهالخضر و گسبه و کنار خلیج بوشهر زندگانی می کنند’. (ص 91)
شهری است به اندلس. (از لباب الانساب). ناحیه ای است به قرطبه از کشور اندلس، و ابوالحسن شقوری بدانجا منسوب است. (از لباب الانساب). و رجوع به حلل السندسیه ص 76 و 116 و 117 و 296 و معجم البلدان شود شهری به اندلس در شمال مرسیه. (معجم البلدان)
شهری است به اندلس. (از لباب الانساب). ناحیه ای است به قرطبه از کشور اندلس، و ابوالحسن شقوری بدانجا منسوب است. (از لباب الانساب). و رجوع به حلل السندسیه ص 76 و 116 و 117 و 296 و معجم البلدان شود شهری به اندلس در شمال مرسیه. (معجم البلدان)
بادرنگ ریزه. ج، شعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
بادرنگ ریزه. ج، شَعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
شعوذه. شعوده و شعبده و چابکی دست و تردستی. (ناظم الاطباء). سبکی و چالاکی دست. شعبده و افسون که بدان در نظر چیزی بر غیر اصل خود نماید. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبک دستی. (دهار) : اگر به ذات خویش مقاومت نتواند کرد... به زرق و شعوذه دست به کار کند. (کلیله و دمنه). از این... شعوذه روزی پشیمان شوی. (کلیله و دمنه). آن می و جام بین بهم گویی دست شعوذه کرده ز سیم ده دهی صرۀ زرّ شش سری. خاقانی. در جمله به تزویر و شعوذه و نیرنج فقیر، همگی زن در ضبطآورد. (سندبادنامه ص 191). ملک نوح عشوۀ او بخرید وبه زرق و شعوذۀ او مغرور شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 136). و رجوع به شعبده شود
شعوذه. شعوده و شعبده و چابکی دست و تردستی. (ناظم الاطباء). سبکی و چالاکی دست. شعبده و افسون که بدان در نظر چیزی بر غیر اصل خود نماید. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبک دستی. (دهار) : اگر به ذات خویش مقاومت نتواند کرد... به زرق و شعوذه دست به کار کند. (کلیله و دمنه). از این... شعوذه روزی پشیمان شوی. (کلیله و دمنه). آن می و جام بین بهم گویی دست شعوذه کرده ز سیم ده دهی صرۀ زرّ شش سری. خاقانی. در جمله به تزویر و شعوذه و نیرنج فقیر، همگی زن در ضبطآورد. (سندبادنامه ص 191). ملک نوح عشوۀ او بخرید وبه زرق و شعوذۀ او مغرور شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 136). و رجوع به شعبده شود
اصل مناسک حج و معظم آن، مانند: وقوف و طواف و امثال آن. ج، شعائر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نشانهای حج و طاعتهاکه آنجا کنند. (مهذب الاسماء). رجوع به شعائر شود
اصل مناسک حج و معظم آن، مانند: وقوف و طواف و امثال آن. ج، شَعائِر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نشانهای حج و طاعتهاکه آنجا کنند. (مهذب الاسماء). رجوع به شعائر شود
شعیره. جو. (کشاف اصطلاحات الفنون). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یک جو، هر ده شعیره یک دانق است. شانزده یک دانگ. هفتادودو شعیره یک مثقال است. وزنی معادل شش خردل. ج، شعیرات. (یادداشت مؤلف). یک جو و آن نصف حبه است. (زمخشری). گاه اطلاق شود بدانچه به وزن شش خردل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ازاقرب الموارد). ثلث حبه (یا) ثلث ربع تسع مثقال. (مفاتیح) ، یک ششم وزن درهم، پول معمول قریش. (از النقود العربیه ص 11) ، قربانی حج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، آنچه بر وی از برای حج نشانی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نشانهای حج. (مهذب الاسماء). اعلام حج. (ناظم الاطباء) ، اصل عبادت حج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبادت. ج، شعائر. (یادداشت مؤلف). طاعتها که در حج کنند. (از مهذب الاسماء) ، افعال حج. ج، شعائر. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعائر شود، عبادتگاه. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) ، هر چیزی که او را نشان طاعت کنند. (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد) ، دنبالۀ کارد و شمشیر و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). برازبان کارد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح پزشکی) بیماریی در چشم. ورمی است مستطیل در جفن، مانند جوی. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). در اصطلاح پزشکی اطلاق شود بر ورمی مستطیل که بر پلک چشمها آشکار شود و در شکل مانند جو باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) (از قانون بوعلی سینا مقالۀ 3 کتاب 3 ص 69). آماسی است درازشکل همچو شکل جو که گاه بر رستنگاه مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مساحت به اندازۀ شش موی از موی استر نر. (از اقرب الموارد) ، شعیرۀ مزمار، سر آن است که از آنجا آنرا تنگ یا فراخ کنند. (مفاتیح)
شعیره. جو. (کشاف اصطلاحات الفنون). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یک جو، هر ده شعیره یک دانق است. شانزده یک دانگ. هفتادودو شعیره یک مثقال است. وزنی معادل شش خردل. ج، شعیرات. (یادداشت مؤلف). یک جو و آن نصف حبه است. (زمخشری). گاه اطلاق شود بدانچه به وزن شش خردل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ازاقرب الموارد). ثلث حبه (یا) ثلث ربع تسع مثقال. (مفاتیح) ، یک ششم وزن درهم، پول معمول قریش. (از النقود العربیه ص 11) ، قربانی حج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، آنچه بر وی از برای حج نشانی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نشانهای حج. (مهذب الاسماء). اعلام حج. (ناظم الاطباء) ، اصل عبادت حج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبادت. ج، شعائر. (یادداشت مؤلف). طاعتها که در حج کنند. (از مهذب الاسماء) ، افعال حج. ج، شعائر. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعائر شود، عبادتگاه. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) ، هر چیزی که او را نشان طاعت کنند. (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد) ، دنبالۀ کارد و شمشیر و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). برازبان کارد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح پزشکی) بیماریی در چشم. ورمی است مستطیل در جفن، مانند جوی. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). در اصطلاح پزشکی اطلاق شود بر ورمی مستطیل که بر پلک چشمها آشکار شود و در شکل مانند جو باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) (از قانون بوعلی سینا مقالۀ 3 کتاب 3 ص 69). آماسی است درازشکل همچو شکل جو که گاه بر رستنگاه مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مساحت به اندازۀ شش موی از موی استر نر. (از اقرب الموارد) ، شعیرۀ مزمار، سر آن است که از آنجا آنرا تنگ یا فراخ کنند. (مفاتیح)
جسمی است سفید رنگ و شکننده و قابل حل در آب که ترکیبی است از پتاسیم و نیتروژن و اکسیژن. در صنایع شیشه سازی و باروت سازی از آن استفاده می کنند، پوسته های سفید رنگ و ریزی در موی سر
جسمی است سفید رنگ و شکننده و قابل حل در آب که ترکیبی است از پتاسیم و نیتروژن و اکسیژن. در صنایع شیشه سازی و باروت سازی از آن استفاده می کنند، پوسته های سفید رنگ و ریزی در موی سر