جدول جو
جدول جو

معنی شعنبه - جستجوی لغت در جدول جو

شعنبه
(تَ)
راست برآمدن شاخ گوسپند سپس آن پیچ خورده مایل شدن آن به جانب گوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنبه
تصویر شنبه
روز اول هفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
(شُ بِ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 150 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی زنان قالیچه و برک بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ/ بِ / بِهْ)
شنبد. شنبذ. نام روز اول هفته باشد. (برهان). نام اولین روز ایام هفته است و تا شش روز مکرر شود. و آن را شنبد با دال نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). روز اول هفته. از کلمه عبری شبّت. سبت. (یادداشت مؤلف) : شیار، نام روز شنبه. (منتهی الارب) :
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال.
فرخی.
مانده میراث ز جدّانش از پارینه
شوخگن گشته، از شنبه و آدینه.
منوچهری.
شنبه آنجا که قسم شنبه بود
و آن دگرها چنان کز آن به بود.
نظامی.
فکر شنبه تلخ دارد جمعۀ اطفال را
عشرت امروز بی اندیشۀ فردا خوش است.
صائب.
- شنبه شب، شبی که فردای آن یکشنبه است
لغت نامه دهخدا
(شُمْ بَ)
نام چند منطقه است در نواحی غربی و جنوب شرقی فارس. (از فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ بَ)
خنکی روز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
چاهی است به مدینه. (منتهی الارب). بئر ابی عنبه، چاهی است در نزدیکی مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
معرب انبه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انبه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ بَ)
یک دانۀ انگور. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد عنب، یعنی یک دانه انگور. (ناظم الاطباء). یک حبه انگور. (از اقرب الموارد). ج، عنبات، عنوب، عنب، عنباء، أعناب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آبلۀ ریز که بر اندام انسان برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنبات. (اقرب الموارد) ، از اعلام است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ / بِ)
شعبه. شاخه. (ناظم الاطباء). شاخۀ درخت. شاخ درخت. (یادداشت مؤلف) :
این سید شعله ای بود از نور نبوت و شعبه ای از دوحۀرسالت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم.
سعدی.
، ریشه، فرع. (ناظم الاطباء). فرعی که از اصلی جدا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، جزء و پاره ای از هر چیزی. (ناظم الاطباء). طایفه ای از هر چیز. (غیاث اللغات) ، بخش کوچکی از یک اداره. (فرهنگ فارسی معین). کوچکترین واحد اداری: دایره از مجموع چند شعبه. اداره از مجموع چند دایره، و ادارۀ کل از مجموع چند اداره تشکیل می شود، (اصطلاح موسیقی) به اصطلاح موسیقی شعبه به معنی نغمه که از نغمۀ دیگر برآورده شود چنانکه شعبه بیست و چهارند. دو شعبه از هر مقام و مقام دوازده گانه مشهورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شعبه نزد قدما بیست و چهار است: 1- دوگاه 2- سه گاه 3- چهارگاه 4- پنج گاه 5- عشیرا 6- نوروز عرب 7- نوروز خارا 8- نوروز بیاتی 9- ماهور 10- حصار 11- نهفت 12- غزال 13- اوج 14- نیریز 15- مبرقع 16- رکب 17- صبا 18- همایون 19- زاولی 20- اصفهانک 21- روی عراق 22- نهاوند 23- فوزی 24- محیر. (فرهنگ فارسی معین).
- شعبه رقص زرینه، نام شعبه ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چو خواند شعبه رقص زرینه
نهفته کی بماند زو دفینه.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
شعبه. شاخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شاخ درخت. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). شاخ برین درخت. (دهار). شاخه (در درخت). شاخچه. شاخک. شاخ خرد درخت. ج، شعبات، شعب. (یادداشت مؤلف) ، آنچه مابین دو شاخ درخت و میان دو شاخ گاو و مانند آن بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، طایفه ای از هر چیز. (از اقرب الموارد). پاره ای از هر چیز و منه: الحیاء شعبه من الایمان، ای هو یمنع من المعاصی کما یمنع الایمان وکذا: الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). جزء و پاره ای از چیزی. (ناظم الاطباء) ، پیوند کاسه و خنور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای که در کاسه بندند. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ شاخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنارۀ شاخۀ درخت. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مسیل خرد. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ در ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسیل در ریگ. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد، جوی بزرگ از جویهای رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکاف کوه که آب باران در وی گرد آید و مرغان در آن جای گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی زمانه. ج، شعب، شعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
ابن حجاج بن ورد ازدی بصری، مکنی به ابوبسطام و متوفای سال 160 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر. (از یادداشت مؤلف). از ائمۀ مسلمین و رکنی متین از ارکان دین است. (از منتهی الارب)
نام یک سردار عرب. (فرهنگ لغات ولف) :
چو شعبه بیامد به نزدیک سعد
ابا آن سخنها چو غرنده رعد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراهم آوردن میان اشکنه را و جدا و ممتازکردن سر آن را. (منتهی الارب). و رجوع به صعناب شود، منقبض و ترنجیده شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ وُ)
پیر فانی گردیدن شیخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ بَ)
قریه ای است در ساحل بحر از طریق یمن، و نیز گویند جایگاهی است در بطن الرمه. (از معجم البلدان). وادیی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِمْ بَ / بِ)
شرمبه. در تداول عامه، پاره: شرنبه شرنبه، پاره پاره. در تداول زنان پاره پاره. با پاره های آویخته (جامه). (یادداشت مؤلف). رجوع به شرمبه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَمْ بَ / بِ)
شکمبه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). کده. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی مؤلف). دره. کرش. جبجبه. اشکنبه. سیراب. سیرابی. سختو. معده (و آن در ستور نشخوارکننده است چون معده در انسان). (یادداشت مؤلف) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت دیرگوار. (الابنیه عن حقائق الادویه). رجوع به شکمبه شود.
- شکنبه بر سر کسی کردن یا کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست است. (از آنندراج) :
شکنبه طبل سان بر سر کنندش
دو دسته چوبها بر سر زنندش.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شکنبه پز، رواث. سیرابی فروش. (یادداشت مؤلف).
- شکنبه وا، نوعی غذا که از شکمبه سازند. آش شکمبه. سیرابی: شیخ گفت: اکنون این را به مطبخی باید داد تا شکمبه وایی پزد. (اسرارالتوحید ص 161)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ / بِ)
مصحف شنه. (حاشیۀ برهان چ معین). شیهۀ اسب را گویند و بعربی صهیل خوانند. (برهان). شیهۀ اسب باشد و آن را شنه نیز نامند و به تازی صهیل گویند. (جهانگیری). شیهۀ اسب. (ناظم الاطباء) ، آواز شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، در علم احکام نجوم رب آن زحل و منسوب به آن است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
نام روز اول هفته میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخ درخت، دسته، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبه
تصویر عنبه
یک دانه انگور، جوش که بر تن آدمی بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعابه
تصویر شعابه
بند زنی چینی بند زنی
فرهنگ لغت هوشیار
سیرابی جانوران علفخوار (گوسفند گاو گوساله و غیره) که محل ذخیره علف در موقع چریدن آنهاست. این قسمت در حقیقت اولین بخش معده نشخوار کنندگان است که در حکم کیسه ای حجیم برای ذخیره است سیرابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
((شَ بَ یا بِ))
روز اول هفته مسلمانان و یهودیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
((شُ بَ یا بِ))
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
کیوان شید
فرهنگ واژه فارسی سره
رشته، شاخه، بخش، قسمت، آژانس، باجه، فرع، نمایندگی، باند، دسته، فرقه، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی