جدول جو
جدول جو

معنی شعفر - جستجوی لغت در جدول جو

شعفر
(شَ فَ)
نام زنی است، بطنی است از بنی ثعلبیه و ایشان را بنوالسعلاه گویند، اسب شمر بن حارث ضبی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جعفر
تصویر جعفر
(پسرانه)
جوی بزرگ، نام امام صادق (ع)، نام برادر علی (ع) ملقب به ذوالجناحین و معروف به جعفر طیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، حس کردن، فهم و ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوفر
تصویر شوفر
رانندۀ اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعیر
تصویر شعیر
جو۱ jo [w]، شعیره، واحد ملک، معادل یک شانزدهم دانگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعار
تصویر شعار
ندایی که در جنگ سر می دهند، کنایه از سخنی آرمانی که معمولاً قابل عمل نیست، کنایه از روش، شیوه، علامت گروهی از مردم که بدان یکدیگر را می شناسند، مقابل دثار، لباسی که زیر دثار بر تن می کردند، لباس زیر
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درخت بسیارمایه در زمین نرم که مردم در پناه آن از سرما و گرما پناه آرند و فرودآیند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زمین بسیاردرخت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جامه ای که بر تن ساید مانند پیراهن و کلاه و ازار. ضد دثار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعار. رجوع به شعار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عْ عا)
بزموی فروش. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). شعرفروش
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نشان و علامت. (ناظم الاطباء). علامت. نشان. ج، شعر. (مهذب الاسماء)، نشانۀ گروهی از مردم که بوسیلۀ آن یکدیگر را شناسند. (فرهنگ فارسی معین)، نشان وعلامت سلطان یا امیر یا خرقه ای چون علم سیاه یا سفیدو یا کلمه ها که طریقه و آیین او را نمودار سازد. (یادداشت مؤلف). عربهای زمان جاهلیت در میدان کارزار شعارهایی می دادند که مناسب با اوضاع روز بود مثلاً درجنگ احد سپاهیان مخالف اسلام به نام دو بت خود عزی وهبل فریاد می زدند و قبیلۀ تنوخ در حیره (آل عباداﷲ) می گفتند. پیغمبر اکرم شعار مهاجرین را (بنی عبداﷲ) وشعار اوس و خزرج (انصار) را (بنی عبداﷲ و بنی عبیداﷲ) قرار داد و سپاهیان اسلام را (خلیل اﷲ) می خواندند و بعداً نیز به مقتضیات روز شعارهایی ساخته بکار می بردند. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه جواهرکلام ج 1 ص 191) : جمعی به هوای سلطان بیرون آمدند و به شعار دعوت او ندا زدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 213). به زنهار آمدند و به شعار سلطانی مجاهدت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). شعار اسلام در آن بقاع و اصقاع ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). معابد و کنیسه های ایشان خراب کرد و بجای آن مساجد بنیاد نهاد وشعار اسلام ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26) .این یکی بود از اولاد ملوک هند که سلطان بعضی ممالک که از کفار ستده بود و شعار اسلام در آن ظاهر کرده بدو سپرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). اغلب بلاد هند در دیار اسلام افزوده و همه به شعار دعوت حق آراسته شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 407). با قرب ده هزار مرد فرودآمد و به شعار دعوت اسلام تظاهر نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409). صاحب غازی در نشابور شعار ما راآشکار کرده بود و خطبه بگردانیده. (تاریخ بیهقی). عامۀ سیستان بر عزیز بن عبداﷲ خروج کردند و پیدا کردند شعار امیر ابوجعفر احمد بن خلف بن اللیث. (تاریخ سیستان). مردمان او را اندر نگذاشتند و پیدا کردند شعارامیر با جعفر و خطبه بر او کردند. (تاریخ سیستان). (عبداﷲ بن احمد) چون کار شهر متغیر دید و دلهای مردمان و عیاران از خویشتن نفور... و محبت امیر با جعفراندر دل مردمان جایگیر دید و شعار او آشکار متحیر ماند. (تاریخ سیستان). سپاه طاهر (ابن خلف) و عیاران شهر حصار گرفتند و از بیم امیر خلف شعار سلطان محمود پیدا کردند و بانگ محمود کردند. (تاریخ سیستان).
- شعار دادن، (اخیراً در تداول مردم) گفتن مطلبی بر سر جمع به بانگ بلند. در موافقت یا مخالفت با عقیده ای یا شخصی برای تهییج و دمساز کردن آنان، چون گفتن: زنده باد همبستگی ایران. یا مرده باد فلان که دشمن ایران است و جز آن.
، عادت. رسم. دستور. (ناظم الاطباء). سنت. طریقه. خوی. منش. (یادداشت مؤلف). پیشه. زی. روش. قاعده.قانون. آیین: شعار پادشاهی و جلال جهانداری در این خاندان بزرگ دایم و مؤبد و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه).
تا هوی و هوس شعار تو اند
امل و حرص یار غار تو اند.
سنایی.
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار
تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام.
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
اسکندر و تنعم ملک دوروزه عمر
خضر و شعارمفلسی و عمر جاودان.
خاقانی.
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است.
خاقانی.
مرا ز خاک به مردم همی کند پدرش
هم او شعار پدر اختیار می سازد.
خاقانی.
مرا کز عشق به نآید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری.
نظامی.
ساز و اهبت و آلت سپهداری و لشکرکشی با شعار وزارت و خواجگی جمع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51).
- شعار افکندن، رسم و آیین طرح کردن:
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دوپیکر شکار افکنی.
نظامی.
- شعار ساختن، شعار کردن. راه و رسم و علامت خود قرار دادن. سنت کردن:
عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هشتم در محافل، خاموشی را شعار ساختن. (کلیله و دمنه).
اگر بنان نبی مه شکافت دست امین
ز آفتاب شکافی شعار می سازد.
خاقانی.
رجوع به ترکیب شعار کردن شود.
- شعار کردن، نشان کردن. کار کردن. رفتار کردن. اثر کردن:
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.
خاقانی.
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقه دار و سلیمان شعار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 151).
- ، پیشه کردن. رسم کردن:
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
- ، نشان و علامت و وسیلۀ شناسایی قرار دادن:
به کام خویش رسیده ز شکر کرده شعار.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
هرکه طاعت را شعار... خویش کند از ثمرات دنیا و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب شعار ساختن شود.
- ارادت شعار،ارادتمند. ارادت پیشه. مخلص. (یادداشت مؤلف).
- بوحنیفه شعار، که طریقه و مذهب بوحنیفه دارد:
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری بحر بوحنیفه شعار.
خاقانی.
- جنایت شعار، جانی. جنایت پیشه. (یادداشت مؤلف).
- ظفرشعار، نصرت شعار. که پیروزی و موفقیت همراه و قرین اوست. فاتح و پیروز: به قدم طاعت و انقیاد موکب ظفرشعار را استقبال کرد. (حبیب السیر ج 3 ص 352).
- ملایک شعار، که خوی و عادت ملایک دارد:
شاه ملایک شعار شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش رستم توران ستان.
خاقانی.
و یمن سریرت هوشمندی ملایک شعار امتلا یابد. (حبیب السیرج 3 ص 1).
- مهدی شعار، که نسبت و طریقت مهدی دارد:
شاه فریدون لوا خضر سکندربنا
خسرو امت پناه اتسزمهدی شعار.
خاقانی.
- نصرت شعار، که پیروزی و نصرت عادت و قرین و ملازم اوست. ظفرشعار: در ظل رایت نصرت شعار مجتمع گشتند. (حبیب السیر ج 3 ص 322). قبۀ زرنگار چتر نصرت شعارش، منوّر عرصۀ سپهر. (حبیب السیر ج 3 ص 322).
، زینت و آرایش. (ناظم الاطباء) :
بزرگواری را رسمهای اوست جمال
چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار.
منوچهری.
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد.
فرخی.
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی و محقق ص 299).
بخوان اشعار حجت را که ندهد
به از شعرش خرد را جان شعاری.
ناصرخسرو.
طرز غریب من است نقش خرد را طراز
شعر بدیع من است شرع سخن را شعار.
خاقانی.
- ذات کرم شعار، کسی که جوانمردی و شرافت را زینت خود قرار داده. (ناظم الاطباء).
- شعار داشتن، قاعده ودستور داشتن:
اگر در سخن اینجا که هست در بندم
هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار.
سعدی
جل اسب، علامت و نشان اهل جنگ و سفر که یکدیگر را بدان شناسند و آن چیزی است که در وقت جنگ و در تاریکی شب یکدیگر را بدان می شناسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، نشان در حج. طاعت در حج. طاعتها که در حج کنند. (یادداشت مؤلف).
- شعار الحج، مناسک حج و علامات آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
، آنچه بدان محافظت شراب کنند، تندر. رعد، درخت، مرگ و موت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جامه ای که بر تن ساید مانند پیراهن و ازار. ضد دثار. ج، اشعره، شعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامه ای که چسبیده به بدن باشد و کنکلک نیز گویند و دثار جامه ای را گویند که بالای آن پوشیده شود مانند عبا و جبه و چادر. جامه ای که در زیر جامۀ دیگر پوشند. (دهار) (مهذب الاسماء). جامه ای که بر روی تن باشد، یعنی زیر آن جامۀ دیگرنباشد. زیرپوش. هر جامه که برتن ساید، یعنی واسطه ای میان آن و تن نباشد چون: پیراهن و ازار. اندرونه. مقابل دثار. (یادداشت مؤلف) :
گر بر تن گروهی درد دثار عمر
گاهی ز خون قومی سازد شعار تیغ.
مسعودسعد.
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته ست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته از شعار.
سنایی.
ای خواجۀ باجود بدان از قبل آنک
دارم طمع از جود توزین شعر شعاری.
سنایی.
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید.
خاقانی.
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار تو دثار شاخ شاخ.
مولوی.
اشعار، شعار پوشانیدن کسی را. استشعار، شعار پوشیدن. (منتهی الارب).
- شعار و دثار، جامۀ زیرین و رویین. (یادداشت مؤلف) :
بخت ترا ز نصرت و ملک ترا ز فتح
زآن خنجر برهنه شعار و دثار باد.
مسعودسعد.
ملک افتخار کردی و امروز ملک را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست.
مسعودسعد.
شعار و دثار من متناسب باشد. (کلیله و دمنه).
- ، کنایه از ظاهر و باطن:
شعار و دثارم ز دین است و علم
همین بد شعار و دثار علی.
ناصرخسرو.
، جمع واژۀ شعر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعر شود، جمع واژۀ شعر. (ناظم الاطباء). رجوع به شعر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ فُ)
رانندۀ اتومبیل. راننده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
به عبری به معنای درخشندگی) کوه شافر، در دشت عربستان و یکی از منازل بنی اسرائیل بود. رولندس برآن است که کوه عریف همان کوه شافر است و بر ساحل غربی خلیج عقبه واقع است اما دیگری کوه شریف را شافر دانسته است که تخمیناً بمسافت 70 میل بشمال خلیج عقبه واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کرانۀ فرج زن و کرانۀ رحم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ ضَ)
خاک آلود گردیدن و در خاک غلطیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمرغ در خاک. (از اقرب الموارد) ، بر زمین زده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فربه گردیدن وحشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سپیدی که بسرخی باززند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سپید که بسرخی باززند. (آنندراج). سپید که سخت سپید نباشد. (بحر الجواهر). سپید نه روشن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ رَ)
شاعری است کلبی که میان او و مرعش مهاجات واقع شد. (منتهی الارب). نام شاعری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مشاعره. (ناظم الاطباء). رجوع به مشاعره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوفر
تصویر شوفر
راننده اتومبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیر
تصویر شعیر
جو، نام غله معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعفر
تصویر جعفر
نهر، رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعفر
تصویر اعفر
گلگون سپید سرخ، آهوی سرخ و سپید، شب سپید، ریگ سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعفر
تصویر تعفر
در خاک غلتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شافر
تصویر شافر
ولگسار، کناره چوز، کناره زهدان
فرهنگ لغت هوشیار
نرمه باران، سر کوه نوک کوه، سر گش (گش قلب)، کاکل در کودک، بالا بالای هر چیز سر کوه راس جبل، پاره ای از موی مجتمع در سر، باران نرم، سر قلب آن جا که بعلاقه رگ آویزان است، جمع شعف شعوف شعاف شعفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعار
تصویر شعار
نشان و علامت، و بمعنی لباس زیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، آگاهی یافتن از طریق حس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیفر
تصویر شیفر
عدد رقم، نمره. توضیح احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعفر
تصویر جعفر
((جَ فَ))
رود، نهر، ماده شتر پر شیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوفر
تصویر شوفر
((فُ یا فِ))
راننده اتومبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیفر
تصویر شیفر
عدد، رقم، نمره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعار
تصویر شعار
((ش))
نشانه، علامت، نشانه ای مخصوص که گروهی از مردم به وسیله آن یکدیگر را بشناسند، لباس زیر، رسم، عادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعفه
تصویر شعفه
((شَ عَ فَ یا فِ))
سر کوه، رأس جبل، پاره ای از موی مجتمع در سر، باران نرم، سر قلب، آن جا که به علاقه رگ آویزان است، جمع شعف، شعوف، شاف، شعفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعور
تصویر شعور
دریافتن، ادراک، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعیر
تصویر شعیر
((شَ عِ))
جو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستگی، خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاهی
دیکشنری اردو به فارسی