جدول جو
جدول جو

معنی شعصبه - جستجوی لغت در جدول جو

شعصبه
(تَ وَ وُ)
پیر فانی گردیدن شیخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعبه
تصویر شعبه
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
قوم و خویش مرد، خویشاوندان شخص از طرف پدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
جماعتی از مردان، اسبان یا پرندگان، جماعت، گروه
فرهنگ فارسی عمید
(عِ بَ)
هیئت عمامه بستن. (منتهی الارب). اسم الهیئه است از فعل اعتصب، بمعنی بستن عصابه، چون عمّه است در وزن و معنی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بِ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 150 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی زنان قالیچه و برک بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ)
ریحانی است که آن را جم اسفرم خوانند، و بعضی گویند لبلاب است که عشق پیچان باشد. (برهان). جم سفرم است، و گویند لبلاب است که به یونانی فسوس گویند. (از اختیارات بدیعی). ریحان سلیمان، و گویند لبلاب است. (الفاظ الادویه). جم اسپرم. (مهذب الاسماء). ریحان سلیمان است، و گویند فسوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). یک نوع لبلابی است که به یونانی فسوس نامند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ)
ابن هصیص بن حی بن وائل بن جشم بن مالک بن کعب بن قین بن جسر. جدّی است جاهلی و بطنی از قضاعه را تشکیل میدهد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ)
واحد عصب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصب شود، پسران و خویشان نرینه از جانب پدر، و آنان را عصبه بدین جهت نامیده اند که او را احاطه میکنند، پدر یک طرف و فرزند یک طرف و عم یک طرف و برادر طرفی دیگر. و قوم مرد که جهت او تعصب کنند. (از منتهی الارب). قوم مرد که بر وی تعصب بخرج دهند، و فرزندان و خویشان پدری شخص، و گویی آن جمع عاصب است هرچند مفردی برای آن دیده نشده است، و همان لفظ عصبه برای مذکر و مؤنث و مثنی و جمع بکار رود، و مصدر آن را برخی عصوبه دانسته اند. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) آنان که وارث شوند شخص را از خویشان بعیدالنسب از غیر پدری و پسری. و اما از ذوی الفرائض آنان که حصۀ ایشان مقرر نباشد و آنچه باقی باشد بعد حصه فریضه بگیرند. (منتهی الارب). وارثان از سوی پدر. (دهار). هر کس از ترکۀ میت که سهمی برد، یعنی آنچه از سهام ذی الفروض باقی ماند، و آنها یا نسبی باشد یا سببی. و در نزد شیعه میراثی ازین باب به عصبه نخواهد رسید بنابر فرض زیادی از سهم ذی الفروض. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه و کشاف). پسران و خویشان که در شرع برای ایشان فریضه ای مقرر نباشد و در صورت تنهائی همه مال را وارث باشند. (از یادداشت مرحوم دهخدا). هر کس که آنچه را صاحبان فرائض از ارث باقی گذارند بدو رسد، خواه یک تن و خواه بیشتر باشد، و آن بر دو نوع است، نسبی مانند فرزند، و سببی، که مولی و غلام آزاده شده است، خواه مذکر باشد و خواه مؤنث. و نسبی آن بر سه قسم است: عصبه بنفسه، و عصبه بغیره، و عصبه مع غیره. عصبه بنفسه، هر ذکوری است که در نسبت او با شخص متوفی از اناث داخل نباشد. و عصبه بغیره، کسی است که با غیر عصبه شود، مانند زنان که آنان را نصف و ثلثین است که با خواهران خود عصبه شوند. و عصبه مع غیره، هر زنی است که با زنی دیگر عصبه شود، چون خواهر با دختر. و فرق دو تای اخیر در اینست که غیر و دیگری در عصبه بغیره، خود عصبه بنفسه است لذا بسبب آن، عصوبت به انثی هم خواهد رسید. اما در عصبه مع غیره، غیر، خود عصبۀاصلی نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی). ج، عصبات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ / عُ صَ بَ)
منزلی است غربی مسجد قبا. معصّب نیز نامند آنرا. (از منتهی الارب). نام قلعه ای است و آن جایگاهی است در قباء، و آن را معصب نیز گفته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
از ده تا چند عدد از مرد و اسب ومرغ. (منتهی الارب). گروه. (نصاب). گروه از ده تا چهل. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بمعنی عصابه است در مردان و اسبان و مرغان. (از اقرب الموارد) : اذ قالوا لیوسف و أخوه أحب ّ اًلی أبینا منا و نحن عصبه (قرآن 8/12) ، آنگاه که گفتند یوسف و برادرش نزد پدرمان عزیزتر از ماست و حال آنکه ما عصبه ای هستیم. قالوا لئن أکله الذئب و نحن عصبه اًنا اًذن لخاسرون (قرآن 14/12) ، گفتند اگر گرگ او را بخورد در حالیکه ما گروهی از جوانان هستیم ما زیانکار خواهیم بود. اًن الذین جاؤوا بالافک عصبه منکم (قرآن 11/24) ، کسانی که دروغ بزرگ آوردند گروهی از شما بودند. و آتیناه من الکنوز ما اًن مفاتحه لتنوء بالعصبه اولی القوه (قرآن 76/28) ، و او را گنجهایی دادیم که کلیدهای آن بر گروهی از نیرومندان سنگینی میکرد.
آنکس که تو را نداشت طاعت
در عصبۀ تو نمود عصیان.
خاقانی.
کلاله، عصبه ای که با ایشان برادران مادری وارث باشند، چیزکی است که بر درخت با خار پیچیده شود و به آسانی دور کرده نشود. (منتهی الارب). چیزی است که بر درخت قناد پیچد و جز با کوشش از آن جدا نشود. (از اقرب الموارد). ج، عصب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
عطفه، درخت عصبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ / بِ)
شعبه. شاخه. (ناظم الاطباء). شاخۀ درخت. شاخ درخت. (یادداشت مؤلف) :
این سید شعله ای بود از نور نبوت و شعبه ای از دوحۀرسالت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم.
سعدی.
، ریشه، فرع. (ناظم الاطباء). فرعی که از اصلی جدا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، جزء و پاره ای از هر چیزی. (ناظم الاطباء). طایفه ای از هر چیز. (غیاث اللغات) ، بخش کوچکی از یک اداره. (فرهنگ فارسی معین). کوچکترین واحد اداری: دایره از مجموع چند شعبه. اداره از مجموع چند دایره، و ادارۀ کل از مجموع چند اداره تشکیل می شود، (اصطلاح موسیقی) به اصطلاح موسیقی شعبه به معنی نغمه که از نغمۀ دیگر برآورده شود چنانکه شعبه بیست و چهارند. دو شعبه از هر مقام و مقام دوازده گانه مشهورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شعبه نزد قدما بیست و چهار است: 1- دوگاه 2- سه گاه 3- چهارگاه 4- پنج گاه 5- عشیرا 6- نوروز عرب 7- نوروز خارا 8- نوروز بیاتی 9- ماهور 10- حصار 11- نهفت 12- غزال 13- اوج 14- نیریز 15- مبرقع 16- رکب 17- صبا 18- همایون 19- زاولی 20- اصفهانک 21- روی عراق 22- نهاوند 23- فوزی 24- محیر. (فرهنگ فارسی معین).
- شعبه رقص زرینه، نام شعبه ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چو خواند شعبه رقص زرینه
نهفته کی بماند زو دفینه.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
ابن حجاج بن ورد ازدی بصری، مکنی به ابوبسطام و متوفای سال 160 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر. (از یادداشت مؤلف). از ائمۀ مسلمین و رکنی متین از ارکان دین است. (از منتهی الارب)
نام یک سردار عرب. (فرهنگ لغات ولف) :
چو شعبه بیامد به نزدیک سعد
ابا آن سخنها چو غرنده رعد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
شعبه. شاخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شاخ درخت. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). شاخ برین درخت. (دهار). شاخه (در درخت). شاخچه. شاخک. شاخ خرد درخت. ج، شعبات، شعب. (یادداشت مؤلف) ، آنچه مابین دو شاخ درخت و میان دو شاخ گاو و مانند آن بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، طایفه ای از هر چیز. (از اقرب الموارد). پاره ای از هر چیز و منه: الحیاء شعبه من الایمان، ای هو یمنع من المعاصی کما یمنع الایمان وکذا: الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). جزء و پاره ای از چیزی. (ناظم الاطباء) ، پیوند کاسه و خنور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای که در کاسه بندند. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ شاخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنارۀ شاخۀ درخت. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مسیل خرد. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ در ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسیل در ریگ. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد، جوی بزرگ از جویهای رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکاف کوه که آب باران در وی گرد آید و مرغان در آن جای گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی زمانه. ج، شعب، شعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ)
پیر کلانسال. (ناظم الاطباء). مرد کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راست برآمدن شاخ گوسپند سپس آن پیچ خورده مایل شدن آن به جانب گوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ بَ)
قریه ای است در ساحل بحر از طریق یمن، و نیز گویند جایگاهی است در بطن الرمه. (از معجم البلدان). وادیی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ صِ بَ)
جمع واژۀ عصیب، بمعنی شش یا روده های درپیچیده و بریان کرده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عصب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعابه
تصویر شعابه
بند زنی چینی بند زنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخ درخت، دسته، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
گروه، جماعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
((عَ صَ بَ یا بِ))
خویشاوندان شخص از سوی پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
((شُ بَ یا بِ))
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخه
فرهنگ واژه فارسی سره
رشته، شاخه، بخش، قسمت، آژانس، باجه، فرع، نمایندگی، باند، دسته، فرقه، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد