جدول جو
جدول جو

معنی شعثه - جستجوی لغت در جدول جو

شعثه
(شُ ثَ)
ابن زهیر. جاهلی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعله
تصویر شعله
(دخترانه)
شعله، آتش، زبانه و درخشش آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعله
تصویر شعله
زبانۀ آتش، آنچه با آن آتش را مشتعل می کنند
شعله زدن: زبانه زدن، زبانه کشیدن آتش
فرهنگ فارسی عمید
(شُ بَ / بِ)
شعبه. شاخه. (ناظم الاطباء). شاخۀ درخت. شاخ درخت. (یادداشت مؤلف) :
این سید شعله ای بود از نور نبوت و شعبه ای از دوحۀرسالت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم.
سعدی.
، ریشه، فرع. (ناظم الاطباء). فرعی که از اصلی جدا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، جزء و پاره ای از هر چیزی. (ناظم الاطباء). طایفه ای از هر چیز. (غیاث اللغات) ، بخش کوچکی از یک اداره. (فرهنگ فارسی معین). کوچکترین واحد اداری: دایره از مجموع چند شعبه. اداره از مجموع چند دایره، و ادارۀ کل از مجموع چند اداره تشکیل می شود، (اصطلاح موسیقی) به اصطلاح موسیقی شعبه به معنی نغمه که از نغمۀ دیگر برآورده شود چنانکه شعبه بیست و چهارند. دو شعبه از هر مقام و مقام دوازده گانه مشهورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شعبه نزد قدما بیست و چهار است: 1- دوگاه 2- سه گاه 3- چهارگاه 4- پنج گاه 5- عشیرا 6- نوروز عرب 7- نوروز خارا 8- نوروز بیاتی 9- ماهور 10- حصار 11- نهفت 12- غزال 13- اوج 14- نیریز 15- مبرقع 16- رکب 17- صبا 18- همایون 19- زاولی 20- اصفهانک 21- روی عراق 22- نهاوند 23- فوزی 24- محیر. (فرهنگ فارسی معین).
- شعبه رقص زرینه، نام شعبه ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چو خواند شعبه رقص زرینه
نهفته کی بماند زو دفینه.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ ثَ)
رعثه. گوشوار. قرط. (یادداشت مؤلف). گوشواره. (از ناظم الاطباء) (دهار). گوشواره. ج، رعاث. (منتهی الارب) (آنندراج). زیر گوشی. (مهذب الاسماء). گوشواره، و در اصل هر چیزی که آویزان و جنبان باشداعم از گوشواره و گردن بند. (از اقرب الموارد) ، غبغب خروس. (ناظم الاطباء). غبغب خروس و موهای زیر زنخ آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ریش خروس. جمع واژۀ رعثات. رعاث. (مهذب الاسماء) ، تاج خروس و موهای زیر زنخ آن. ج، رعاث و رعثات و رعث و رعث. (ناظم الاطباء). تاج خروس. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آوندی که از غلاف طلع خشک سازند و بدان آب خورند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ ثَ)
مردی که همواره ملازم حریف خود باشد و از وی مفارقت نکند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ ثَ)
کفش کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفش کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ بِ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 150 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی زنان قالیچه و برک بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ ثَ)
رعثه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رعثه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
ابن حجاج بن ورد ازدی بصری، مکنی به ابوبسطام و متوفای سال 160 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر. (از یادداشت مؤلف). از ائمۀ مسلمین و رکنی متین از ارکان دین است. (از منتهی الارب)
نام یک سردار عرب. (فرهنگ لغات ولف) :
چو شعبه بیامد به نزدیک سعد
ابا آن سخنها چو غرنده رعد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَعْ وَ)
شمع برافروخته. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَصْ صُ)
برپای خاستن موی بر اندام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعو شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ /لِ)
شعله. زبانۀ آتش و وراغ. (ناظم الاطباء). زبانه. زبانۀ آتش. الاو. الو. آتش افروخته. لهیب. آفرازه. پارۀ آتشی که می درخشد. پارۀ آتش که می بجهد. قبس. مقباس. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: زبانۀ درخشش آتش، وشو، سرکش، بیباک، درگیر، دوزخ سوار، موجدار، خس پوش، افسرده، از صفات آن و تیغ، خنجر، سنان، علم، نخل، شاخ، شاخسار، انگشت، مینا، گل، شبنم، آب، موج، جویبار، طلا، حریر، کلاه، عروس، از تشبیهات اوست، و با لفظ چیدن و نهادن و زدن و فکندن و گرفتن و پیچیدن و کشیدن و مکیدن و کشتن و نشاندن و نشستن و کشته شدن مستعمل است. (آنندراج) :
به دست هریک از ایشان یکی پلارک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعلۀ نار.
؟ (از فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیر خار است.
مسعودسعد.
مستحق است که... از شعلۀ صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). شعلۀ آن حرب بر آن حالت زبانه میزند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352).
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است.
(بوستان).
آتش چو به شعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
امیرخسرو دهلوی.
ز اقتدار تو نبودعجب اگر یابد
سنان شعلۀ هیجا ز نوک خار شکست.
حسین ثنایی (از آنندراج).
هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
چو نخل شعله به باغ جهان به یک عالم
نه کس بهار مرا دید نی خزان مرا.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
به شاخ شعله آن مرغی نشیند
که از آتش شرر چون دانه چیند.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
اگر بردی به نبضش شعله انگشت
شدی خاکسترش انگشت در مشت.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
در مجلس شراب رخ شرمگین مجوی
از جویبار شعله گل کاغذین مجوی.
صائب تبریزی (ازآنندراج).
ظهوری داغهای تازه و تر بر جگر چیدم
به موج شعله از دل جوشهای شام میشویم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
از هر رگم یکی علم شعله شد بپای
با غمزه ای که بر سر فصادی من است.
طالب آملی (از آنندراج).
گر به این قانون علی از دست دل افغان کنم
شعلۀ فریاد ما گردد گواه عندلیب.
ملا علی خراسانی (از آنندراج).
فسردگی مطلب از دلم که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا.
بیدل (از آنندراج).
دل افسرده را آغوش سیلاب است آسایش
عروس شعله را در بستر آب است آسایش.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
عیار حسن سرکش را محبت میکند کامل
طلایه شعله را پروانه دست افشار میسازد.
فطرت (از آنندراج).
بی تو گل شعله ام به دامن آه است
در نظرم داغ همچو لاله سیاه است.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
سرگرم باده روز شدن تیره روزی است
مینای شعله ای شکند شب خمار شمع.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- امثال:
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
- آب شعله، کنایه از سخنان آتشین. سخنان سوزناک و مؤثر:
گشایم تا به وصف او زبان را
به آب شعله میشویم دهان را.
ملا ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- بالا گرفتن شعلۀ کار کسی، سخت روشن و موفقیت آمیز شدن کار او. بالا گرفتن کار او. به کمال رسیدن کار وی: او به مدد ایشان مستظهر شد و شعلۀ کار او بالا گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190).
- پرشعله، که پر از زبانۀ آتش باشد. پرلهیب. کنایه از سخت روشن و تابان. برافروخته:
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پرشمع است و از گل باغ پرشعله.
فرخی.
- شعلۀ آتش، لهیب. لهبان. لهاب. لهب. (منتهی الارب) : لهیب، شعلۀ آتش خالص از دود. (منتهی الارب).
- شعلۀ آواز، سوز آواز. گیرایی آواها:
چنانکه آینه گیرند در چراغانی
عیان ز گردن او شعله های آواز است.
تأثیر (از آنندراج).
بود از شعلۀ آواز قلقل بزم ما روشن
سرت گردم مکن خاموش ساقی شمع مینا را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
فکر جانسوز مرایک نقطه بی انداز نیست
یک سپندم بزم من بی شعلۀ آواز نیست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شعلۀ آه، سوز آه:
شعله های آه من در پیش خلق
پردۀ راز نهانم سوخته ست.
خاقانی.
چون شعلۀ آه بیدلان نقب
در گنبد جانستان زند صبح.
خاقانی.
در بزم تو بی شعلۀ آهی ننشینم
در عشق تو بی روز سیاهی ننشینم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعله افروز، آتش افروز. که آتش افروزد. که زبانۀ آتش برکند.
- شعله افروزی، آتش افروزی. صفت و عمل آتش افروز.
- شعله انگیختن، آتش افروختن:
شه انجم از پردۀ لاجورد
یکی شعله انگیخت از زرّ زرد.
فردوسی.
- شعله بالا، از اسمای محبوب. (از آنندراج).
- شعله برافکندن، شعله ور ساختن. سوزاندن. آتش زدن:
از سوز سینه شعله به طوفان برافکنم
وز شور گریه قطره به عمان برافکنم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعله پوش، شعله پیچ. که با شعله بپوشد. که با شعله پوشیده شود:
منم که دود دلم شعله پوش می آید
لبم چو صبح تبسم فروش می آید.
طالب آملی (از آنندراج).
- شعله پیچیدن در چیزی، آتش افتادن در آن چیز. شعله ور شدن. سوختن آن:
معاذاللّه مبادا شعله ای در دامنم پیچد
صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ریزد.
ظهوری (از آنندراج).
- شعلۀ تاک، شراب انگور. (آنندراج) :
سوز جگر سوخته ام از گل صهباست
داغ دل صدپاره ام از شعلۀ تاک است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعلۀ جام، کنایه از شراب است. (آنندراج) :
به مغزم رسان شعلۀ جام را
کرم کن بجوشان من خام را.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعلۀ جوّال، آن است که سر چوبی که آتش در او گیرند آنرا بگردانند و در گردانیدن بصورت دایره بنظر آید. شعلۀ جوّاله. (آنندراج) :
ز لعب کینه به دست یلان آتش خوی
سنان به چرخ درآید چو شعلۀ جوال.
طالب آملی (از آنندراج).
چون به گردش فتاده در جولان
آب گردیده شعلۀ جوّال.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعلۀ جواله شود.
- شعلۀ جوّاله، شعلۀ گردنده ای که بسیار دور زند. (ناظم الاطباء). شعلۀ جوال. (آنندراج). به تشدید یا تخفیف ’واو’، شعله که گرد بر گرد و بسیار گردنده باشد وآن چنان باشد که به هر دو سر نی مشعلها بسته، گرد سر و دوش خود میگردانند به سرعت تمامتر. (از غیاث اللغات) :
شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست
شعلۀ جوالۀ این دودمان پیداست کیست.
صائب (از آنندراج).
تا به گلشن رفت سرو آتشین رخسار من
طوق گردن ساخت قمری شعلۀ جواله را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعلۀ جوّال شود.
- شعله جولان، از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
بی رخ آن شعله جولان پیکر فرسوده ام
همچو اخگر زیر دیوار شکسته رنگ ما.
بیدل (از آنندراج).
- شعلۀ چراغ، قراط. (دهار).
- شعله چین، چینندۀ شعله. گردآورنده و بدست کننده شعله:
شقایق را نشان در آستین است
که دامان کدامین شعله چین است.
حکیم زلالی خوانساری (از آنندراج).
- شعله در چیزی چیدن، سوز و آه آتشین در آن نهادن:
ز رویش می سرایم گونه در گلزار می چینم
ز خویش مینویسم شعله در طومار میچینم.
ظهوری (از آنندراج).
- شعله رخ، شعله روی. شعله رخسار. رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شعله زار، شعله ستان. آنجا که آتش شعله ور است:
نسیمی از چمن عشق آتشی نفشاند
که گلستان مرا داغ شعله زار نکرد.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ستان شود.
- شعله زبان، آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد:
فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد
مردن شعله زبانان سخن خاموشی است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
- شعله ستان، آتشکده. آتشگاه. آنجا که آتش با شعله های فراوان برافروخته است. شعله زار:
آتش عشق ز خاکستر هند است بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله زار شود.
- شعله سوار، که بر شعله سوار باشد. بال و پر سوخته:
با بی پر وبالان چه برد دعوی پرواز
خاشاک به این شعله سواران بفروشیم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- شعله عذار، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله قامت، که قامت وی آتش بر جانها زند:
که ناگه سر کشید آن شعله قامت
عیان شد زور بازوی قیامت.
محمدرضا راسخ (از آنندراج).
- شعله گرفتن، آتش گرفتن. سوختن. سوزاندن:
برو ای شوق بزم دیگر ساز
که مرا شعله در کباب گرفت.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- شعله مزاج، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله مکیدن، آتش گرفتن. مشتعل شدن. سوختن:
در شعله مکیدنم نظر کن
زین ذوق به عاشقان خبر کن.
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج).
- شعله نشاندن، خاموش کردن شعلۀ آتش. فرونشاندن آتش:
به موج آب گوهر کم نگردد گرمی آتش
عرق کی شعلۀ آن روی آتشناک بنشاند.
بیدل (از آنندراج).
- شعله نگاه، که نگاهی سوزان داشته باشد. دارای نگاهی آتشین:
گشت دل در گرو شعله نگاهی است که باز
میبرد چشم سمندر که در آن دانه شود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- شعله نوشی، نوشیدن شعله. به دم کشیدن لهیب آتش، سینه آکنده از سوز و گداز کردن:
عشق را بدنام کردی سینه بر آتش بدار
شعله نوشی کن بهل بازیچۀ پروانه را.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
- شعله نهادن، مشتعل ساختن. آتش زدن. سوزاندن:
من پنبه به گوش کرده بودم ناگاه
آواز کسی شعله به گوشم بنهاد.
؟ (از آنندراج).
- گرفتن شعله چیزی را، سوزاندن آن چیز. آتش زدن بدان. برافروختن آن. شعله ور ساختن آن:
یکی را شعله بر آتش گرفته
دلش را شعلۀ ناخوش گرفته.
امیرخسرو.
، فروغ و درخش و روشنی و تابش و نور و ضیاء. (ناظم الاطباء). فروغ. روشنی. تابش. (فرهنگ فارسی معین). لمعان. (ناظم الاطباء).
- شعلۀ آفتاب، کنایه از سوز آفتاب. تابش خورشید: پشت با بیشه داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
شعله. سپیدی در دم اسب و پیشانی و پس سر آن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شعل شود، هیمه ای که در آن آتش درگرفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زبانه ودرخشش آتش. ج، شعل. (منتهی الارب). ج، شعل، شعلات، شعول. (ناظم الاطباء). درخشش و زبانۀ آتش. به فتح خطاست. (غیاث اللغات) (از آنندراج). پارۀ آتش که می درخشد. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). زبانه. زبانۀ آتش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعله شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
ابوالعباس شعله بن بدر اخشیدی. فرمانروای دمشق و امیری شجاع و زبردست بود. وی در سال 344 هجری قمری در جنگی که با مهلهل عقیلی میکرد کشته شد.
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
شعفه. باران نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعفه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
شعبه. شاخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شاخ درخت. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). شاخ برین درخت. (دهار). شاخه (در درخت). شاخچه. شاخک. شاخ خرد درخت. ج، شعبات، شعب. (یادداشت مؤلف) ، آنچه مابین دو شاخ درخت و میان دو شاخ گاو و مانند آن بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، طایفه ای از هر چیز. (از اقرب الموارد). پاره ای از هر چیز و منه: الحیاء شعبه من الایمان، ای هو یمنع من المعاصی کما یمنع الایمان وکذا: الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). جزء و پاره ای از چیزی. (ناظم الاطباء) ، پیوند کاسه و خنور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای که در کاسه بندند. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ شاخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنارۀ شاخۀ درخت. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مسیل خرد. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ در ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسیل در ریگ. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد، جوی بزرگ از جویهای رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکاف کوه که آب باران در وی گرد آید و مرغان در آن جای گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی زمانه. ج، شعب، شعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
اسم است از بعث. ج، بعثات. (منتهی الارب) ، در اصطلاح نام جزء مرکبی است که کل از آن واز غیر آن ترکیب شود. (از تعریفات جرجانی).
- بعض اوقات، گاه گاهی. پاره ای اوقات.
- بعض مردم، پاره ای از مردم. دسته ای از مردم
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ ثَ)
پشم رنگین که از هودج آویزان سازند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رعث شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کم دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قعث له من الشی ٔ قعثاً و قعثه، حفن له حفنه، ای اعطاه قلیلاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ فَ)
شعفه. سر کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) ، سر هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالای هر چیزی. (از اقرب الموارد). ج، شعف، شعوف، شعاف، شعفات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گیسوی غلام. (از اقرب الموارد) ، پارۀ موی مجتمع در سر، یا عام است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، باران نرم.
- امثال:
ماتنفع الشعفه فی الوادی الرعب، در حق کسی گویند که شی ٔ اندک و حقیر به کسی دهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به شعفه شود.
، سر قلب یعنی آن جایی که به علاقۀ رگ آویزان است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سر قلب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعوه
تصویر شعوه
کاکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخ درخت، دسته، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعره
تصویر شعره
رمکانگاه زیر شکم که موی زهار می روید، رمکان موی چوز موی، دختر
فرهنگ لغت هوشیار
نرمه باران، سر کوه نوک کوه، سر گش (گش قلب)، کاکل در کودک، بالا بالای هر چیز سر کوه راس جبل، پاره ای از موی مجتمع در سر، باران نرم، سر قلب آن جا که بعلاقه رگ آویزان است، جمع شعف شعوف شعاف شعفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله
تصویر شعله
زبانه آتش، پاره آتش که میدرخشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبثه
تصویر شبثه
یارجداناشدنی جسبیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعثه
تصویر رعثه
گوشواره، نوک زیبا در پرندگان، تاج خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعثه
تصویر بعثه
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
((شُ بَ یا بِ))
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعفه
تصویر شعفه
((شَ عَ فَ یا فِ))
سر کوه، رأس جبل، پاره ای از موی مجتمع در سر، باران نرم، سر قلب، آن جا که به علاقه رگ آویزان است، جمع شعف، شعوف، شاف، شعفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله
تصویر شعله
((شُ لَ یا لِ))
زبانه آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعله
تصویر شعله
اخگر، فروزینه
فرهنگ واژه فارسی سره