جدول جو
جدول جو

معنی شظیف - جستجوی لغت در جدول جو

شظیف
(شَ)
درخت خشک از بی آبی و سخت پژمرده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شریف
تصویر شریف
(پسرانه)
ارزشمند، عالی، سید، ارجمند، بزرگوار، نام کوهی در عربستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شریف
تصویر شریف
صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظیف
تصویر نظیف
پاکیزه، پاک، تمیز، بی آلایش، صاف، صافی، بی غش
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وَفْ فُ)
مصدر به معنی شفف. (از ناظم الاطباء). مصدر به معنی شفوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (از آنندراج). و رجوع به شفف و شفوف شود، باد سخت آمدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شَ ظی یَ)
کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قوس. (اقرب الموارد) ، هر پاره ای از چیزی مانند: پارۀ چوب یا نی یا استخوان. ج، شظایا، شظی. پاره ای ازعصا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاره ای از هر چیز. ج، شظایا. شظی یا شظی، شظیات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، استخوان ساق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). استخوان باریک و خردی است چسبیده به ذراع و بعضی گویند چسبیده به وظیف قصبۀ صغری. (یادداشت مؤلف). قصبۀ صغری که آن را به تازی شظیه گویند استخوانی است باریک و بلند واقع در جانب وحشی ساق که او را وسطی و دوسر است جسم آن نازک و قابل انعطاف، مثلث و منشوری و غیرمنتظم است و آن را سه سطح و سه کنار است. 1- سطح وحشی. 2- سطح انسی. 3- سطح خلفی. کنارها: 1- کنار قدامی. 2- کنار وحشی. 3- کنار انسی. (از تشریح میرزا علی صص 148- 150). رجوع به همان صفحات متن بالا و نیز قصبۀ صغری شود، تخته سنگ بیرون جسته از کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). صخرۀ بزرگی که از سر کوه بیرون جسته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به شظیه شود.
- شظیهالعود، تریشه. (یادداشت مؤلف).
، در علم اسطرلاب طرف باریک عضاده را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اسطرلاب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چوب شکافته شده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوال بسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، اشظاظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دوری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شظف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شظف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یا شقیف ارنون. قلعه ای است در شام. (تاج الملوک ص 161). قلعۀ بسیار استواری است در یک مغاره از کوه نزدیک بایناس از زمین دمشق بین بایناس و ساحل واقع است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
یکی از مضافات بوشهر است واقع در یک فرسخ و نیمی میانۀ شمال و شرق شهر است و دریا در میانه است، شیف در قدیم بندر معتبری بوده و اکنون تنها چند خانوار در او متوطنند، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ابن یمن، معروف به نظیف القس، از اطبای عهد عضدالدولۀ دیلمی است که به فرمان وی در بیمارستانی که در بغداد تأسیس کرده بود به معالجۀ بیماران پرداخت. وی از مترجمان کتابهای علمی یونانی به زبان عربی است، ترجمه اضافاتی بر اشکال مقالۀ دهم از کتاب اقلیدس از اوست. (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 1 ص 282 و 335)
لغت نامه دهخدا
خاری که در دنبالۀ شاخۀ خرما برآید، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ ظی ی)
جمع واژۀ شظیّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شظیه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ظی ی)
آماس لاشۀ مردار. (از ناظم الاطباء). به معنی شظیه است. (منتهی الارب). رجوع به شظیه شود، ملحق شوندگان بر قوم به سوگند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دخیلان برقومی به سوگند در حالی که از اصل و نژادشان نباشند. (از اقرب الموارد) ، کرد زمین زراعت یکی پس از دیگری تا نهایت کشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شظیه. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شظیه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ظا)
استخوان کوچکی که به زانو و یا بازو و یا به جای باریک و ذراع ستور پیوسته است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پی ذراع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، پیروان قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَسْ سُ)
لنگیدن اسب ازغیژیدن استخوان شظای آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، منتفخ شدن مرده و دروا شدن هر دو دست و پای آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دروا شدن هردو دست و پای مرده. (منتهی الارب). رجوع به شطی ̍ شود، انشقاق عصب و پی. (ناظم الاطباء). کفتن پی. (منتهی الارب). انشقاق عصب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لاغرگشته و خشک گردیده. (ناظم الاطباء) ، غورۀ خرمای پاره و خشک شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارۀ کابوسک. (مهذب الاسماء) : لحم شسیف، گوشت نزدیک به خشک شدن رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مشک خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است. (آنندراج). لقب بزرگ و رئیس مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) : شریف مکه، حاکم مکۀ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات) :
ما شریف کعبۀ عشقیم و دائم برهمن
ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد.
مالک یزدی (از آنندراج).
رجوع به شرفا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
او راست کتاب معما موسوم به ’الفیۀ شریف’ (تألیف سال 908 هجری قمری) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم، بیت این است:
از قد و ابرو بدید آن ماه چهر
موج آب دیده ام بالای مهر.
طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید:
بیتی که یک کتاب بود در بیان او
معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف
کرده شریف تعمیه در وی هزار نام
زآن رو ملقب است به الفیۀ شریف.
(یادداشت مؤلف)
سیداحمد شریف حسنی. از سادات آل رسول بود. او راست: آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هجری قمری (از معجم المطبوعات مصر)
سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش، در 875 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
یا میر شریف هراتی. نقاش معروف به زمان صفویه. (یادداشت مؤلف)
ابوالمظفر بن ابی الهیثم هاشمی، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود
ابویعلی محمد بن محمد بن صالح هاشمی عباسی، معروف به ابن هباریه شاعر عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن هباریه شود
لغت نامه دهخدا
(شُنَ)
شنیف بن یزید. محدث است. (منتهی الارب). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام شهری از ایران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ ظَ)
بطنی است از مراد که بیشترآنان به مصر آمدند و به قظیفی معروفند. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نان خشک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (مهذب الاسماء) ، تنگی زیست و سختی آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به شظاف شود، جای خشن. ج، شظاف. (ناظم الاطباء). رجوع به شظاف شود
لغت نامه دهخدا
(شِخْخی)
شنخف. مرد سطبر و فربه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج، شرفاء، اشراف، شرف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی). وجیه. (زمخشری). صاحب شرف. ج، شرفاء. اشراف، شرف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث، شریفه، ج، شرائف، شریفات. (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. (غیاث اللغات). ذؤابه. عرض.عرض. عراعر. علی. مجید. وعل. وعل. (منتهی الارب) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
سعدی (گلستان).
- شریف الوجود، عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء).
- شریف زاده، آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی:
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
- شریف کش، قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار:
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.
خاقانی.
- شریف و وضیع یا وضیع و شریف، مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. (از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ. (یادداشت مؤلف) :
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.
فرخی.
چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع.
منوچهری.
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش.
ناصرخسرو.
هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی).
، هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات). مقابل خسیس: عضو شریف. شغل شریف. مکان شریف. (یادداشت مؤلف). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی) :
بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی
نیست مگرجان فر خجسته و میمون.
ناصرخسرو.
ای آنکه نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد.
مسعودسعد.
شریفترین همه است (همه قوای ثلاثه است قوه انسانی یا نفس ناطقه) وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکه نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر روز منزلت وی... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). جان را وقایۀ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440).
ای شام شریف طرۀ مشکینت
وی صبح نشابور رخ رنگینت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- احوال شریف، تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر.
- حال شریف، احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود.
- مجلس شریف، محکمۀ قضاوت. (ناظم الاطباء).
- ، مجمع نجبا. (ناظم الاطباء).
- مزاج شریف، خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء).
، سید علوی. (یادداشت مؤلف) :
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی این شریف نامدار.
مولوی.
دیگری گفت: پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی).
- شریف رضی، سیدرضی. رجوع به رضی شود.
- شریف مرتضی، سیدمرتضی. رجوع به علم الهدی موسوی شود.
، دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نظیف
تصویر نظیف
پاکیزه، پاک، طاهر، تمیز
فرهنگ لغت هوشیار
سوز سرما خنکی، باد سرد، گرمی آفتاب از واژگان دو پهلو، تنک گردیدن جامه نازک شدن جامه، چیز کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریف
تصویر شریف
مرد بزگ قدر، اشراف، بزرگ قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظیف
تصویر نظیف
((نَ))
پاکیزه، تمیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریف
تصویر شریف
((شَ))
بزرگوار، بلند قدر، پاک نژاد، گهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریف
تصویر شریف
بزرگ منش
فرهنگ واژه فارسی سره
پاکیزه، پاک، تمیز، شسته، شسته رفته، طاهر، منزه، منقح، مهذب، نقی
متضاد: کثیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارجمند، اصیل، باشرف، بانجابت، بزرگوار، سرافراز، شرافتمند، عالیقدر، عفیف، کریم، مجید، محترم، نبیل، نجیب
متضاد: وضیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نجیب، شریف
دیکشنری اردو به فارسی