جدول جو
جدول جو

معنی شریفی - جستجوی لغت در جدول جو

شریفی
(شَ)
مشهدی، امیر شریفی. از سادات مشهد و از نسل سیدشریف جرجانی و از گویندگان و موسیقی دانان قرن دهم هجری قمری بود. قطعۀ زیر از اوست:
بس که سیل غمت از دیده دمادم گذرد
روز هجر تو مرا چون شب ماتم گذرد
لاله روید ز زمینی که از آنجا گذرم
بس که خون دلم از دیدۀ پرنم گذرد.
(از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شریف
تصویر شریف
(پسرانه)
ارزشمند، عالی، سید، ارجمند، بزرگوار، نام کوهی در عربستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شریفه
تصویر شریفه
(دخترانه)
مؤنث شریف، ارزشمند، عالی، سید، ارجمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شریف
تصویر شریف
صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظریفی
تصویر ظریفی
ظریف بودن، کنایه از خوش طبع و شیرین گفتار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریفه
تصویر شریفه
مؤنث واژۀ شریف، صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر، برای مثال از هیئت شریفۀ نسوان دی که باد / بر هیئت آفرین و بر این هیئت آفرین (ایرج میرزا - ۱۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
شغل و خدمت ریاست. (ناظم الاطباء) : عرافه، عریفی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ فی ی)
جامه های سپید یا جامه ای که از اماکن فارس نزدیک به اماکن عرب خریداری شود. (از اقرب الموارد). جامۀ سپید نفیسی که از ایران به عربستان برند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از انتسابات شریج است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ / شُ رَ حی ی)
منسوب به شریح قاضی معروف. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوالعباس احمد بن عبدالمؤمن. متوفای 619 هجری قمری او راست: شرح ایضاح ابوعلی. (یادداشت مؤلف). رجوع به احمد... و اعلام المنجد شود
احمد از مردم بلنیه بود سپس به مشرق رفت. او راست: شرح مقامات حریری. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابومحمد حسن شریعی. از صحابۀ امام دهم و یازدهم بود و او اول کسی است که بعد از امام یازدهم به ادعای بابیت برخاسته و به الحاد و کفر منسوب شده و توقیعی در لعن او صادر شده است. پیروان او را شریعیه می گویند. (از خاندان نوبختی ص 235). رجوع به شریعیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَخْخی)
بریدن شریاف کشت را. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن شریاف و برگهای کشت گیاه را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). افزودن برگ های کشت ببریدن. (المصادر زوزنی). رجوع به شریاف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
نام دختر محمد بنی فضل که از راویان حدیث است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در اصطلاح علم حدیث، روات افرادی هستند که احادیث را از منابع مختلف دریافت کرده و آن ها را به دیگران منتقل می کنند. روات می توانند صحابه، تابعین و افرادی از نسل های بعدی باشند که بر اساس تجربه، یادگیری و امانت داری خود، احادیث را نقل می کنند. این افراد به عنوان پل ارتباطی میان نسل های مختلف مسلمانان در انتقال معارف دینی نقش دارند.
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
مؤنث شریف. (ناظم الاطباء). وجیهه. (یادداشت مؤلف). مؤنث شریف. ج، شرائف، شریفات. (اقرب الموارد). رجوع به شریف شود
شریفه. هرچیز که دارای شرافت باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شریف و شریفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شراکت و حصه داری و انبازی، همدستی. (ناظم الاطباء). رجوع به شریک شود
لغت نامه دهخدا
(شِ ریل لی)
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو. محصول آنجا غلات. آب آن از چشمه تأمین می شود. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عریف بن جشم. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
تثنیۀ شریف به معنی بزرگ قدر: حرمین شریفین. (یادداشت مؤلف). رجوع به شریف شود
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
محمدبیگ، از مردم ساوه و مرید حریفی است به زمان شاه طهماسب صفوی. وی به هندوستان رفت و بدانجا حرمت بسیار دید. این بیت از اوست:
دوش غوغای سگان تو به گوشم آمد
مردم از رشک که آیا که گذشت از کویت
(شیخ عمرافندی) از شعرای متأخر عثمانی و از مشایخ طریقت سعدیّه، از مردم روسچق. وفات 1210 ه. ق
از شعرای دورۀ سلطان بایزیدخان ثانی، از مردم قصبۀ کوینک. (قاموس الاعلام)
شاعری از مردم چورلی شاگرد بهشتی. او را دیوانی است به ترکی
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
ظریف بودن. رجوع به ظریف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خزانی. تیرماهی. پائیزی. (یادداشت بخط مؤلف) ، محصول و خرمن پائیزی. (ناظم الاطباء) ، هر گیاهی که در موسم درو روئیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حریف بودن. رجوع به حریفی جستن و حریفی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کجی. اریبی، هرچه که بر آن تکیه زنند و بنشینند از تخت و منصه و فراش. مسند، تختی و سریری که بر آن حجله یا شامیانه باشد. (غیاث از ابن حاج) ، تخت آراسته. (مهذب الاسماء) (غیاث). سریر. اورنگ. ج، ارائک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، اریکۀ جرح، گوشت سرخ سالمی که از زیر جرح پدید آید چون رو به بهبود گذارد. (از منتهی الارب). گوشت سرخ که در جراحت پیدا شود بعد از رفتن ریم
لغت نامه دهخدا
(شَ فی یَ / یِ)
دهی از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان. سکنۀ آن 210 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و حبوب و پنبه و پسته و انگور و صیفی است. راه آن فرعی است. صنایع دستی زنان کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
منسوب به عریف که بطنی است از حضرموت، از صدف. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شریف
تصویر شریف
مرد بزگ قدر، اشراف، بزرگ قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریفین
تصویر شریفین
تثنیه شریف پاک ووالا تثنیه شریف حرمین شریفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریفی
تصویر اریفی
کجی، اریبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظریفی
تصویر ظریفی
ظریف بودن ظرافت. زیرکی نازکی تنکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریفه
تصویر شریفه
مونث شریف سایه دست مونث شریف، جمع شرائف شریفات: مراسله شریفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظریفی
تصویر ظریفی
خوش، طبعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریف
تصویر شریف
بزرگ منش
فرهنگ واژه فارسی سره
خزانی، پاییزی، مربوط به پاییز
متضاد: بهاره، ربیعی، شتوی، صیفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشتراکی، انبازی، مشارکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد