جدول جو
جدول جو

معنی شریحیان - جستجوی لغت در جدول جو

شریحیان
(شُ رَ)
عبدالله بن محمد شریحیان و هبه الله بن علی شریحیان محدثانند. (منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریحان
تصویر ریحان
(دخترانه)
گیاهی علفی، کاشتنی، و معطر از خانواده نعناع، هر گیاه خوشبو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند، سرخ رگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریحان
تصویر ریحان
از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه اسپرغم، شاه اسپرم، شاه سپرغم، شاه پرم، اسفرغم، ضیمران، اسفرم، اسپرم، ضومران، سپرهم، سپرم، نازبو، اسپرغم، شاه سپرم، شاسپرم، ونجنک، سپرغم
هر گیاه سبز و خوشبو
فرهنگ فارسی عمید
دراز، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
رحوان. تثنیۀ رحی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به صیغۀ تثنیه، دو سنگ دستاس. (ناظم الاطباء). هر دو سنگ آسیا را رحیان گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شاهسپرم که سپرغم نیز گویند. (ناظم الاطباء). ریحان الملک هم گویند و در فارسی شاه سفرغم خوانند. (از اختیارات بدیعی). سپرغم. (شرفنامۀ منیری) (دهار) (از مجمل اللغه) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). شاه سپرغم که آن را به هندی نازبو گویند و بوی آن دافع وبا و مانع دردسر محرورین است. (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتهی الارب). ریحان نعنع. حماحم. حبق نبطی اسفرم. شاه اسفرغم. اسپرم. سپرغم. اسپرغم. سپرم. حبق صعتری. حبق ریحانی. (یادداشت مؤلف). گیاهی است علفی از تیره نعناعیان که یکساله و معطر است و دارای ساقۀ منشعب از قاعده می باشد. ارتفاعش 25 تا 30 سانتی متر است. برگهایش متقابل، سبز شفاف بیضوی و کمی دندانه دار و گلهایش معطر و به رنگهای سفید و گلی و گاهی بنفش و مجتمع بطور فراهم در کنار برگهای انتهایی ساقه قرار دارند. صعتر هندی. حبق ریحانی. نازبویه. (فرهنگ فارسی معین) :
در چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان.
فرخی.
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان.
ناصرخسرو.
وگر دشوارمی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانی.
ناصرخسرو.
تن تو چون بیافت صورت دین
هم جنان یافتی و هم ریحان.
ناصرخسرو.
روز عیش و طرب و بستان است
روز بازار گل و ریحان است
انوری.
شاه اسفرم به چند نوع است عرب هرچه کوچکتر بود آن را ریحان و آنچه بزرگتر بود آن را ضیمران خواند. (نزهه القلوب).
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس بردهمت
گرچه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند.
خاقانی.
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان به باغ صبای اندر آمده.
خاقانی.
ای جان همه عالم ریحان همه عالم
سلطان همه عالم مولای تو اولیتر.
خاقانی.
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فیح ریحان پر کنی.
مولوی.
امید وصل تو جانم به رقص می آورد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان.
سعدی.
من چه ام در باغ ریحان خشک برگی گو بریز
یا کی ام در ملک سلطان پاسبانی گو مباش.
سعدی.
دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده. (گلستان).
- ریحان الجمال، سلیخه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی).
- ریحان الحماحم، حبق نبطی. (یادداشت مؤلف).
- ریحان الحمام، حبق نبطی. حبق ریحانی. ریحان. (یادداشت مؤلف).
- ریحان الشیطان، شابانج است. (ازتحفۀ حکیم مؤمن).
- ریحان الشیوخ، نام گلی. (ناظم الاطباء). مروخوش. خرنباش. مرورشک. حبق الشیوخ. مرو. تب بر. (یادداشت مؤلف). مرو است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مرو و مترادفات کلمه شود.
- ریحان القبور، آس بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مرواسفرم. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). مرسین. (یادداشت مؤلف). رجوع به آس شود.
- ریحان الکافور، سوسن. کافور یهودی. (تذکرۀ مفردات ابن بیطار). نباتی است در گل و ساق و شاخ شبیه شب بو و برگش مانند برگ انار ریزۀ تر و گلش کبود مایل به سفیدی و از جمع اجزای آن بوی کافور آید. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به اختیارات بدیعی شود.
- ریحان الملک، شاهسپرم. شاه اسفرم. شاهسفرم. شاسپرم. شاه اسپرغم. ترجمه شاه اسپرم یعنی ضیمران است و اسپرم به معنی مطلق ریحان است. (یادداشت مؤلف). شاهسفرم است و از مطلق ریحان مراد آن است. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- ریحان بدوی، خزامی. (یادداشت مؤلف).
- ریحان تاتاری، لالۀ خطایی. (یادداشت مؤلف).
- ، خوبروی و خوش منظر. (ناظم الاطباء). به معنی خوش منظر است و آن را به ترکی قلعه گویند. (برهان).
- ریحان جبلی، دانه های این گیاه را تخم شربتی و بادروج ابیض نامند. (یادداشت مؤلف).
- ریحان رخ،گلرخ. که روی زیبا و شاداب چون گل و ریحان دارد:
ریحان رخی از جهان گزیدم
الا به رخش جهان ندیدم.
نظامی.
- ریحان داود، آذان الفار و مرزنجوش. (ناظم الاطباء). ریحان دورو نیز گویند و آن اذن الفار است. (اختیارات بدیعی). رستنیی باشد که آن را مرزنگوش خوانند و به عربی آذان الفار گویند. (برهان). اذن الفار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اذن الفار شود.
- ریحان دشتی، ضومران، ضیمران. (یادداشت مؤلف).
- ریحان زرد، کنایه از شعاع آفتاب است. (از ناظم الاطباء) (برهان).
- ریحان سبز، ضیمران و آن نوعی از شاه اسفرم است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). شاه اسپرم که گلهای سپید و برگهای معطری دارد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 249).
- ریحان سرشت، خوشبو. برسرشت ریحان:
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت.
نظامی.
- ریحان سلیمان، ریحان سلیمانی. جم اسفرم. جمسپرم. چمسفرم. (یادداشت مؤلف). حشیشه ای است مانند شبت تر و به اصفهان روید. (مفاتیح). گیاهی از جنس عشقه و بر درخت می پیچد و همیشه سبز است و شبیه به برگ لبلاب و دانه اش مثل فلفل و سیاه و گلش سفید در اصفهان و دارالمرز بر درختها روید و در دیلم و تنکابن ’ولکام’ نامند و در اصفهان گل عقرب خوانند و جهت گزیدن عقرب و زنبور، ضماد آن را به کار برند. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- ریحان فروش، گلفروش. که به فروش ریحان بپردازد:
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می.
نظامی.
- ریحان کوهی، شاهسپرم سپید. (ناظم الاطباء). بادروک. حوک. (یادداشت مؤلف). بادروج. (تحفۀ حکیم مؤمن). دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادروج مشهور است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 249). رجوع به مترادفات کلمه شود.
- ریحان ملکی، ریحان الملک. شاه اسپرغم. (یادداشت مؤلف). شاه اسفرم. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به ترکیب ریحان الملک در ذیل همین ماده شود.
- ریحان نعنع، ریحان النعنع، به لغت مصری ترنجان است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به ترنجان شود.
- ریحان نفس، که دمی خوش بوی دارد. که نفسی چون ریحان معطر دارد:
جادومنشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن.
نظامی.
- ریحان هندی، سنبل العصافیر. (یادداشت مؤلف).
- ریحان یمانی، قطف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به قطف شود. و برای ریحان و ترکیبات آن رجوع به مترادفات هریک شود، هر گیاه خوشبوی. (از مجمل اللغه) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگ کشت و سبزه. (آنندراج) (غیاث اللغات). عرفاً هر گیاه خوشبوی را گویند و نزد فقها هر گیاهی که ساقۀ آن مانند برگش معطر باشد مانند آس. و گویند ریحان گیاهی است که آن را درخت نتوان خواند زیرا آن را تنه مانند درخت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
جای تو در دل شکستۀ ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم.
خاقانی.
سفال است این جهان ریحان او غم
سفال دل چو ریحان تازه گردان.
خاقانی.
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم.
خاقانی.
، اطراف و شاخ گیاه خوش بوی و برگ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رزق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روزی. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی) ، فرزند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رحمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- روح و ریحان، استراحت و رزق. (یادداشت مؤلف) : روح او را به روح و ریحان و ترحم و رضوان از حضرت رحمان می طلبند. (ترجمه تاریخ قم ص 144) ، راحت: سبحان اﷲ و ریحانه (منصوبان علی المصدر) ، ای تنزیهاً له واسترزاقاً منه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راحت. (آنندراج) ، هر گل سوای گل سرخ. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شراب. (ناظم الاطباء). مجازاً به معنی شراب. (آنندراج) (از غیاث اللغات). نوعی از خمر است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) ، یکی از خطوط ششگانه ابن مقله. (ناظم الاطباء). نوعی از انواع خطوط. (شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام فونیان یا هونهاست که از اقوام آسیایی بوده اند. (از ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2118). رجوع به هون شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان زنجان. دارای 383 تن سکنه و آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود و محصول عمده آنجا غلات و انگور و سیب زمینی و صنایع دستی آنجا قالی و گلیم و جاجیم بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ / شُ رَ حی ی)
منسوب به شریح قاضی معروف. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ / شَرْ)
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شرائین، شریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است.
منوچهری.
بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس
خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده.
خاقانی.
کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک
موضع هرمبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415).
- شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) :
اطفال کرشمه را به عهدت
شریان بازی کرشمه بازی است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود.
- شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود.
- شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است دوفرسنگی میانۀ جنوب و مغرب کاکی. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کوهی است مشرف بر تمام کوههای اطراف قدس. (از معجم البلدان). کوهی بلند در حوالی قدس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
از قرای بلخ است. و ظاهراً تصحیف صرخیان باشد
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به صیغۀ تثنیه، دو فرقه و دو رنگ مختلف از هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دو رنگ مختلف. (از اقرب الموارد) ، دو خط کنار چادر و حاشیۀ لباس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ حی یَ)
نام مسأله ای از عول پیش فقهای عامه. (یادداشت مؤلف). و آن چنان است که بازماندگان میت دو خواهر پدری و مادری و دوخواهر مادری و مادر شوهر او باشند در این مسأله چهار سهم کسر می آید و لهذا اصل فریضه به ده سهم عول می شود و ترکه نزد اهل سنت به شرح زیر میان آنان تقسیم می گ-ردد: 110 به م-ادر 210 به خواهران مادری به تساوی 310 به زوج 410 به خواهران پدری و مادری به تساوی می رسد و این مسأله را ام الفروخ و شریحیه نیز گفته اند چون زمانی که شریح، قاضی در کوفه می بود (84-81) زنی فوت شد و بازماندگانش کسانی بودند که در صورت مسألۀ فوق یاد گردید و چون به شریح مراجعه کردند او به استناد قضاء خلیفۀ ثانی به شرح بالا در میان آنان حکم نمود ولی شوهر به حکم شریح سخت اعتراض کرد و ازوی به فقهای دیگر شکوه می نمود و شریح او را بنام توهین به قاضی بازخواست کرد و تازیانه اش زد و به قضاوت خلیفۀ ثانی برای تبرئۀ خود استناد جست. (از عول وتعصیب تألیف نجات صص 313-314). رجوع به شریح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مردم مشرق زمین. اهل مشرق:
سکندر که با شرقیان حرب داشت
در خیمه گویند با غرب داشت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
تثنیۀ شریف به معنی بزرگ قدر: حرمین شریفین. (یادداشت مؤلف). رجوع به شریف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
دهی است از دهستان ابرغان شهرستان سراب. آب آن از نهر و چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و سکنۀ آن 2836 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفۀ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
به صیغۀ تثنیه: چشم و گوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ حی یا)
شتران از نسل ذریح، فحل معروف
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صاحب رشک و غیور. (منتهی الارب). مرد غیور بسبب حذر بر ناموس خود. (از اقرب الموارد) ، مرد برحذر و بیمناک. (منتهی الارب) ، اسب سخت نفس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دراز از هر چیز. (منتهی الارب). طویل. (از اقرب الموارد) ، آنکه در دویدن نرمی کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد جد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیحان
تصویر شیحان
درمنه یهودی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگ جهنده، و آن رگی است که از قلب میروید و جدا میشود، سرخرگ
فرهنگ لغت هوشیار
شیوه ای در نوشتن، فرزند، آسایش، فراوانی، ونجنک ونجنک را همی نمونه کند در گلستان به زلف ونجنکی (ناصرخسرو) شاد اسپرم سپرغم پارنبوی نازبویه، روزی (رزق) هر گیاه خوشبو اسپرغم اسپرم، گیاهی است علفی است از تیره نعنایان که یکساله و معطر است و دارای ساقه ای منشعب از قاعده میباشد. ارتفاعش 25 تا 30 سانتیمتر است برگهایش متقابل سبز شفاف و بیضوی و کمی دندانه دار و گلهایش معطر و به رنگهای سفید و گلی و گاهی بنفش و مجتمع بطور فراهم در کنار برگهای انتهایی ساقه قرار دارند صعتر هندی حبق ریحانی نازبویه، رزق روزی، رحمت، یکی از خطوط اسلامی، (تصوف) اثر ریاضت که در سالک پیدا شود نوری که به سبب تصفیه و ریاضت حاصل شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریفین
تصویر شریفین
تثنیه شریف پاک ووالا تثنیه شریف حرمین شریفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریان
تصویر شریان
((ش یا شَ))
سرخ رگ، رگی که خون را از قلب به سایر نقاط بدن می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریحان
تصویر ریحان
((رَ یا رِ))
هر گیاه خوشبو، اسپرغم، از سبزی های خوردنی با ساقه نازک و برگ های پهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریان
تصویر شریان
سرخرگ
فرهنگ واژه فارسی سره
سرخرگ، شاهرگ، نبض
متضاد: ورید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند ریاحین خوشبو همی فروخت چون سیسبر و مرزنجوس و غیر آن، دلیل است به کارهای خیر توفیق یابد و علم خواندن و نصیحت کردن این جمله در وی موجود بود و مردمان از وی منفعت گیرند و ثنای او گویند. حضرت دانیال
اگر بیند ریحان سبز و خرم و پاکیزه و خوشبوی بود، دلیل که او را فرزندی بود و کندن وی از زمین، دلیل گریستن و اندوه است، به قدر آن چه کنده بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر کسی بیند که ریحان در جایگاه خویش است، دلیل است خداوندش کارهای نیکو کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل بر غم و اندوه کند. محمد بن سیرین
دیدن ریحان در خواب بر هفت وجه است. اول: زن خواستن. دوم: کنیزک. سوم: دوست. چهارم: فرزند. پنجم: سخن خوش. ششم: مجلس علم. هفتم: کردار نیکو.
فرهنگ جامع تعبیر خواب