و متی حدث عن اکل لحوم الوحش تمدد فی المعده... فینبغی ان یبادر بالجوارشنات المسهله کالشهریارات. (ابن البیطار). نسخۀ چاپ مصر و نسخۀ لکلرک نیز چنین بوده است و من گمان میکنم که این کلمه صورت مصحف ’شب یارات’ باشد، جمع شب یاره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شب یاره و شهریاران شود
و متی حدث عن اکل لحوم الوحش تمدد فی المعده... فینبغی ان یبادر بالجوارشنات المسهله کالشهریارات. (ابن البیطار). نسخۀ چاپ مصر و نسخۀ لکلرک نیز چنین بوده است و من گمان میکنم که این کلمه صورت مصحف ’شب یارات’ باشد، جمع شب یاره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شب یاره و شهریاران شود
قبیله ای از اعراب برّ نجدند که در نواحی بندر هندیان در کنار رود خانه زیدون در زمستان و تابستان در چادرهای سیاه زندگانی کنند و در خانه گلین نشستن را عار دانند و حکومت بندر هندیان و مضافات آن را تصاحب نموده اند و معیشت آنها از زراعت دیمی و گله داری است و زبان آنها عربی است. (از فارسنامۀ ناصری ص 331)
قبیله ای از اعراب برّ نجدند که در نواحی بندر هندیان در کنار رود خانه زیدون در زمستان و تابستان در چادرهای سیاه زندگانی کنند و در خانه گلین نشستن را عار دانند و حکومت بندر هندیان و مضافات آن را تصاحب نموده اند و معیشت آنها از زراعت دیمی و گله داری است و زبان آنها عربی است. (از فارسنامۀ ناصری ص 331)
جج قرن، که مدت سی سال باشد، چه قرانات جمع قران است و قران به کسر، جمع قرن، چون بحار جمع بحر است. (غیاث اللغات) ، جمع واژۀ قران. رجوع به قران شود، علم قرانات، علمی است که بحث میکند از احکام جاریۀ در این عالم بسبب قران همه سیاره یا بعض آن در درجۀ واحد از برج معین. رجوع به قران و مقارنه شود
جج ِ قرن، که مدت سی سال باشد، چه قرانات جمع قران است و قران به کسر، جمع قرن، چون بحار جمع بحر است. (غیاث اللغات) ، جَمعِ واژۀ قران. رجوع به قران شود، علم قرانات، علمی است که بحث میکند از احکام جاریۀ در این عالم بسبب قران همه سیاره یا بعض آن در درجۀ واحد از برج معین. رجوع به قران و مقارنه شود
آریارات. ازپادشاهان کاپادوکیه (آسیای صغیر) ملقب به فیلوپاتر. وی چون بر تخت اجداد خویش نشست برای پدر مراسم دفن باشکوهی ترتیب کرد و بدوستان و بسران سپاه و همه تبعۀ خود عطوفت بسیار کرد و مورد محبت گروهی گردید و میتروبازان را بر تخت اجدادی نشانید. آرتاکسیاس پادشاه ارمنستان، بی آنکه خست و حرص خود را پنهان دارد، رسولانی نزد اریارات فرستادو خواهش کرد که با او همداستان شده یکی از دو جوانی را، که در اختیارش بودند، بکشد و سوفن را تصرف کند، ولی اریارات از این پیشنهاد، که دلالت بر بی حمیتی میکرد، تنفر بسیار اظهار و رسولان را توبیخ و ملامت کرد و نامه ای به آرتاکسیاس نوشت و به او توصیه کرد ازین سؤقصد بپرهیزد. این اقدام اریارات موجب ستایش بزرگی برای او شد و میتروبازان بواسطۀ درستی و تقوای اریارات بر تخت اجداد خویش نشست. (دیودور کتاب 31). از فحوای کلام دیودور معلوم است که میتروبازان پادشاه سوفن بوده و به حمایت اریارات بتخت موروثی رسیده. (سوفن نام ارمنستان کوچک بود) دیودور، سپس در قطعه ای از کتاب سی و یکم خود راجع به این پادشاه کاپادوکیه چنین نوشته: در المپیاد یکصد و پنجاه و پنجم، اریارات تاجی از ده هزار سکۀ طلا بوسیلۀ سفرائی بروم فرستاد، تا محبت خود را برومیان بنماید و اظهار بدارد، که از جهت دوستی با رومیان از وصلتی با خانوادۀ دمتریوس (پادشاه مقدونی) امتناع ورزیده است. چون فرستادۀ روم گراک خوس اظهارات سفراء را تصدیق کرد، سنای روم اریارات را بسیار ستود و تاج را پذیرفته هدایائی گرانبهاتر برای اریارات فرستاد. در همین وقت سفرای دمتریوس را بسنا وارد کردند، آنان نیز تاجی از ده هزار سکۀ طلا با قاتلین اکتاو در زنجیر آورده بودند. سنا مدتی شور کرد که چه کند، بالاخره تاج را پذیرفت، ولی قاتلین را، که ایزوکرات و لپ تین نام داشتند، رد کرد. از مندرجات کتاب 31 دیودور برمی آید که سپس هولوفرن برادر اریارات، وی را از کاپادوکیه براند ولی خود نتوانست مملکت را اداره و محبت مردم را جلب کند. (ایران باستان صص 2126- 2128) ، اریباسیوس دیگر معروف به قوابلی، و از آنرو بدین نام خوانده شده که بیماریهای زنان به او رجوع میشد. ونام او را ابن بختیشوع یاد کرده است. (تاریخ الحکماء قفطی ص 56). و رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 103 شود
آریارات. ازپادشاهان کاپادوکیه (آسیای صغیر) ملقب به فیلوپاتر. وی چون بر تخت اجداد خویش نشست برای پدر مراسم دفن باشکوهی ترتیب کرد و بدوستان و بسران سپاه و همه تبعۀ خود عطوفت بسیار کرد و مورد محبت گروهی گردید و میتروبازان را بر تخت اجدادی نشانید. آرتاکسیاس پادشاه ارمنستان، بی آنکه خست و حرص خود را پنهان دارد، رسولانی نزد اریارات فرستادو خواهش کرد که با او همداستان شده یکی از دو جوانی را، که در اختیارش بودند، بکشد و سوفن را تصرف کند، ولی اریارات از این پیشنهاد، که دلالت بر بی حمیتی میکرد، تنفر بسیار اظهار و رسولان را توبیخ و ملامت کرد و نامه ای به آرتاکسیاس نوشت و به او توصیه کرد ازین سؤقصد بپرهیزد. این اقدام اریارات موجب ستایش بزرگی برای او شد و میتروبازان بواسطۀ درستی و تقوای اریارات بر تخت اجداد خویش نشست. (دیودور کتاب 31). از فحوای کلام دیودور معلوم است که میتروبازان پادشاه سوفن بوده و به حمایت اریارات بتخت موروثی رسیده. (سوفن نام ارمنستان کوچک بود) دیودور، سپس در قطعه ای از کتاب سی و یکم خود راجع به این پادشاه کاپادوکیه چنین نوشته: در المپیاد یکصد و پنجاه و پنجم، اریارات تاجی از ده هزار سکۀ طلا بوسیلۀ سفرائی بروم فرستاد، تا محبت خود را برومیان بنماید و اظهار بدارد، که از جهت دوستی با رومیان از وصلتی با خانوادۀ دِمتریوس (پادشاه مقدونی) امتناع ورزیده است. چون فرستادۀ روم گراک خوس اظهارات سفراء را تصدیق کرد، سنای روم اریارات را بسیار ستود و تاج را پذیرفته هدایائی گرانبهاتر برای اریارات فرستاد. در همین وقت سفرای دِمتریوس را بسنا وارد کردند، آنان نیز تاجی از ده هزار سکۀ طلا با قاتلین اکتاو در زنجیر آورده بودند. سنا مدتی شور کرد که چه کند، بالاخره تاج را پذیرفت، ولی قاتلین را، که ایزوکرات و لپ تین نام داشتند، رد کرد. از مندرجات کتاب 31 دیودور برمی آید که سپس هولوفرن برادر اریارات، وی را از کاپادوکیه براند ولی خود نتوانست مملکت را اداره و محبت مردم را جلب کند. (ایران باستان صص 2126- 2128) ، اریباسیوس دیگر معروف به قوابلی، و از آنرو بدین نام خوانده شده که بیماریهای زنان به او رجوع میشد. ونام او را ابن بختیشوع یاد کرده است. (تاریخ الحکماء قفطی ص 56). و رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 103 شود
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شرائین، شریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است دستور طبیب است که بشناسد شریان چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است. منوچهری. بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده. خاقانی. کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک موضع هرمبضع است بر سر شریان او. خاقانی. چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن. خاقانی. دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415). - شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) : اطفال کرشمه را به عهدت شریان بازی کرشمه بازی است. طالب آملی (از آنندراج). - شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود. - شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود. - شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شَرائین، شِریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است دستور طبیب است که بشناسد شریان چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است. منوچهری. بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده. خاقانی. کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک موضع هرمبضع است بر سر شریان او. خاقانی. چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن. خاقانی. دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415). - شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) : اطفال کرشمه را به عهدت شریان بازی کرشمه بازی است. طالب آملی (از آنندراج). - شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود. - شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود. - شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود