رگ چشم. (شرفنامۀ منیری) : به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه به زخم نیزه ز چشمش برون کنی شریاق. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). در متون دیگر دیده نشد، شاید مصحف شرناق باشد. رجوع به شرناق شود
رگ چشم. (شرفنامۀ منیری) : به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه به زخم نیزه ز چشمش برون کنی شریاق. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). در متون دیگر دیده نشد، شاید مصحف شرناق باشد. رجوع به شرناق شود
ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم به عنوان ضد درد و ضد سم به کار می رفته، پادزهر، پازهر، داروی ضد زهر، تریاک، برای مثال هرغمی را فرجی هست ولیکن ترسم / پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید (سعدی۲ - ۴۴۶) تریاق فاروق: در پزشکی نوع اعلای تریاق
ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم به عنوان ضد درد و ضد سم به کار می رفته، پادزهر، پازهر، داروی ضد زهر، تریاک، برای مِثال هرغمی را فرجی هست ولیکن ترسم / پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید (سعدی۲ - ۴۴۶) تریاق فاروق: در پزشکی نوع اعلای تریاق
شیق، چیزی که دراز کنند آنرا بچیزی تا چیز دیگری را بدان بندند مانند طناب چادر و غیره، (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)، چیزی که در آن کرده شود به آن چیزی تا بسته شود بچیزی دیگر، (منتهی الارب)
شیق، چیزی که دراز کنند آنرا بچیزی تا چیز دیگری را بدان بندند مانند طناب چادر و غیره، (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)، چیزی که در آن کرده شود به آن چیزی تا بسته شود بچیزی دیگر، (منتهی الارب)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) : گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق. ظهیر فاریابی
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) : گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق. ظهیر فاریابی
برگ کشت که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شرناف است. (از اقرب الموارد). غلۀ درازبرگ. (مهذب الاسماء). به معنی شرناف است. (آنندراج). رجوع به شرناف شود
برگ کشت که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شرناف است. (از اقرب الموارد). غلۀ درازبرگ. (مهذب الاسماء). به معنی شرناف است. (آنندراج). رجوع به شرناف شود
دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفۀ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفۀ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شرائین، شریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است دستور طبیب است که بشناسد شریان چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است. منوچهری. بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده. خاقانی. کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک موضع هرمبضع است بر سر شریان او. خاقانی. چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن. خاقانی. دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415). - شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) : اطفال کرشمه را به عهدت شریان بازی کرشمه بازی است. طالب آملی (از آنندراج). - شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود. - شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود. - شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شَرائین، شِریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است دستور طبیب است که بشناسد شریان چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است. منوچهری. بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده. خاقانی. کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک موضع هرمبضع است بر سر شریان او. خاقانی. چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن. خاقانی. دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415). - شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) : اطفال کرشمه را به عهدت شریان بازی کرشمه بازی است. طالب آملی (از آنندراج). - شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود. - شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود. - شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
تریاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). تریاک. (دهار). لغتی است در تریاق و آن معرب از رومی است. (از المعرب جوالیقی). چیزی که الم و غم میبرد. پادزهر. پازهر. یک قطعه از آن ’ثریاقه’باشد. (از اقرب الموارد). طرّاق. طریاق. (المعرب). و رجوع به تریاق شود، می. (منتهی الارب). خمر. (از اقرب الموارد). و رجوع به تریاق شود
تریاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). تریاک. (دهار). لغتی است در تریاق و آن معرب از رومی است. (از المعرب جوالیقی). چیزی که الم و غم میبرد. پادزهر. پازهر. یک قطعه از آن ’ثریاقه’باشد. (از اقرب الموارد). طِرّاق. طِریاق. (المعرب). و رجوع به تریاق شود، می. (منتهی الارب). خمر. (از اقرب الموارد). و رجوع به تریاق شود
مجموعۀ صورت کواکب چنگ رومی. (ناظم الاطباء). دیگ پایه. سلحفاه. اثافی. یکی از صور فلکیه میان الدجاجه والجاثی علی رکبتیه است و روشن ترین صورت آن نسر واقعاست و به صورت لورا (چنگ رومی) یا کرکسی بالها فراهم آورده توهم شده است، و آن مرکب از بیست و یک ستاره است یکی از قدر اول موسوم به نسر واقع که صورت رانیز به نام او خوانند و آنرا یک پایه نامند و عوام سه پایه گویند معرب آن اثافی نیز نامند و اظفار نیز در این صورت است. (از جهان دانش) (یادداشت مؤلف)
مجموعۀ صورت کواکب چنگ رومی. (ناظم الاطباء). دیگ پایه. سلحفاه. اثافی. یکی از صور فلکیه میان الدجاجه والجاثی علی رکبتیه است و روشن ترین صورت آن نسر واقعاست و به صورت لورا (چنگ رومی) یا کرکسی بالها فراهم آورده توهم شده است، و آن مرکب از بیست و یک ستاره است یکی از قدر اول موسوم به نسر واقع که صورت رانیز به نام او خوانند و آنرا یک پایه نامند و عوام سه پایه گویند معرب آن اثافی نیز نامند و اظفار نیز در این صورت است. (از جهان دانش) (یادداشت مؤلف)
تریاق است وزناً و معناً. (منتهی الارب) (آنندراج). طراق. (منتهی الارب). به فارسی تریاک گویند. (فهرست مخزن الادویه). جوالیقی گوید: لغتی است در دریاق (که در حرف دال ذکر شد). و نیز در حرف دال آورده: دریاق لغتی است در تریاق. و آن رومی و معرب است. قال الراجز: ریقی و دریاقی شفاءالسم. و دریاقه شراب باشد. حسان گوید: من خمر بیسان تخیرتها دریاقه توشک فترالعظام. (از المعرب جوالیقی ص 142، 225). و رجوع به تریاق و تریاک شود
تریاق است وزناً و معناً. (منتهی الارب) (آنندراج). طراق. (منتهی الارب). به فارسی تریاک گویند. (فهرست مخزن الادویه). جوالیقی گوید: لغتی است در دریاق (که در حرف دال ذکر شد). و نیز در حرف دال آورده: دریاق لغتی است در تریاق. و آن رومی و معرب است. قال الراجز: ریقی و دریاقی شفاءالسم. و دریاقه شراب باشد. حسان گوید: من خمر بیسان تخیرتها دریاقه توشک فترالعظام. (از المعرب جوالیقی ص 142، 225). و رجوع به تریاق و تریاک شود
معرب تریاک و آن دوایی مرکب است معروف، که چند ادویه را کوفته و بیخته در شهد آمیزند و آن دافع اقسام زهرهای نباتی و حیوانی باشد. (غیاث اللغات). مأخوذ از یونانی، معجونی مرکب از داروهای چند که وقتی آنرا دوای مخصوص همه اقسام سموم حیوانی و لاغ افعی می دانستند و هر بیست نخود آن دارای یک گندم تریاک است. (از ناظم الاطباء). از راه لفظ، اطبا گویا او را تفسیری نکرده اند اما معنی او، از روی تفهیم در روزگار ما آن است که هر دارویی که مضرات زهرها را دفع کنداو را تریاق تعریف کنند. (از ترجمه صیدنه). مرکبی است معروف که تریاق فاروق قسم اعلای آن است و هر دو کلمه (تریاق و تریاک) یونانی معرب و بمعنی مطلق فادزهر شهرت دارد... (آنندراج). معجونی مرکب از داروهای مسکن و مخدر که به عنوان ضددردها و سموم بکار میرفته و در ترکیبش عصاره های گیاهان خانوادۀ شقایق و خشخاش بکار میرفته است، تریاق فاروق، تریاق کبیر. (از فرهنگ فارسی معین). پادزهر. فادزهر. پازهر: می دشمن مست و دوست هشیار است اندک تریاق و بیش زهر مار است. (منسوب به بوعلی سینا). کسی کش مار نیشی بر جگر زد ورا تریاق سازد نی طبرزد. فخرالدین گرگانی (از کشف الاسرار). ترا که مار گزیده ست حیله تریاق است ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم. ناصرخسرو. اگر داد و بیداد داور شوند بود داد تریاق و بیداد سم. ناصرخسرو. گر زهر موافقت کند تریاق است ور نوش مخالفت کند نیش من است. خیام. شاها طبیب عدلی، بیمار ظلم، گیتی تسکین علتش را تریاق عدل درخور. خاقانی. آن جام جم پرورد کو، آن شاهد رخ زرد کو آن عیسی هر درد کو، تریاق بیمار آمده. خاقانی. شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش ز زهر دردم افعی عیان کند تریاق. خاقانی. کشت زهر عشق تو عطار را وقت اگر آمد دم از تریاق زن. عطار. همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید. مولوی. تشریف ده عشاق را پر نور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را. مولوی. تا تریاق از عراق آرند مارگزیده مرده باشد. (گلستان). گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاقندیا کلید خزانۀ ارزاق. (گلستان). هر غمی را فرحی هست ولیکن ترسم پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آمد. سعدی. و رجوع به تریاک و ترجمه صیدنه و تذکرۀ ضریر انطاکی و فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی گوهرین ج 3 صص 99- 113 و ترکیبهای این کلمه شود، می. (منتهی الارب). می و شراب و داروی اکبر. (ناظم الاطباء) : تریاق بزرگ است و شفای همه غمها نزدیک خردمندان می را لقب این است. منوچهری. و رجوع به تریاقه شود
معرب تریاک و آن دوایی مرکب است معروف، که چند ادویه را کوفته و بیخته در شهد آمیزند و آن دافع اقسام زهرهای نباتی و حیوانی باشد. (غیاث اللغات). مأخوذ از یونانی، معجونی مرکب از داروهای چند که وقتی آنرا دوای مخصوص همه اقسام سموم حیوانی و لاغ افعی می دانستند و هر بیست نخود آن دارای یک گندم تریاک است. (از ناظم الاطباء). از راه لفظ، اطبا گویا او را تفسیری نکرده اند اما معنی او، از روی تفهیم در روزگار ما آن است که هر دارویی که مضرات زهرها را دفع کنداو را تریاق تعریف کنند. (از ترجمه صیدنه). مرکبی است معروف که تریاق فاروق قسم اعلای آن است و هر دو کلمه (تریاق و تریاک) یونانی معرب و بمعنی مطلق فادزهر شهرت دارد... (آنندراج). معجونی مرکب از داروهای مسکن و مخدر که به عنوان ضددردها و سموم بکار میرفته و در ترکیبش عصاره های گیاهان خانوادۀ شقایق و خشخاش بکار میرفته است، تریاق فاروق، تریاق کبیر. (از فرهنگ فارسی معین). پادزهر. فادزهر. پازهر: می دشمن مست و دوست هشیار است اندک تریاق و بیش زهر مار است. (منسوب به بوعلی سینا). کسی کش مار نیشی بر جگر زد ورا تریاق سازد نی طبرزد. فخرالدین گرگانی (از کشف الاسرار). ترا که مار گزیده ست حیله تریاق است ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم. ناصرخسرو. اگر داد و بیداد داور شوند بود داد تریاق و بیداد سم. ناصرخسرو. گر زهر موافقت کند تریاق است ور نوش مخالفت کند نیش من است. خیام. شاها طبیب عدلی، بیمار ظلم، گیتی تسکین علتش را تریاق عدل درخور. خاقانی. آن جام جم پرورد کو، آن شاهد رخ زرد کو آن عیسی هر درد کو، تریاق بیمار آمده. خاقانی. شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش ز زهر دردم افعی عیان کند تریاق. خاقانی. کشت زهر عشق تو عطار را وقت اگر آمد دم از تریاق زن. عطار. همچو نی زهری و تریاقی که دید همچو نی دمساز و مشتاقی که دید. مولوی. تشریف ده عشاق را پر نور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را. مولوی. تا تریاق از عراق آرند مارگزیده مرده باشد. (گلستان). گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاقندیا کلید خزانۀ ارزاق. (گلستان). هر غمی را فرحی هست ولیکن ترسم پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آمد. سعدی. و رجوع به تریاک و ترجمه صیدنه و تذکرۀ ضریر انطاکی و فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی گوهرین ج 3 صص 99- 113 و ترکیبهای این کلمه شود، می. (منتهی الارب). می و شراب و داروی اکبر. (ناظم الاطباء) : تریاق بزرگ است و شفای همه غمها نزدیک خردمندان می را لقب این است. منوچهری. و رجوع به تریاقه شود