جدول جو
جدول جو

معنی شریاف - جستجوی لغت در جدول جو

شریاف
(شِرْ)
برگ کشت که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شرناف است. (از اقرب الموارد). غلۀ درازبرگ. (مهذب الاسماء). به معنی شرناف است. (آنندراج). رجوع به شرناف شود
لغت نامه دهخدا
شریاف
(تَ وَخْ خُ)
بریدن شریاف کشت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شریف
تصویر شریف
(پسرانه)
ارزشمند، عالی، سید، ارجمند، بزرگوار، نام کوهی در عربستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیاف
تصویر شیاف
هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شاف، شافه، فرزجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند، سرخ رگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریف
تصویر شریف
صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
پیکان پهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنکه پشت پایش پهن و عریض باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
کنگره. ج، شراریف. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(شَ)
او راست کتاب معما موسوم به ’الفیۀ شریف’ (تألیف سال 908 هجری قمری) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم، بیت این است:
از قد و ابرو بدید آن ماه چهر
موج آب دیده ام بالای مهر.
طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید:
بیتی که یک کتاب بود در بیان او
معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف
کرده شریف تعمیه در وی هزار نام
زآن رو ملقب است به الفیۀ شریف.
(یادداشت مؤلف)
سیداحمد شریف حسنی. از سادات آل رسول بود. او راست: آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هجری قمری (از معجم المطبوعات مصر)
سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش، در 875 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
یا میر شریف هراتی. نقاش معروف به زمان صفویه. (یادداشت مؤلف)
ابوالمظفر بن ابی الهیثم هاشمی، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود
ابویعلی محمد بن محمد بن صالح هاشمی عباسی، معروف به ابن هباریه شاعر عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن هباریه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است. (آنندراج). لقب بزرگ و رئیس مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) : شریف مکه، حاکم مکۀ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات) :
ما شریف کعبۀ عشقیم و دائم برهمن
ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد.
مالک یزدی (از آنندراج).
رجوع به شرفا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام شهری از ایران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج، شرفاء، اشراف، شرف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی). وجیه. (زمخشری). صاحب شرف. ج، شرفاء. اشراف، شرف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث، شریفه، ج، شرائف، شریفات. (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. (غیاث اللغات). ذؤابه. عرض.عرض. عراعر. علی. مجید. وعل. وعل. (منتهی الارب) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
سعدی (گلستان).
- شریف الوجود، عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء).
- شریف زاده، آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی:
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
- شریف کش، قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار:
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.
خاقانی.
- شریف و وضیع یا وضیع و شریف، مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. (از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ. (یادداشت مؤلف) :
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.
فرخی.
چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع.
منوچهری.
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش.
ناصرخسرو.
هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی).
، هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات). مقابل خسیس: عضو شریف. شغل شریف. مکان شریف. (یادداشت مؤلف). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی) :
بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی
نیست مگرجان فر خجسته و میمون.
ناصرخسرو.
ای آنکه نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد.
مسعودسعد.
شریفترین همه است (همه قوای ثلاثه است قوه انسانی یا نفس ناطقه) وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکه نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر روز منزلت وی... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). جان را وقایۀ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440).
ای شام شریف طرۀ مشکینت
وی صبح نشابور رخ رنگینت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- احوال شریف، تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر.
- حال شریف، احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود.
- مجلس شریف، محکمۀ قضاوت. (ناظم الاطباء).
- ، مجمع نجبا. (ناظم الاطباء).
- مزاج شریف، خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء).
، سید علوی. (یادداشت مؤلف) :
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی این شریف نامدار.
مولوی.
دیگری گفت: پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی).
- شریف رضی، سیدرضی. رجوع به رضی شود.
- شریف مرتضی، سیدمرتضی. رجوع به علم الهدی موسوی شود.
، دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شیاف)
از ’ش وف’، ادویۀ چشم و مانند آن. (منتهی الارب). از داروهائی که برای چشم و غیره بکار رود. (از اقرب الموارد). داروهایی برای چشم و جز آن. (یادداشت مؤلف) (از ناظم الاطباء). ج، شیافات، اشیاف. (یادداشت مؤلف) (بحر الجواهر)، جمع واژۀ شافه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شافه شود،
{{ریشه از عربی، اسم}} شاف و هر داروی جامدمخروطی شکل که در مقعد یا مهبل داخل کنند. (ناظم الاطباء). دارویی چند که یک جا کرده در چشم و جز آن کنند. (آنندراج). هر داروی مفرد یا مرکب و معجونه یا تراشیده به شکل هسته خرمایی بزرگتر یا خردتر کنند و در مقعد یا شرم زن یا بینی و یا چشم و جز آن نهند. (یادداشت مؤلف) : شیافی از انار ترش کوفته و فشارده... به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شیاف ابیض، دوای چشم است مرکب از چند ادویه که سوزش و سرخی چشم را مفید و جزو اعظم آن سفیدۀ کاشغری است. (غیاث اللغات) : شیاف ابیض اندرچکانیدن با شیر زنان (به مجرای بول). (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیاف ابیض به شیر زنان حل کرده سخت نافع باشد و شیاف مامیثا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شیاف ابیض کندری، نام دارویی مرکب است برای چشم. بگیرند اسفیداج ارزیز، هشت درمسنگ، افیون و انزروت پرورده و کتیرا از هر یکی یک درمسنگ، صمغ اعرابی چهار درمسنگ، کندر نیم درمسنگ به آب باران بسرشند و شیاف کنند (در چشم) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شیاف احمر حاد، دارویی مرکب برای چشم: عادت کحالان چنان است که این شیاف (شیاف احمر لین برای چشم) دراز کنند و شیاف احمر حاد گرد کنند تا میان هر دو فرق توانند کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شیاف احمر لین، دارویی مرکب برای چشم: بر پشت چشم شیاف مامیثا و زعفران و مر طلی کردن و شیاف احمر لین کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شیاف خوزی، بوش دربندی. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیافها در کارآموزی داروسازی ص 129 شود.
- شیاف زحیر، شیاف الزحیر، نوعی از شیاف است که در مقعد کنند، چنانست که شحم حنظل و گلیم شوی و اشق و بوره را بکوبند جمع کنند و شافه ای دراز کنند و بخویشتن بگیرد و هم اندر ساعت درد سرون بایستد. (از هدایه المتعلمین چ دانشگاه مشهد ص 571).
- شیاف کردن، داروها را بصورت شیاف درآوردن. (از یادداشت مؤلف) : بگیرند جندبیدستر وشحم الحنظل و پلپل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند و شیاف کنند و به وقت حاجت بکار دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ، گذاردن شیاف در موضع معین.
- شیاف مامیثا، دارویی مرکب است برای چشم. محمد زکریا گوید: شیاف مامیثا عصاره ای است که لون او زرد باشد که بسیاهی میل کند و در طعم او اندکی تلخی باشد. رسایلی گوید: منفعت او در دفع درد مفاصل عظیم است. (ترجمه صیدنۀ بیرونی) : بر پشت چشم شیاف مامیثا و زعفران... سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آبی است به نجد و چند محل به این نام وجود دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بریدن شرناف کشت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
جمع واژۀ ریف. (منتهی الارب) (دهار). سبزه ها. زمینهای با کشت و علف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
برگ کشت که دراز و انبوه شده ببرند آن را. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شریاف و آن برگ کشت است که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شریاف شود
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
رگ چشم. (شرفنامۀ منیری) :
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به زخم نیزه ز چشمش برون کنی شریاق.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
در متون دیگر دیده نشد، شاید مصحف شرناق باشد. رجوع به شرناق شود
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفۀ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ / شَرْ)
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شرائین، شریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است.
منوچهری.
بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس
خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده.
خاقانی.
کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک
موضع هرمبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415).
- شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) :
اطفال کرشمه را به عهدت
شریان بازی کرشمه بازی است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود.
- شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود.
- شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ)
با فراخی و ارزانی شدن زمین. (منتهی الارب). ارافه.
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
پوست شکوفۀ خرمابن نر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اریاف
تصویر اریاف
جمع ریف، سبزه زارها، کشتزارها به سبزه زار رسیدن، سبزشدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریف
تصویر شریف
مرد بزگ قدر، اشراف، بزرگ قدر
فرهنگ لغت هوشیار
داروی چشم، هر داروی مخروطی و جامد شکلی که برای معالجه در مقعد داخل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگ جهنده، و آن رگی است که از قلب میروید و جدا میشود، سرخرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریان
تصویر شریان
((ش یا شَ))
سرخ رگ، رگی که خون را از قلب به سایر نقاط بدن می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیاف
تصویر شیاف
داروی چشم، داروی جامد و مخروطی شکلی که از طریق مقعد استعمال شود، شاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریف
تصویر شریف
((شَ))
بزرگوار، بلند قدر، پاک نژاد، گهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریان
تصویر شریان
سرخرگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شریف
تصویر شریف
بزرگ منش
فرهنگ واژه فارسی سره
سرخرگ، شاهرگ، نبض
متضاد: ورید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از شعرای تبری سرا ورازی سرای قرن نهم مازندران که ابیاتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نجیب، شریف
دیکشنری اردو به فارسی