جدول جو
جدول جو

معنی شریار - جستجوی لغت در جدول جو

شریار
از شعرای تبری سرا ورازی سرای قرن نهم مازندران که ابیاتی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهریار
تصویر شهریار
(پسرانه)
پادشاه، شاه، فرمانروا، حاکم، یارشهر، نام پسر برزو، پسر سهراب، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر شیرین و خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شایار
تصویر شایار
(پسرانه)
وزیر (نگارش کردی: شایار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریار
تصویر بریار
(دخترانه)
قرار، عهد (نگارش کردی: بیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریار
تصویر فریار
(دخترانه)
دارنده شکوه و جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهیار
تصویر شهیار
(پسرانه)
دوست شاه، یاور شاه، کمک کننده شاه، نام یکی از دانشمند زرتشتی در قرن یازدهم یزگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شدیار
تصویر شدیار
شدکار، برای مثال به زخم پای ایشان کوه دشت است / به زخم یشک ایشان دشت شدیار (عنصری - ۳۹)، یکی را زمین بوستان است و شوره / یکی کشت و فالیز و شدیار دارد (ناصرخسرو۱ - ۲۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
بزرگ تر شهر، فرمانروای شهر، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگی که خون را از قلب به قسمت های مختلف بدن می رساند، سرخ رگ
فرهنگ فارسی عمید
(خِرْ)
مخفف خریدار است. (آنندراج) :
کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انباررا.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ / شَرْ)
رگ جهنده. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رگ جهنده وآن رگی است که از قلب می روید و جدا می شود. ج، شرائین، عروق ضوارب. (یادداشت مؤلف). سرخرگ. (لغات فرهنگستان). رگ جهنده به پارسی لال رگ گویند. ج، شرائین، شریانات. (از ناظم الاطباء). هر رگی جهنده و در آن روح به نسبت خون زیاده می باشد. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رگ که از دل روید وجمع آن شرائین است و رگ که از جگر روید ورید است و جمع آن اورده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیۀ شاه رگ است و شریان است
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است.
منوچهری.
بیرون از این، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس
خار و خسش به دیدۀ رای اندر آمده.
خاقانی.
کوزۀ فصاد گشت سینۀ اوبهر آنک
موضع هرمبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 415).
- شریان بازی، (در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم) :
اطفال کرشمه را به عهدت
شریان بازی کرشمه بازی است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شریان صدغ، شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به همان متن شود.
- شریان وریدی، از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. (از بحر الجواهر). رجوع به همان متن شود.
- شریان یافوخ، شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او مادۀ آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقۀکهن را زایل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، درختی که از وی کمان سازند. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. (منتهی الارب). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاه است. (یادداشت مؤلف). درختی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). شجرالقسی. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234)
معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488)
نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
به آیین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام.
عنصری.
من گر تو ببلخ شهریاری
در خانه خویش شهریارم.
ناصرخسرو.
مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری.
ناصرخسرو.
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
بشهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بدان هفته کس را ندادند بار.
فردوسی.
به بدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
فردوسی.
اگر شهریاری وگر زیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.
فردوسی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریارزمین.
فردوسی.
چو دید اندر اوشهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی).
ای شهریار عالم یکچند صید کردی
یکچند گاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
داد بر خسرو است فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین.
منوچهری.
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخ زاد.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385).
آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
زبهر همه کس بود شهریار
نه ازبهر یک تن که باشدش یار.
اسدی.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم.
ناصرخسرو.
اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه).
ملک شهریار است و ازشهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرحملۀ جمله شهریاران.
نظامی.
نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست ازین مرد صالح بدار.
سعدی.
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش.
ابن یمین.
- شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه:
بپوشیدم این خلعت ناپسند
بفرمان آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد:
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر:
چو تنگ اندرآمد گو نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب
خسرو اسلام شهریار بماناد.
خاقانی.
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
،
{{اسم خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان). شدکار. شیار و شخم زمین. زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی). شخم. زمین گاوکرده. (لغت فرس اسدی) : مثیره، گاو شدیار. (منتهی الارب) :
به زخم پای ایشان کوه دشت است
بزخم یشک ایشان دشت شدیار.
عنصری.
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شدیار.
ناصرخسرو.
یکی را زمین بوستانست و شوره
یکی کشت و فالیز و شدیار دارد.
ناصرخسرو.
وهم او دیده باد را صورت
سهم او کرده کوه را شدیار.
ابوالفرج رونی.
تمام شد به سم مرکبان آهوسم
زمین هند زبهر نهال دین شدیار.
مسعودسعد.
گاهت از روی مزرعه فکند
جرم کیوان چو خوک در شدیار.
سنایی.
عارفان از دو جهان کاهلترند
زانکه بی شدیار خرمن می برند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
رگ چشم. (شرفنامۀ منیری) :
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به زخم نیزه ز چشمش برون کنی شریاق.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
در متون دیگر دیده نشد، شاید مصحف شرناق باشد. رجوع به شرناق شود
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
دهی از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و خرما. ساکنان از طایفۀ مبارکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یار و مونس شب. رفیق و مصاحب در شب، شربت قند. شیره. (فرهنگ فارسی معین) ، نام معجونی است که آن را در شب خورند و خوابند. (برهان). مسهل یا ملینی که هنگام خفتن خورند. (یادداشت مؤلف) : چون چهار روز بگذرد (از بیماری لقوه) یک مثقال ایارج فیقرا بر سبیل شبیار بخورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، رستنی باشد تلخ، و آن را به عربی صبر گویند. طبع آن گرم و خشک است و مسهل صفرا بود و رطوبت و بلغم از سر و مفاصل جذب کند و بهترین آن سقوطری میباشد و سقوطر جزیره ای است نزدیک به سواحل یمن. (برهان). صبر زرد:
پشم است و مینمایدت انگلیون
شکّر نماید او بتو شبیارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
برگ کشت که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شرناف است. (از اقرب الموارد). غلۀ درازبرگ. (مهذب الاسماء). به معنی شرناف است. (آنندراج). رجوع به شرناف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَخْ خُ)
بریدن شریاف کشت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دندان زیادتی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود
از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شریر
تصویر شریر
بدکار، صاحب شر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرار
تصویر شرار
پاره آتش که برجهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
کلانتر و بزرگ شهر، حاکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریان
تصویر شریان
رگ جهنده، و آن رگی است که از قلب میروید و جدا میشود، سرخرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریار
تصویر خریار
خریدار مشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
((شَ))
فرمانروای شهر، پادشاه، از نام های پسران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شدیار
تصویر شدیار
((ش یا شُ))
شیار، شخم، زمین شیار کرده، شدکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریان
تصویر شریان
((ش یا شَ))
سرخ رگ، رگی که خون را از قلب به سایر نقاط بدن می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
سلطان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شریان
تصویر شریان
سرخرگ
فرهنگ واژه فارسی سره
پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک
متضاد: رعیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخرگ، شاهرگ، نبض
متضاد: ورید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پا به زا، پا به ماه و منظور ماه زایمان است
فرهنگ گویش مازندرانی
شهریار پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی که مدت سی یک سال (۱۴۵
فرهنگ گویش مازندرانی