جدول جو
جدول جو

معنی شرواذ - جستجوی لغت در جدول جو

شرواذ
(شَرْ)
دیهی بوده است در سیستان. (از فتوح البلدان چ مصرص 401) (از معجم البلدان) (تاریخ سیستان ذیل ص 18)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شروان
تصویر شروان
(پسرانه)
نام سرزمینی در جنوب شرقی قفقاز
فرهنگ نامهای ایرانی
(پَرْ)
نشیمن گاه. بدواز. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و شاید این صورت مصحف پدواز و بدواز باشد
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
شیروان. (ناظم الاطباء). ولایتی در جنوب شرقی قفقاز، در حوزۀ علیای نهر ارس و رود ’کورا’ و آن در قدیم از نواحی باب الابواب (در بند) محسوب می شد. شروانشاهیان بدانجا منسوبند. تلفظ این کلمه با توجه به بیت ذیل از خاقانی که گوید:
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است.
ظاهراً باید به فتح شین باشد ولی در قرون اخیر آن را ’شیروان’ گفته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نام شهری در قفقاز مجاور با گنجه و شکی، شروان موطن یا مسقطالرأس گروهی از شعرا و ادبای ایران بوده. از آنجمله است: خاقانی و فلکی و سیدعظیم و صابر وبهار شروانی و یزیدیه. (یادداشت مؤلف). شهری است که نوشیروان بنا کرده و مولد خاقانی آنجاست. (شرفنامۀ منیری). نام شهر خاقانی. (غیاث اللغات) (آنندراج) .ناحیتی است به اران که پادشاه او و خرسان و لیزان شاه یکی است و این پادشاه را شروان شاه و لیزان و خرسانشاه خوانند و او به لشکرگاهی نشیند از شماخی بر فرسنگی و او را به حدود کردوان یکی کوه است بلند سر اوپهن و هامون و چهارسو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ واز هیچ سو بدو راه نیست مگر از یکسو راهی است که کرده اند سخت دشوار و اندر وی چهار ده است و همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست و اندر وی همه مولایان وی اند مرد و زن، همه آنجا کارند و آنجا خورند واین قلعه را نیال خوانند و به نزدیک او قلعه ای دیگراست میانشان فرسنگی سخت استوار، زندان وی آنجاست (و قصبۀ شروان شاوران است کردوان نیز شهری است بدانجا) . (از حدود العالم) :
گرفته روی دریا جمله کشتی های توبرتو
ز بهر مدح خواهانت ز شروان تا به آبسکون.
رودکی.
آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی و دیگر اعمال به نان ماده بدیشان داد تا آن شعر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95).
گر به شروانم اهل دل می ماند
درضمیرم سفر نمی آمد.
خاقانی.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چکنم ؟
آب شروان به دهان چون زده ام
یاد نان پارۀ خاقان چه کنم ؟
خاقانی.
از آسمان بیافتمی هر سعادتی
گر زین نحوس خانه شروان بجستمی.
خاقانی.
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان.
خاقانی.
به دهلیزۀ رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت.
نظامی.
رجوع به حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و شروانشاهان و شیروان شود.
- خسرو شروان، شاه شروان:
تا خسرو شروان بود چه جای نوشروان بود
چو ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ریخته.
خاقانی.
رجوع به ترکیبات شاه شروان و ملک شروان شود.
- شاه شروان، منظور خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسر وی خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر است که هر دو ممدوح خاقانی بوده اند:
جهان زیور عید بربندد از تو
مگر مجلس شاه شروان نماید.
خاقانی.
شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ
خواند به دوران او شروان را خیروان.
خاقانی.
وآن تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش و آتش شده زگالش.
خاقانی.
گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی.
خاقانی.
زآن غمزۀ کافرنشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند.
خاقانی.
رجوع به مقدمۀ دیوان خاقانی چ سجادی صفحۀ سی و شش و سی و هفت و مدخل شروانشاهان شود.
، در بیت زیر کنایه از شروانیان است:
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند.
خاقانی.
، خاقانی در ابیات زیر کلمه شروان را به معنی دارندۀ شر در مقابل شرفوان و خیروان به معنی دارندۀ خیر و مکان خیر آورده که در عین حال به معنی اصلی نیز ایهام دارد:
تا نآید مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده ست.
خاقانی.
اهل عراق در عرقند از حدیث تو
شروان به نام تست شرفوان و خیروان.
خاقانی.
خاک شروان مگو که آن شر است
کآن شرفوان به خیر مشتهر است.
خاقانی.
چند نالی چند از این محنت سرای داد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
به پارسی درخت سرو است و سرو عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
سروال و ازار. (ناظم الاطباء). لغتی است در سروال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شلوار. صورتی از شلوار. رجوع به سروال و شلوار شود
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
مرد دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). مرد دراز ظریف گوشت. (از اقرب الموارد) ، شتر دراز. (مذکر و مؤنث در وی یکسان است). گویند: جمل شرواط و ناقه شرواط. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر دراز شتاب و ظریف. (از اقرب الموارد) ، شتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
شتر نرم و فربه و رام. ج، شراویض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
ستبر و نرم و کلان از هر چیز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ واذذ)
جمع واژۀ شاذّ، جمع واژۀ شاذّه. (اقرب الموارد). رجوع به شاذّ شود
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
دروغ، بهتان، گفتار بیهوده و بی معنی و باطل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شروا
تصویر شروا
گفتار بیهوده و بیمعنی و باطل
فرهنگ لغت هوشیار