جدول جو
جدول جو

معنی شرناف - جستجوی لغت در جدول جو

شرناف
(شِ)
برگ کشت که دراز و انبوه شده ببرند آن را. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شریاف و آن برگ کشت است که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شریاف شود
لغت نامه دهخدا
شرناف
(تَ)
بریدن شرناف کشت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کَ /کِ رَ / رِ)
بشتافتن. شتافتن. (منتهی الارب) : ارنف الرجل.
لغت نامه دهخدا
(کِ / کُ)
بیخ شاخ خرما که پس از بریدن بر تنه بماند. ج، کرانیف. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). واحد آن کرنافه است. (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
درازبالا. (آنندراج) (منتهی الارب). طویل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
پوست شکوفۀ خرمابن نر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
برگ کشت که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شرناف است. (از اقرب الموارد). غلۀ درازبرگ. (مهذب الاسماء). به معنی شرناف است. (آنندراج). رجوع به شرناف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَخْ خُ)
بریدن شریاف کشت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) :
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمل شرناض، شتر فربه درازگردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پیکان پهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آنکه پشت پایش پهن و عریض باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
کنگره. ج، شراریف. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آبی است به نجد و چند محل به این نام وجود دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو بَ / بِ)
مشارفه. با همدیگر مفاخرت کردن. (ناظم الاطباء). مخفف فعال از شرف و آن بزرگی و علو باشد. (از معجم البلدان) ، برآمدن و مطلع شدن بر چیزی. (ناظم الاطباء) ، نزدیک شدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در مقام استیضاح کسی به کار می رود، کسی که زیر نافش ورم کرده
فرهنگ گویش مازندرانی