جدول جو
جدول جو

معنی شرعب - جستجوی لغت در جدول جو

شرعب
(شَ عَ)
دراز. (منتهی الارب). دراز و طویل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شرعب
(شَ عَ)
در ناحیه ای است در یمن و گویند قریه ای است. (یادداشت به خط دهخدا)
از منازل معروفۀ اشعریان. (تاریخ قم ص 284)
لغت نامه دهخدا
شرعب
(شَ عَ)
شعبه ای از قبیلۀ بنی رکب منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
شرعب
(شَ عَ)
شرعب بن قیس بن معاویه بن جشم، جدّی جاهلی است. (اعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شریب
تصویر شریب
آب قابل آشامیدن، هر مایعی که قابل آشامیدن باشد، برای مثال کسی که خورده بود شربتی شراب هوات / بر او شرنگ شود خوش تر از شراب شریب (قطران - ۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرعه
تصویر شرعه
آبراهه، راه آب، راهگذر آب، مجرای آب، گذرگاه سیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرعت
تصویر شرعت
شریعت، سنت، طریقه، مذهب، آیین، راه و روش و آیینی که خداوند برای بندگان خود روشن ساخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شراب
تصویر شراب
هر مایعی که آشامیده شود، آشامیدنی، نوشیدنی، نوشابه، آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد، می، باده
شراب پخته: شراب رسیده، شراب چکیده، شراب کهنه
شراب پشت دار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند
شراب سه پخت: شرابی که به واسطۀ جوشش، دو سوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، شراب ثلثان شده، سیکی
شراب طهور: شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرعی
تصویر شرعی
ویژگی آنچه مطابق احکام شرع باشد
فرهنگ فارسی عمید
(شِ عی ی)
زه کمان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). به معنی های شرعه. (منتهی الارب). رجوع به شرعه شود، مثل و مانند. (ناظم الاطباء). مانند چیزی. ج، شرع، و شرع، شرع. جج، شراع. (آنندراج). رجوع به شرع و شرعه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
وادیی است در بین یمامه و بصره در طریق مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ بُ)
گیاه برهم نشستۀ یکدیگر را پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبوه از گیاه. غملی. اما این کلمه در شعر لبید شرببه با ’هاء’ آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عی ی / شَ)
منسوب به شرع. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). آنچه به شرع نسبت داده شود. (از اقرب الموارد) : امور شرعی سرکار فیض آثار متعلق و مختص عالیجاه صدر خاصه است. (تذکرهالملوک ص 2). مجملاً عزل و نصب مباشرین موقوفات... اگر شرعی باشد هیچیک از حکام شرع و صدور را مدخلیتی در آن نیست. (تذکرهالملوک ص 3) ، مشروع و حلال و موافق شرع. (ناظم الاطباء). مطابق احکام شرع. موافق دین. (فرهنگ فارسی معین). آنچه موافق شرع است. (از اقرب الموارد) ، راست، شلوار تنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ را)
نیک شراب خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ عَ)
دراز به درازی زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). الطویل القبیح الطول. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
دوش. (منتهی الارب). کتف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ)
موضعی است. (منتهی الارب). نام محلی است. (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
موضعی است در قول شاعر:
اتعرف اطلالاً بمیسره اللّوی
الی ارعب قد حالفتک بها الصّبا
فأهلاً و سهلاً بالتی حل ّ حبﱡها
فؤادی و حلّت دار شحط من النّوی.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شِ عَ)
آبشخور. آبشخوار: شرعۀ ممالک او از شوائب کدورت صافی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). از شرعۀ لطفت و صحیفۀ کرمت به شربتی آب حیات و فصلی از باب نجات بهره مند شوم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 188). شرعۀ شریعت ازغبار بدعت نگاهداشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ عَ)
راه پیداکردۀ خدای بر بندگان در بندگی و راه روشن و راست. و منه قوله تعالی ’: لکل ه جعلنامنکم شرعهً و منهاجاً’ (قرآن 48/5). (از منتهی الارب). راه. شریعت. شریعه. راه دین. (مهذب الاسماء). راه مسلمانی. (دهار). نهاد دین. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 61) ، زه. وتر، زه کمان. (مهذب الاسماء). رودۀ کمان. چلّۀ کمان. (غیاث اللغات) ، رود که بزنند. (مهذب الاسماء) ، دام مرغ سنگخوار، مثل و مانندچیزی. (منتهی الارب). یقال: هذه شرعه هذه، این ماننداین است. (از ناظم الاطباء). ج، شرع. جج، شراع
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آشامیدنی از مایعات که جویدن در آن نباشد، حلال باشد یا حرام. ج، اشربه. آشامیدنی. نوشیدنی. آب. مقابل طعام. (یادداشت مؤلف). هر شی ٔ رقیق که نوشیده شود. (غیاث اللغات). آشامیدنی و خوردنی از مایعات. (منتهی الارب) :
از رز بود طعام و هم از رز بود شراب
از رز بودت نقل و هم از رز بود نبید.
مرغزی.
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام.
فرخی.
نگیرد طعام و نگیرد شراب
نگوید سخن با سخن گستری.
منوچهری.
نفس آرزوبوی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی). آن راکه سبب طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب.
مسعودسعد.
از لطیفی که شراب است... هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست. (نوروزنامه) ، در استعمال به معنی می و خمر است. (از غیاث اللغات). مایعی که در آن سکر باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). قدماشراب مطلق را بجای خمر به کار نمی برده اند بلکه صفت مسکر را بر آن می افزوده اند: هیچ چیز نیست که از او هم تن را فائده بود و هم روان را...مگر شراب مسکر وز شرابهای مسکر شراب انگوری. (هدایهالمتعلمین ربیع بن احمدالاخوینی بخاری). در عرف عامه بر هر مایع مسکری که از انگور یا سایر میوه ها و حبوب و غیره گرفته شده است اطلاق شود. اما خمر فقط اختصاص به آب انگور جوشیده و تفیده دارد. در اصطلاح اطباء شراب مطلق به معنی خمر است (آب انگور جوشیدۀ تفیده) و اگر شراب ممزوج گفتند منظورشان شراب مخلوط با آب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
صاحب آنندراج گوید: بنت الکرم، بنت العنب، جماع الاثم، دختر رز، شاهد زردرخ، ارزن زرین، آتش شجر، آتش توبه سوز، شمع یهودی وش، آب شقایق، آب حرام، زبان بند خرد، آتش سیال، گل نشاط، آتش بی دود، آتش جام، آتش محلول، خون تاک، خون رز، خون خم، خون شیشه، خون مینا، خون خروس، خون خام، خون بط، خون سیاوش، خون کبوتر، خون دل مریم، خون ناموس، شیرین، تلخ، غالیه پرورد، پرده سوز، شبانه، دوساله و دیرساله از صفات و سنگ محک، برق، خورشید، چشم زاغ، چشم کبوتر، خون کبوتر، از تشبیهات او است و آب سرخ، آب انار، آب انگور، آب تاک، آب عنب، آب آتش زای، آب آتشین، آب آتش نما، آب آذرآسا، آب ارغوان، آب گلرنگ، آب آتش لباس، آب آتش رنگ، آب شیراز، آب خرابات، آب طرب، آب شگرفی، آب تلخ، آب سیاه آتش، آتش تر، آتشین دراج، آتش بی باد، آفتاب زرد، اشک تاک، اشک دختر تاک، اشک صراحی، اکسیر رنگ، اکسیر مردمی، بچۀ انگور، پیر دهقانی، جان پروین، جان پریان، چراغ مغان، چشم خروس، چکیدۀ خون، حیض عروس، خاتون عنب، خورشید صراحی، دختر غم، دختر آفتاب، روغن کدو، ریش قاضی، زادۀ تاک، زهر مینا، سیم مذاب، شعلۀ تاک، شمع انگوری، شیرۀ انگور، شیر شنگرف گون، طفل شش ماهۀ رز، طفل رزان، مشیمۀ رزان، طلق روان، عروس خاک، عقیق ناب، حنای قدح، شعلۀ جام، عیسی هر درد، عیسی هر درمان، عیسی دهقان، کیمیای جان، آبگینۀ گشنیز خضرم، لعاب لعل، لعاب روان، لعل سفته، لعل مذاب، می دیناری، نسل ادهم، یاقوت مذاب، ناب، ممزوج، نیم رس، نورس، وارسیده، جوانه، یکدست، سرکش، پرزور، روشن، صبح، فروغ، آئینه فام، خوشگوار، گوارنده، جان بخش، جان سرشت، روح پرور، لعل، لعل فام، لاله رنگ، لاله گون، گلرنگ، خون رنگ، شفقی، آذرگون و دینارگون از مترادفات و صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). ام الاثام. ام حنین. ام الخل. ام الشر. ام طرف. ام العمایر. ام الکبایر. بنت الدن. ابنتهالذرجون. بنت اللقود. بنت الکرم. (مرصع) :
جرعه برخاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب.
منوچهری.
هر کجا زهر باشد اگر با کسی یا در طعامی و شرابی... (تاریخ بیهقی). اعیان و ارکان را به خوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). سلطان ماضی روزی به غزنی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی ص 346 چ ادیب).
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و حال و درمانها.
ناصرخسرو.
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هوشیار مستان را.
ناصرخسرو.
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه).
از بخل شراب ده منی کم نکشی
وز جود پیاله ای بدو دم نکشی.
میرمعزی.
قومی از کأس او مرا در خواب
جرعه خوار شراب دیدستند.
خاقانی.
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب.
خاقانی.
اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب، سلار بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نوشتی. (تاریخ طبرستان).
هر چه مستت کند شراب تو اوست
و آنکه بی خویش کرد خواب تو اوست.
اوحدی.
- در شراب آمدن، به باده گساری آغاز کردن. به می گساری پرداختن:
چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه.
سعدی.
- شراب آلوده، شراب آلود، آلوده به شراب. آغشته به می و شراب:
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای.
حافظ.
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده.
حافظ.
- شراب ارغوانی، بادۀ به رنگ ارغوان:
سماع ارغنونی گوش میکرد
شراب ارغوانی نوش میکرد.
نظامی.
- شراب بودن، شریر بودن. (فرهنگ نظام).
- شراب بی کیف، بادۀ ضعیفی که مستی نیارد. (ناظم الاطباء).
- شراب پخته، شراب رسیده که آن را شراب مقطر و شراب چکیده نیز گویند. (آنندراج). می پخته. می فختج.
- شراب پشت دار، شرابی که ادویۀ مقویۀ مستی در آن انداخته باشند، چون بیخ لفاح و جوز و مانند آن و این مقابل بادۀ پشت است. (آنندراج) :
از سیه مستی کند گم خویش را هرکس کشید
زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را.
صائب.
- شراب جبوشی، شراب است که در جزیره جبوش از بلاد غرب از آب دریا ودوشاب سازند و آن حار و عفص می باشد. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب حدیث، شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد و آن را عصیر نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب خانه رسان، شرابی که در خانه کشیده باشند و آن نسبت به بازاری بهتر باشد. (آنندراج).
- شراب در سر داشتن، کنایه از مست بودن. اثر مستی شراب در سر کسی بودن: بونعیم شراب در سر داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
- شراب دوشابی، نبیدالدبس است. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب ریحانی، شراب خالص خوشبوی. و گفته شده است که شراب رقیق سبزرنگ و خوشبوی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خمر صاف خوشبوی معتدل القوام سرخ یا زرد است. (فهرست مخزن الادویه). بادۀ کهن وخوشبوی. (یادداشت مؤلف) : برگ سرو بکوبند و به شراب ریحانی انگبینی بسریشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شراب سوسن، می سوسن. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب سه منی، مرادف می سه منی و ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارند و آن را سیکی خوانند. (آنندراج).
- شراب شکر، و این رایج هندوستان است. (آنندراج).
- شراب شیراز، نوعی از شراب انگوری سرخ رنگ که بهتر از اقسام شرابهای ایران است. (غیاث اللغات).
- شراب صبح، عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. (آنندراج) :
روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران
گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی.
صائب.
- شراب طهور، شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد. (غیاث اللغات) : و سقاهم ربهم شراباً طهوراً. (قرآن 21/76).
سخن در اطعمه بسحاق پاک کرد چو آب
بود که جایزه بستاند از شراب طهور.
ابواسحاق (دیوان اطعمه).
- شراب عتیق، شراب است میان شراب قدیم و متوسط. (یادداشت مؤلف). شراب چهارساله است. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب عسل، آن است که دو جزء از شراب عتیق قابض و یک جزء از عسل نیکو برگیرند و در ظروف گذارند تا برسد، و گفته اند که آن انگور فشرده آفتاب دیده و آنگه پخته شده است. (از مفردات ادویۀ قانون بوعلی ص 247).
- شراب قابض، شراب غلیظ دبش یا ترش. (از بحرالجواهر).
- شراب قدیم، شراب که چهار سال بر اوگذشته است.
- شراب قندی، مرادف شراب شکر. (آنندراج).
- شراب قورق، شرابی که بجهت منع سلاطین و حکام کمتر بهم رسد. (آنندراج).
- شراب کدو، ظاهراً شرابی که از کدو می ساخته اند، یا در کدو می کرده اند: گفتند که شراب کدو بسیاردادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ مهمان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610).
- شراب کهربائی، نوعی از شراب که رنگش به زردی زند. (آنندراج) :
ارغوان گل میکند در باغ من از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربائی میکنم.
سلیم.
- شراب کهنه، خندریس. (یادداشت مؤلف).
- شراب گذشته، بادۀ بی مزۀ از کیف افتاده. (ناظم الاطباء). شراب بی مزۀ از کیفیت افتاده. (غیاث اللغات). شراب که از حالت اصلی خود گذشته. (از آنندراج) :
هر چند خون کباب کند گریۀ سماع
از نشئه دور همچو شراب گذشته است.
مفید بلخی.
- شراب گور، این رایج هندوستان است و گور در عرف این دیار قند را گویند. (از آنندراج) :
بادۀ انگور و آب خضر از یک چشمه است
مرد دل در سینه اش هر کس شراب گور خورد.
صائب.
- شراب لب شیرین، شرابی که تلخ و تند نباشد.
- ، بادۀ شیرین. (آنندراج).
- شراب متوسط، شراب که شش ماه بر او گذشته باشد و از یک سال تجاوز نکند و آن را شراب عتیق نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (بحرالجواهر).
- شراب مثلث، سیکی. شراب مغسول. (یادداشت مؤلف).
- شراب مروق، شرابی است که خبز کعک را در آن خیسانیده و بعد از شش ساعت صاف نموده باشند. (فهرست مخزن الادویه).
- شراب معسل، پنج جزء از آن و یک جزء از عسل را در ظرفی بزرگ گذارند که بجوشد و مقدار کمی نمک بر آن ریزند تا کف آن بالا آید و چون جوشش آن فرونشست در خمهاگذارند. (از کتاب مفردات ادویه قانون بوعلی ص 247).
- شراب مغسول، سیکی. شراب مثلث. (بحرالجواهر).
- شراب ممزوج، در طب، شراب به آب آمیخته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شراب موصل، شرابی که در یک من آن چهار من آب داخل کنند. (آنندراج).
- شراب نوش گوار، شراب عسل. شراب بی خمار. (ناظم الاطباء). بادۀ نوشین گوار.
- شراب یک منی، شراب که در ظرف یک منی خورند به دلالت حال و ارادۀ محل. رجوع به نبید یک منی شود.
- شراب یهود، باده ای که پنهان و کم خورند چه یهودان از ترس مسلمانان شراب را پنهان و کم خورند. (ناظم الاطباء).
- مرد شراب، دوستدار باده. حریف میخواری. که باده نوشد. باده پرست:
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی.
منوچهری.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست.
منوچهری.
- امثال:
شراب ار خر خورد پالان ببخشد. (امثال و حکم دهخدا).
شراب خوردن پنهان به از عبادت فاش. (امثال و حکم دهخدا).
شراب زده را شراب دواست. (امثال و حکم دهخدا).
شراب کهن قویتر است.
شراب مفت را قاضی هم میخورد. (امثال و حکم دهخدا).
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ فزون کرد باز می هموار.
(از امثال و حکم دهخدا).
، در اصطلاح فقیهان آن آشامیدنی را گویند که به اجماع یا رأی خلاف فقهاء حرام شده است. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیان، عشق باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شراب نزد سالکان عبارت از عشق و محبت و بیخودی و مستی است که از جلوۀ محبوب حقیقی حاصل شود و ساکت و بیخود گرداند و شراب، شمعنور عارفان است که در دل عارف صاحب شهود افروخته میگردد و آن دل را منور گرداند.
- شراب توحید، در اصطلاح عرفا، محو شدن در ذات و مبرا گشتن از شواغل دنیا. (فرهنگ مصطلحات عرفا) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شراب خام، نزدصوفیه عیش ممزوجی است که مقارن عبودیت بود و شراب پخته عیش صرف را گویند که مجرد از اعتبار عبودیت بود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شراب عشق، کنایه از آنچه مایۀ تعلق ودلدادگی شود:
از شراب عشق جانان مست شو
کآنچه عقلت میبرد شرست و آب.
سعدی.
، به اصطلاح اطبا به معنی شربت دوا. (از غیاث اللغات) : شراب بنفشه، شربت بنفشه. (از غیاث اللغات) : شراب نارنج. شراب خشخاش. شراب روفا. شراب نیلوفر. شراب عناب. شراب ریباس. شراب غوره و شراب التفاح صالح للغثی و القیی ٔ. (از یادداشت مؤلف).
- شراب اجاص، در اصطلاح اطباء فشردۀ اجاص است نه رب آن و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر است و رب آن عصارۀ آن است بدون شکر. (بحرالجواهر).
- شراب ارزن، غبیراء. (یادداشت مؤلف).
- شراب اصول، شربتی که ازچند ریشه ترتیب داده اند. (ناظم الاطباء).
- شراب افسنتین، بگیرند افسنیتن رومی پنج درم سنگ، گل سرخ پانزده درم سنگ، سنبل دودرم سنگ، تربد سپید نیم کوفته دو درم سنگ، همه را اندردو من آب بپزند تا به نیم من باز آید و بپالایند، هربامداد مقدار بیست درم سنگ گرم کنند و بدهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شراب حصرم،در اصطلاح اطباء فشردۀ آن است نه رب آن. و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر باشد و رب آن بدون شکر. (بحرالجواهر).
- شراب سفرجل، شراب به .
، نام قسمی گل است. درختکی است با گلی سرخ تیره رنگ که گل برگهای خشبی شکننده دارد که آن گل بوی شراب دهد. (یادداشت مؤلف). این درخت معروف است به گل شراب. رجوع شود به گل شراب
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شرعب الادیم شرعبه، برید پوست را به درازا. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ بی ی)
لقب عبیدۀ تابعی. (منتهی الارب). در تاریخ اسلام، تابعی به کسی گفته می شود که از نسل دوم مسلمانان بوده و صحابی پیامبر اسلام را درک کرده ولی خود مستقیماً پیامبر را ندیده است. تابعین با آنکه پیامبر را ندیدند، اما با صحابه ارتباط مستقیم داشته و از آن ها علم، حدیث، و سنت را فراگرفتند. این افراد نقش بسیار مهمی در انتقال میراث دینی و فرهنگی اسلام به نسل های بعد داشتند و بسیاری از بزرگان فقه، تفسیر و حدیث از میان تابعین برخاسته اند.
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ عَ)
صفۀ مسقّف و پوشیده. ج، اشراع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کشتی، رواق و پیش طاق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرنب
تصویر شرنب
شبرم گاوکشک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروب
تصویر شروب
جمع شروب، آبنوشندگان آب نوشنده، آب ناگوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرعت
تصویر شرعت
سنت، شریعت، عادت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراب
تصویر شراب
آشامیدنی، نوشیدنی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاعب
تصویر شاعب
کتف، دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرعی
تصویر شرعی
کیشی آینیک منسوب به شرع مطابق احکام شرع موافق دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرعه
تصویر شرعه
زه کمان، زه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریب
تصویر شریب
هم پیاله آب ناگوار آب کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراب
تصویر شراب
((شَ))
نوشیدنی، می، جام می، دارویی که از شکر یا عسل پخته درست کنند
شراب در سر داشتن: کنایه از مست بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرعت
تصویر شرعت
((ش عَ))
شریعت، سنت، مثل، راهی که به سوی آب رود، عادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شراب
تصویر شراب
می
فرهنگ واژه فارسی سره