جدول جو
جدول جو

معنی شرجعه - جستجوی لغت در جدول جو

شرجعه
(تَ بِ ءَ)
کرانه و پهلوی چیزی را برابر کردن، مثلاً چوب چهارپهلورا چون خواهی که برابر گردد گویی، شرجعها، یعنی کرانۀ آن را برابر ساز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرعه
تصویر شرعه
آبراهه، راه آب، راهگذر آب، مجرای آب، گذرگاه سیل
فرهنگ فارسی عمید
جایی از رودخانه که از آن وارد آب می شوند یا در آنجا آب برمی دارند، جای آب خوردن، جای آب برداشتن از رود
فرهنگ فارسی عمید
(شِ عَ)
شجاع. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
دراز. (منتهی الارب). طویل. (اقرب الموارد). طویل و دراز. (ناظم الاطباء) ، چوب دراز چهارپهلو. (منتهی الارب). چوب دراز چهارگوش. (از اقرب الموارد) ، سریر میت، جنازه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). نعش. (اقرب الموارد) ، تخت. (منتهی الارب). سریر. (اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
جایگاهی است در نواحی مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی. (منتهی الارب). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ عَ)
صفۀ مسقّف و پوشیده. ج، اشراع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کشتی، رواق و پیش طاق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ عَ)
راه پیداکردۀ خدای بر بندگان در بندگی و راه روشن و راست. و منه قوله تعالی ’: لکل ه جعلنامنکم شرعهً و منهاجاً’ (قرآن 48/5). (از منتهی الارب). راه. شریعت. شریعه. راه دین. (مهذب الاسماء). راه مسلمانی. (دهار). نهاد دین. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 61) ، زه. وتر، زه کمان. (مهذب الاسماء). رودۀ کمان. چلّۀ کمان. (غیاث اللغات) ، رود که بزنند. (مهذب الاسماء) ، دام مرغ سنگخوار، مثل و مانندچیزی. (منتهی الارب). یقال: هذه شرعه هذه، این ماننداین است. (از ناظم الاطباء). ج، شرع. جج، شراع
لغت نامه دهخدا
(شِ عَ)
آبشخور. آبشخوار: شرعۀ ممالک او از شوائب کدورت صافی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5). از شرعۀ لطفت و صحیفۀ کرمت به شربتی آب حیات و فصلی از باب نجات بهره مند شوم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 188). شرعۀ شریعت ازغبار بدعت نگاهداشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ عَ)
جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب). رجوع به شجاع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جِ عَ)
زن شجاع. (از اقرب الموارد). زن دلاور و پردل. (منتهی الارب) ، زن که بر مردان در گفتار و سلاطت گستاخ است. (از اقرب الموارد) ، ناقه شجعه، شترمادۀ سبک دست و پا در رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شجعه. رجوع به شجعه شود، مرد دراز مضطرب. (از اقرب الموارد) ، زمان. (از ذیل اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ عَ)
لاغر بی دل و عاجز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
رجعه. رجوع به رجعت و رجعت در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
جواب مکتوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جواب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بازگشتن. (منتهی الارب). انصراف. بازگردیدن. رجوع. مرجع. رجعی. رجعان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجع. مقابل. ذهاب. (از متن اللغه). رجوع به رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ عَ)
سفره مرجعه، که در آن ثواب و عاقبت نیک باشد. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
شجاعت و جرأت. (از اقرب الموارد). دلیری و جرأت. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
راه پیداکردۀ خدای تعالی بر بندگان در بندگی خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برخی گفته اند: راه کیش وآیین است و به این معنی توان گفت شرع و شریعت دو لفظ مترادف باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). راه دین. (از تعریفات جرجانی) (دهار). راه مسلمانی. (دهار). احکامی که خداوند برای بندگان قانون قرار داده. سنت. آیین پیغمبران. دین. (یادداشت مؤلف) ، فرمان بردن در التزام و اجرای بندگی. (از تعریفات جرجانی) ، راه روشن و راست، آستانه، جای آب درآمدن. ج، شرائع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شریعت و شریعه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ / عِ)
شریعه. شریعت. رجوع به شریعت شود. جای برداشتن آب از رودخانه. (ناظم الاطباء) ، مشرع. مشرعه. شرعه. مشرب. منهل. ورد. مورد. آبخور. آبشخور: شریعۀ فرات. ج، شرائع. (یادداشت مؤلف). آنجای از رودخانه که حیوانات را درآنجا آب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به شریعه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَمعِ واژۀ عَ)
جمع واژۀ رجاع، بمعنی مهار یا چیزی از مهار که بر بینی شتر باشد، باقدر. صاحب قدر و منزلت. (آنندراج). صاحب مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگوار. (اوبهی). بلندمرتبه. بااعتبار. معتبر. گرانمایه. (اوبهی). شریف. مدیخ. مادخ. متمادخ. (منتهی الارب). هدی. (منتهی الارب) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.
فردوسی.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.
فردوسی.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.
فردوسی.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.
فردوسی.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.
فردوسی.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان.
فردوسی.
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ.
فردوسی.
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.
فردوسی.
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک).
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.
فردوسی.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.
فردوسی.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند.
فردوسی.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.
فردوسی.
بکیوان رسیدم ز خاک نژند
ازآن نیکدل نامدار ارجمند.
فردوسی.
از اوئی (از خردی) بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.
فردوسی.
بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.
فردوسی.
بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...
فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاندمر آن بیگنه را ز بند.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک ازمهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.
فردوسی.
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.
فردوسی.
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.
فردوسی.
همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.
فردوسی.
پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.
فردوسی.
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.
فردوسی.
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.
فردوسی.
بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
فردوسی.
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
فردوسی.
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.
اسدی.
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.
اسدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.
اوحدی.
ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)، عزیز. (زوزنی) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (مجمل اللغه) (نصاب) (غیاث اللغات). گرامی. (آنندراج). معزز. محترم. مقابل خوار:
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.
فردوسی.
هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداداندرون کاستی
بدارمش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.
فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران).
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.
فردوسی.
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.
فردوسی.
بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.
فردوسی.
دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.
فردوسی.
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه.
فردوسی.
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.
فردوسی.
که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بودارجمند.
فردوسی.
مگر دیدن اوپسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم.
فردوسی.
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.
فردوسی.
که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.
فردوسی.
چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.
فردوسی.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
فردوسی.
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.
فردوسی.
همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.
فردوسی.
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.
فردوسی.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی.
، درخور. سزاوار. لایق. قابل. شایسته. ارزنده:
نیامدش (تور را) گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.
سوزنی.
سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.
نظامی.
، بی نیاز. غنی:
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کنمش ارجمند.
اسدی.
، باوقار. موقر:
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.
فردوسی.
، خرم. سرسبز:
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.
فردوسی.
، جوانمرد. بلندهمت. سخی، نجیب. اصیل، نامور. نامدار، دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء)، بی همتا. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج)، غلبه کننده. (برهان) (آنندراج). قسوره. (منتهی الارب).
- ارجمند شدن، دین. انقراع. (منتهی الارب). عزّت. (دهّار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شریعه
تصویر شریعه
آئین پیغمبران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرعه
تصویر شرعه
زه کمان، زه ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجعه
تصویر شجعه
جمع شجاع، بمعنی دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعه
تصویر رجعه
جواب مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
شیرجه
فرهنگ گویش مازندرانی