جدول جو
جدول جو

معنی شربث - جستجوی لغت در جدول جو

شربث
(شُ بُ)
وادیی است میان یمامه و بصره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرب
تصویر شرب
نوشیدن آشامیدن، کنایه از نوشیدن شراب یا سایر مسکرات
شرب مدام: شراب خوردن دایم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شربه
تصویر شربه
شارب، سبیل، آشامنده، نوشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شربت
تصویر شربت
مقداری از آشامیدنی که به یک بار آشامیده شود،
مخلوط عصارۀ میوه و آب که قند یا شکر در آن حل کرده باشند،
در پزشکی داروی آشامیدنی حاوی قند
شربت الماس: کنایه از شمشیر آبدار، شمشیر تیز
شربت حیوان: آب حیات، شربت خضر
فرهنگ فارسی عمید
(شُ / شَ بَ)
نام دو موضع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
درختی است کوچک. (از منتهی الارب). درختی است کوچک از جنس یتوعات. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَمْ بَ)
یکی از نادانان و نابخردان معروف عرب است که در حماقت بدو مثل زنند: ’هو احمق من شرنبث’. از حماقتهای او یکی بود که پولی در فلاتی در زیر خاک پنهان کرد وسایۀ ابر را که استثناءً در آن هنگام آنجا افتاده بود نشان گذاشت ولی وقتی برای جستجوی مال برگشت سایه را ندید و پول را از دست داد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَمْ بَ)
سطبر و درشت کف دست و پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سطبرانگشت. (مهذب الاسماء) ، شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
وادیی است در بین یمامه و بصره در طریق مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ بُ)
گیاه برهم نشستۀ یکدیگر را پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبوه از گیاه. غملی. اما این کلمه در شعر لبید شرببه با ’هاء’ آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
آشامیدنی: چندانکه شربت مرگ را تجرع افتد... هرآینه بدوباید پیوست. (کلیله و دمنه). شربتهای تلخ که آن روزتجرع افتد واجب کند که محبت دنیا را بر دلها سرد کند. (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد و از... تجرع شربتهای تلخ تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان.
خاقانی.
چو فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد.
نظامی.
شربت خاص خورد و خلعت خاص
یافت از قرب حق برات خلاص.
نظامی.
- شربت غرور:
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید.
خاقانی.
- شربت وصل:
از لب بفرست شربت وصل
ای یار اگر شفای او بینی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 691).
، آنگاه که آن را مطلق آرند آب قراح به قند یا شکر شیرین کرده باشد. (در تداول فارسی). آب که در آن قند حل کرده اند. آب سرد که با قند آن را شیرین کرده باشند. (یادداشت مؤلف). آن را از قند و عسل و دوشاب هم کنند. (برهان). جلاب: جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها. (تاریخ بیهقی).
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله.
ناصرخسرو.
قدحی برف آب در دست گرفته و شکر در آن ریخته... فی الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم. (گلستان سعدی).
خادما شربت پربرف و عرق پیش آور
با طبقهای پر از نقل و به رویش دستار.
بسحاق اطعمه.
، آب میوه ها که با شکر و یا عسل پخته قوام آورند. (ناظم الاطباء). آب میوه ها و یادواها و گلهای تر و خشک در آب خیسانیده و جوشانیده با شکر و یا عسل قوام آورده. (فهرست مخزن الادویه).
- شربت آلات، انواع شربتها که از آب میوه ها پخته باشند. (ناظم الاطباء).
، در اصطلاح پزشکی از این لفظ مفهوم تناول اراده شود خواه آن شی ٔ جامد باشد یا مایع و از این جهت است که گویند: شربتی از فلان دوا یک مثقال است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون) :
گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم بلبت بر
زآفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز بتدریج همی داد مزور.
ناصرخسرو.
شربتهای خنک، چون: شراب غوره و شراب انار و سکنجبین... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از شربتهای معروف است: شربت زوفا. شربت زرک نعناعی. شربت زرک. شربت ریواج. شربت دینار. شربت خرغوله. شربت حماض ترنج. شربت حب الاس. شربت تمر هند. شربت جو.شربت بزوری گرم. شربت بزوری. شربت بزوری سرد. شربت بادرنجبویه. شربت بادام. شربت انجبار. شربتهای طبی: شربت بیدمشک. شربت بنفشه. شربت هفت بادام. شربت نعناع. شربت کوکنار. شربت نیلوفر. شربت لیموی سفرجلی. شربت گل مکرر. شربت گل گاوزبان. شربت خشخاش. شربت فواکه: شربت غوره. شربت عناب. شربت صندل. شربت سیب و صندل. شربت سیب. شربت سوسن. شربت سکنجبین. رجوع به کتب طبی قدیم و مخزن الادویه و تحفه و جز اینها شود.
- شربت ساختن، درست کردن شربت.آماده کردن شربت:
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت.
مولوی.
- شربت کردن، شربت ساختن. شربت دادن:
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند.
مولوی.
- شربت گرم آب، مسهل بود و دوای قی را نیز گویند:
امتحان را کار فرما ای کیا
شربت گرم آب ده بهر نما.
مولوی (مثنوی چ کلالۀ خاور ص 70).
، مأخوذ از شربه تازی. در اصطلاح اطبا مقدار دوائی خشک یا تر که در یکبار خورده شود. (غیاث اللغات). مقدار خوراک طبی از داروئی مایع. مقدار خوراک از دارو. مقداری که توان آشامید از دوائی مایع و توسعاً غیرمایع. (یادداشت مؤلف) مقداری از هر دارو که یکبار خورده شود. (ناظم الاطباء). یک جرعه آب. یک جرعه دارو: شادنج عسلی... و دم الاخوین و... همه را برب آبی بسرشند شربتی از دو درم تا پنجدرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند جوزبوا دارچینی... شربتی چند گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زیره و نطرون از هریکی یک مثقال و یک شربت کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، آشام. جرعه. غمجه.مقداری که توان آشامید از مایعی:
جهانی کجاشربت آب سرد
نیرزد بر او دل چه داری به درد.
فردوسی.
بر آن نهادند که... شربتی از این (از شراب) بدو دهند تاچه پدیدار آید، چنان کردند و شربتی از این... دادند... گفتند: دیگر خواهی، گفت: بلی، شربتی دیگر بدو دادند در طرب کردن... آمد و گفت یک شربت دیگر بدهید...پس شربت سوم بدو دادند. (نوروزنامه). اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. (سندبادنامه ص 253). هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی، ظاهر صورت او منعکس شدی. (سندبادنامه ص 251). خواهم که جملۀ آب این دریا را که در پیش ماست به یک شربت بخوری. (سندبادنامه ص 305).
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر.
نظامی.
شه چونان پارۀ شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید.
نظامی.
... سر در بیابان نهاد... تا تشنه و بیطاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربت آبی به پشیزی همی آشامیدند. (گلستان سعدی).
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند؟
سعدی.
، زهر مذاب. (یادداشت مؤلف).
- شربت دادن، زهر دادن: هم در شب بفرمود تا قاورد را شربت دادند و هر دو پسرش را میل کشیدند. (راحهالصدور راوندی).
- شربت زهر، زهر مذاب:
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای همدردی.
خاقانی.
شربت زهر ار تو دهی تلخ نیست
کوه احد ار تو نهی نیست بار.
سعدی.
، نام دارویی است که آن را فراسیون گویند و به عربی صوف الارض و حشیشهالکلب خوانند و آن گندنای کوهی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
ریشه و پرزۀ جامه (لغت مولده است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
صاحب تاج العروس گوید: شربه مقدار سیراب شدن از آب است مانند حسوه و غرفه و لقمه. یک مقدار خوردنی از آب و جز آن. (منتهی الارب). جرعه. شربت، آنچه را که یک دفعه آشامند. (از اقرب الموارد). یکبار خوردن. (منتهی الارب) ، شربت. در اصطلاح پزشکی از این لفظ مفهوم تناول اراده شود و خواه آن شی ٔ جامد باشد یا مایع و ازاین جهت است که گویند: شربتی از فلان دوا یک مثقال است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، خرمابن که از دانه روید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَبْ بَ)
جایگاهی است بین سلیله و ربذه. گویند: در موقع مسافرت به مکه وقتی که از نقره وماوان بگذرند به شربه میرسند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَبْ بَ)
زمین گیاه ناک که در آن درخت نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، راه و روش کار. یقال: مازال علی شربه واحده، ای علی امر واحد، یعنی بر امر واحد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جانب وادی و در حدیث سهل ’ان أخاه عبداﷲ وجدقتیلا فی شربه’ بدین معنی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شِبَ)
سرخی روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مقدار سیرابی از آب. (منتهی الارب). مقدار سیرابی از آب، چون حسوه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شربه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ بَ)
بسیارآب خوار. (از اقرب الموارد). نیک آب خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ بِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). أسد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ بَ)
درشت از هر چیزی. (منتهی الارب). ناهموار و درشت و صلب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ کردن و بازایستادن. (آنندراج). تمکث. (اقرب الموارد). تمکث و تباطؤ. (المنجد) : خدیو گیتی ستان را در اوقات تلبث در آن کشورو تربث در آن بوم و بر، هر روز سالی و هر ماه نو گزنده تر از هلالی می نمود. (درۀ نادره چ شهیدی ص 486)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
نام فلاتی میان یمن و عمان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
گیاهی است که گوسفندان چرند. تمک. بیدور. ج، حرابث. نباتیست از نباتهای زمین نرم. (منتهی الارب). یقال: اطیب اللبن ما رعی الحربث و السعدان. (معجم البلدان). گیاهی است دارای برگ های دراز و نرم که خود نیز برگهای ریز دارند و خوشبوی و گرم و تند است. در دوم خشک است. بوی بد را از دهان زائل کند. و قولنج و سؤهضم را سود دهد، سدّه را باز کند و چون گوسفندش بخورد گوشت و شیر آن خوش طعم شود. موجب صداع است و کزبره مصلح آن است. بدل آن برنجاسف باشد. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تربث
تصویر تربث
درنگ کردن، باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حربث
تصویر حربث
تمک از گیاهان تمک
فرهنگ لغت هوشیار
آشامیدن نوشیدن آشامندگان می می آشامان، بهره آب، آبشخور پارچه ای از کتان بسیار نازک و گران بها که در قدیم از آن پیراهن و دستار می کردند و کشور مصر به ساختن آن مشهور بود. آشامیدن نوشیدن، حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبث
تصویر شبث
عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربت
تصویر شربت
آشامیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شارب، آبخورها بروت ها بسیارنوشی، کاسه آبخوری، تشنگی، داروی ترایمان آشام، سرخی روی آبنوشنده بسیارنوشی، کاسکه آبخوری، تشنگی، داروی ترایمان آشام، سرخی روی آبنوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربش
تصویر شربش
پرزه پرزه جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربت
تصویر شربت
((شَ بَ))
نوشیدنی، آب آمیخته با شکر یا عصاره میوه
فرهنگ فارسی معین
((شَ))
پارچه ای از کتان بسیار نازک و گرانبها که در قدیم از آن پیراهن و دستار می کردند و کشور مصر به ساختن آن مشهور بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرب
تصویر شرب
((شُ))
آشامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شربت
تصویر شربت
دوشاب، نوشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
آشامیدنی، جلاب، مشروب، معجون، نوشیدنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد