ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جرقّه، اخگر، سینجر، لخچه، لخشه، آلاوه، جذوه، جمر، آتش پاره، جمره، ضرمه، آییژ، ژابیژ، خدره، ابیز، ایژک، بلک
ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جَرَقّه، اَخگَر، سَیَنجُر، لَخچِه، لَخشِه، آلاوِه، جَذوِه، جَمر، آتَش پارِه، جَمَرِه، ضَرَمِه، آییژ، ژابیژ، خُدرِه، اَبیز، ایژَک، بِلک
جامه ای باشد ابریشمی که بر سر سنان نیزه و علم بندند. (برهان). جامۀ ابریشمی و رنگین که بر سر سنان نیزه و علم بندند و در مؤید بجای واو، دال مهمله نوشته. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به فرهنگ شعوری ص 168 و طراده در معنی علم شود
جامه ای باشد ابریشمی که بر سر سنان نیزه و علم بندند. (برهان). جامۀ ابریشمی و رنگین که بر سر سنان نیزه و علم بندند و در مؤید بجای واو، دال مهمله نوشته. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به فرهنگ شعوری ص 168 و طراده در معنی عَلَم شود
شهرکی است از اعمال نسا بین نسا و دهستان خوارزم و از آن گروهی از اهل علم برخاسته اند و آن را رباط فراوه گویند. عبدالله بن طاهر آن را در خلافت مأمون بنا کرده است. (معجم البلدان). رجوع به فراو و فراور شود
شهرکی است از اعمال نسا بین نسا و دهستان خوارزم و از آن گروهی از اهل علم برخاسته اند و آن را رباط فراوه گویند. عبدالله بن طاهر آن را در خلافت مأمون بنا کرده است. (معجم البلدان). رجوع به فراو و فراور شود
جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقۀ آتش. (ناظم الاطباء) : سر نوک نیزه ستاره ببرد سر تیغ تاب از شراره ببرد. فردوسی. از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره. منوچهری. حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس ز آهی که چون شراره مجزا برآورم. خاقانی. از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. شراره زان ندارد پرتو شمع که این نور پراکنده است و آن جمع. نظامی. هیمۀ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق). ، زبانۀآتش. (ناظم الاطباء). - شرارۀ کارزار، اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء)
جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقۀ آتش. (ناظم الاطباء) : سر نوک نیزه ستاره ببرد سر تیغ تاب از شراره ببرد. فردوسی. از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره. منوچهری. حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس ز آهی که چون شراره مجزا برآورم. خاقانی. از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. شراره زان ندارد پرتو شمع که این نور پراکنده است و آن جمع. نظامی. هیمۀ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق). ، زبانۀآتش. (ناظم الاطباء). - شرارۀ کارزار، اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء)