جدول جو
جدول جو

معنی شرادر - جستجوی لغت در جدول جو

شرادر
(شِ دِ)
آسورشناس معروف آلمانی است که به راهنمائی او تمام کتیبه ها و خطوط میخی آسوری ترجمه شده است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 60)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برادر
تصویر برادر
(پسرانه)
اخوی، داداش، کنایه از رفیق (نگارش کردی: برادهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برادر
تصویر برادر
پسری که با دختر یا پسر دیگر از یک پدر و مادر باشد، نسبت به آن پسر یا دختر برادر است، داداش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرادر
تصویر فرادر
فردرها، کلون ها، چوبهایی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه ها، پانه ها، فهانه ها، تنبه ها، مدنگ ها، بسکله ها، کلندها، فروندها، فلجم ها، کلیدان ها، جمع واژۀ فردر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرار
تصویر شرار
اشرارها، شریران، بدکاران، جمع واژۀ اشرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرار
تصویر شرار
آنچه از آتش به هوا می پرد
فرهنگ فارسی عمید
مصری. ورّاق و او کتابت مصحف نیز می کرده است. در نیمۀ اول قرن چهارم. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
شرود. رمیدن. (منتهی الارب). رمیدن ستور. (یادداشت مؤلف). رمیدن و ترسیده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
مخفف اشرار، جمع واژۀ شریر بر خلاف قیاس:
سحر و ضد سحر را بی اختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
پارۀ آتش که برجهد. شراره، یکی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپارۀ واحد مستعمل است. (از غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). ایژک. آییژ. بلک. ابلک جرقه. اخگر:
گه فروغش بر زمین چون لالۀ نعمان شود
گه شرارش بر هوا چون دیدۀ عبهر شود.
فرخی.
آتشی دارددر دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار.
فرخی.
به وقت آن که هوا تفته بد ز باد سموم
هوا چو آتش و گرد اندر او بسان شرار.
عنصری.
هم با شعاع باشد هم با شرار باشد
زینش لباس باشد زانش دثار باشد.
منوچهری.
چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن.
منوچهری.
گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.
ناصرخسرو.
وگر آتشست اندر ابر بهاری
چرا آب نابست بر ما شرارش.
ناصرخسرو.
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد.
مسعودسعد.
تیز دولت را بسی شادی نباید کرد زانک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار.
سنائی.
و آن شرارم که بقوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض جعد کشنت.
خاقانی.
آتشی زد غم تو در جانم
که شرارش بر آسمان افتاد.
خاقانی.
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری.
نظامی.
قوت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه.
نظامی.
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است.
نظامی.
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
و آن شرار از آب می گیرد قرار.
مولوی.
بیم است شرار آه مشتاق
کاتش بزند حجاب مستور.
سعدی.
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست.
حافظ.
بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسددر دل گلاب انداز.
حافظ.
گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا.
صائب
لغت نامه دهخدا
زرنیخ مصعد است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَ شِ)
گرانیها، نفس، محبت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمامۀ تن. (منتهی الارب). تمامی تن. (از ناظم الاطباء)
جمع واژۀ شرشره. (از منتهی الارب). رجوع شود به شرشره
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
چوبی که در پس در کوچه اندازند. (برهان). از: فرا + در. فردر. فردره. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
جمع واژۀ دردر. رجوع به دردر شود
لغت نامه دهخدا
درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 156)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
پهلوی براتر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس) :
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه.
فردوسی.
نگه کن که با قارن رزم زن
برادر چه گفت اندر آن انجمن.
فردوسی.
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن شود بی رگ و پوست به.
فردوسی.
نوم باشد چون اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان.
مولوی.
- برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) :
برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب
جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما.
- برادر پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین) :
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر.
فردوسی.
بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر.
فردوسی.
ببوسید رویش برادر پدر
همانجا بیفکند تختی ز زر.
فردوسی.
- برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج).
- برادر پسر، پسر برادر:
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم بسر.
(گرشاسب نامه).
- برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود.
- برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند:
چو نامم بر برادرخواندگی خواند
خراج خویش بر قیصر نویسم.
خاقانی.
دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود.
- برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغۀ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغۀ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند:
مرا فرهاد با آن مهربانی
برادرخوانده ای بود آنجهانی.
نظامی.
ج، برادرخواندگان:
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادرخواندگان کاروانند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد. پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین).
- برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء) :
که بانو را برادرزاده ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادرزاده ای دارد دگرهیچ.
نظامی.
- برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین).
- برادر شوهر، خوسره. (ناظم الاطباء).
- برادرکش،کشندۀ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفۀ قوم و قبیلۀ خود:
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدنام و شوریده هش.
فردوسی.
- برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته. عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری.
- برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد.
- برادرکشی، عمل برادرکش.
-
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرار
تصویر شرار
پاره آتش که برجهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراشر
تصویر شراشر
تمام جسد، نفس
فرهنگ لغت هوشیار
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرار
تصویر شرار
((شَ))
جرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرار
تصویر شرار
((ش))
جمع شر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرار
تصویر شرار
بدی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرادر
تصویر فرادر
((~. دَ))
چوبی که در پس در خانه اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برادر
تصویر برادر
((بَ دَ))
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد
فرهنگ فارسی معین
اخوی، داداش، کاکا
متضاد: خواهر، دوست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخگر، جرقه، شراره، شرر، لهب، لهیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد