جدول جو
جدول جو

معنی شراحه - جستجوی لغت در جدول جو

شراحه
(شُ حَ)
زنی بود همدانیه که در حضور علی بن ابیطالب (ع) اقرار به زنا کرد. (از منتهی الارب) ، ام سهله، محدثه است. (منتهی الارب). در تاریخ اسلام، عنوان محدث جایگاهی رفیع دارد. محدثان کسانی بودند که با تکیه بر حافظه قوی، دقت علمی و تقوای فردی، روایات پیامبر اسلام را از طریق زنجیره ای از راویان نقل می کردند. آنان نه تنها روایت گر، بلکه نقاد حدیث نیز بودند و با طبقه بندی راویان، به اعتبارسنجی احادیث کمک شایانی کردند. آثار بزرگ حدیثی نتیجه تلاش محدثان است.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شراره
تصویر شراره
(دخترانه)
جرقه آتش، گرمای سوزان، عشق فراوان، نامی کردی، درخشش، روشنی، جرقه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شراره
تصویر شراره
ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جرقّه، اخگر، سینجر، لخچه، لخشه، آلاوه، جذوه، جمر، آتش پاره، جمره، ضرمه، آییژ، ژابیژ، خدره، ابیز، ایژک، بلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرابه
تصویر شرابه
رشته ها و منگوله هایی که از کنارۀ چیزی آویزان می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ بَ / بِ)
ساغر و پیالۀ شراب. (از ناظم الاطباء). پیاله. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ را بَ / بِ)
منگوله. علاقه. طره. سچاق. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 201). دسته ای از ترمۀ زرین و یا سیمین و مانند آن که زینت را بر دستۀ شمشیر و دوش و کمربند و پرده آویزند. دسته ای از ملیله یا مروارید منضد بهم آورده که آویزند زینت را یا که از سربندشمشیر یا کمر آویزند. (یادداشت مؤلف) :
دیدم به پرده شاهد والا که تافته
بر رویش از شرابۀ مشکین کلاله بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 77).
- شرابۀ تتق، سنبله. (دیوان نظام قاری ص 164).
- شرابۀ سلطنتی، طره و منگوله ای که در جامه های سلاطین به کار می رفت: شاه دارای کلاهی است که اطراف آن را رشتۀ شرابۀ سلطنتی گرفته و گوشه های بلند آن روی شانۀ شاه افتاده. (تاریخ ایران باستان ج 3ص 2703).
- شرابۀ شمشیر، دسته ای از ملیله یا مروارید منضد به هم آورده که از سربند شمشیر آویزند.
، قسمی مروارید. (الجماهر بیرونی) ، نام درختی است. رجوع به هس شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
زید بن شراجه. شیخ است مر عوف اعرابی را و محدث مقری فرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نسبت به شراح که نام آبا اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نوعی از کباب و نوعی از طعام باشد که با هم در فرن پزند. (برهان) (آنندراج). نوعی از طعام و کباب که با هم مخلوط پزند و از اشعار بسحاق معلوم میشود که آن را در سطل که ظرفی است مخصوص مینهادند چه در همه جا سطل شراحی گفته است. (فرهنگ لغات دیوان بسحاق اطعمه ص 179). قسمی از کباب که شرحه شرحه کرده باشند:
سطلکی چند شراحی به موقع باشد
که بچینیم در این خوان ز یمین و ز یسار.
بسحاق (دیوان اطعمه).
چندان بنشین تا بپزد دیگ شراحی
کان لحظه به دل میرسد از دوست پیامی.
بسحاق (دیوان اطعمه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بد شدن. (منتهی الارب) (دهار). متصف شدن به شر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
یکی شرار. (منتهی الارب). پارۀ آتش که برجهد. (منتهی الارب). آتشپارۀ واحد که بجهد. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقۀ آتش. (ناظم الاطباء) :
سر نوک نیزه ستاره ببرد
سر تیغ تاب از شراره ببرد.
فردوسی.
از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره
پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره.
منوچهری.
حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم.
خاقانی.
از شرارۀ آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح.
خاقانی.
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع.
نظامی.
هیمۀ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق).
، زبانۀآتش. (ناظم الاطباء).
- شرارۀ کارزار، اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پیوسته چرانیدن گیاه شرس را. (منتهی الارب) ، دوستی نمودن با مردم، دوست گردیدن نزد مردم. (منتهی الارب) ، بدخویی و شدت خلاف و نزاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخت خوردن چاروا علف را. (از منتهی الارب). حرص ستور در خوردن علوفه. (ناظم الاطباء) : شرست الماشیه شراسهً، أکلت شدیداً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پهن بازو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). دو ذراع کسی پهن بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَرْ را حَ)
فرشی است. یک قسم گستردنی است: فقد ذکر ان اتابک سلطان دمشق، طلب محتسباً، فذکر له رجل من اهل العلم، فامر باحضاره، فلما نظره، قال انی ولیتک امر الحسبه علی الناس بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر، قال ان کان الامر علی کذلک، فقم عن هذه الطراحه و ارفع هذا المسند، فانهما حریرٌ و اخلع هذا الحاتم فانه ذهب ٌ و قد قال صلی اﷲ علیه و آله و سلم هذان حرامان علی ذکور امتی. (معالم القربه). ج، طراریح. فراش ٌ مربعٌ یجلس علیه (عامیهٌ). (دزی)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
اراحت. در باد درآمدن.
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
جایگاهی است نزدیک بریم که قریب به مدین میباشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شراره
تصویر شراره
آتشپاره و جرقه آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراهه
تصویر شراهه
شکمپرستی خورآزی
فرهنگ لغت هوشیار
آسودن، آسایش دادن، گندیدگی بویناکی، هوده رسانی (هوده حق) آسودن بر آسودن، راحت رسانیدن آسایش دادن، حق به حق دار دادن رد کردن حق کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراحه
تصویر جراحه
خستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صراحه
تصویر صراحه
خلوص و بی آمیختگی چیزی، آشکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقاحه
تصویر شقاحه
زشتی زشت گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریحه
تصویر شریحه
قطعه گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
آویزه منگوله رشته ها و منگوله هایی که از کنار و حاشیه چیزی آویزند، جمع شراریب، لوله هایی از شیشه باریک که از داخل آن ها نخ بیرون کنند برای آویزه
فرهنگ لغت هوشیار
برگرفته ازشرحه تازی ک باب کنجه (گویش شیرازی) کباب تکه نوعی کباب از گوشت شرحه شرحه (تکه تکه) می پختند و در سطل می نهادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارحه
تصویر شارحه
مونث شارح گزارند ه مونث شارح: اقوال شارحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراسه
تصویر شراسه
بدخویی، ستیز ستیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرافه
تصویر شرافه
بلند قدر و عالی مرتبه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراکه
تصویر شراکه
بطور شراکت و به همراهی یکدیگر و باتفاق هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اراحه
تصویر اراحه
((اِ حَ یا حِ))
آسودن، برآسودن، راحت رسانیدن، آسایش دادن، حق به حق دار دادن، رو کردن حق کسی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شراره
تصویر شراره
((شَ رَ یا رِ))
واحد شرار، جرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرابه
تصویر شرابه
((شَ رّ بَ یا بِ))
رشته ها و منگوله هایی که از کنار و حاشیه چیزی آویزند
فرهنگ فارسی معین
((شَ))
نوعی کباب که از گوشت شرحه شرحه (تکه تکه) می پختند و در سطل می نهادند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شریحه
تصویر شریحه
((شَ حَ یا حِ))
قطعه گوشت
فرهنگ فارسی معین