جدول جو
جدول جو

معنی شدوان - جستجوی لغت در جدول جو

شدوان
(شَ دَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است و گویند دو کوه است در یمن و نیز گویند در تهامه و بنابر قولی یک کوه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شروان
تصویر شروان
(پسرانه)
نام سرزمینی در جنوب شرقی قفقاز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوان
تصویر شوان
(پسرانه)
گله بان، چوپان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شدگان
تصویر شدگان
گذشتگان، رفتگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوان
تصویر دوان
دواندن، دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیوان
تصویر شیوان
آمیخته و برهم، لرزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدوان
تصویر عدوان
دشمنی کردن، دشمنی، ستم کردن به کسی، ظلم و ستم آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادوان
تصویر شادوان
پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه سلاطین می کشیدند، سراپرده، شاروان، شادربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوان
تصویر شوان
شبان، چوپان، نگهبان گلۀ گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
(شِرْ)
به پارسی درخت سرو است و سرو عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
به صیغۀ تثنیه، دو طرف و دو انتها و دو سر هر چیزی. (ناظم الاطباء). مثنای شفا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ دَ)
کوهی است. ابن مقبل گوید:
فصبّحن من ماء الوحیدین نقره
بمیزان رعم اذ بدا ضدوان.
ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضدوان دو کوهست، ضدیان بالیاء مثله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کوهی است در نزدیکی بستان ابن عامر. در اینجا کوه دیگری موسوم به شوانان نیز هست که پهلوی وادی و مشرف بر تیه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
به خواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
دوان داغ دل خستۀ روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.
فردوسی.
دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
فردوسی.
شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ
همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ.
قریعالدهر.
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن.
منوچهری.
بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.
(ویس و رامین).
شد آن لشکر بوش پیش طورگ
دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ.
اسدی.
چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان
از پس نادان و میر و شاه دوانم.
ناصرخسرو.
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت دوان و روان باشدی.
(کلیله و دمنه).
او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان
دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام.
خاقانی.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی (گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن:
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن روان.
فردوسی.
بباید دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
چو بشنید نوش آذر پهلوان
بر آن بارۀ دژ برآمد دوان.
فردوسی.
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با توآیم درین کارزار.
فردوسی.
وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی (بوستان).
- دوان رفتن، رفتن در حال دویدن:
دوان رفت گلشهر تا پیش شاه
جداگشته دید از بر ماه شاه.
فردوسی.
- دوان شدن، در حال دویدن رفتن:
اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود.
سعدی.
- دوان عمر، عمر زودگذر و فرار:
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو.
- دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) :
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
بپرسید ز ایشان جهان پهلوان
کزاین سان دهی و آب هر سو دوان.
اسدی.
اشک دیده ست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان.
مولوی.
، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) :
ای خردمند پس گمان تو چیست
وین دوان آسیا کی آساید؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
قوت گرفتن آهوبره و شاخ برآوردن و بی نیاز شدن از مادر و بر این قیاس است بچۀ جانور صاحب ظلف و صاحب خف و صاحب سم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
شیروان. (ناظم الاطباء). ولایتی در جنوب شرقی قفقاز، در حوزۀ علیای نهر ارس و رود ’کورا’ و آن در قدیم از نواحی باب الابواب (در بند) محسوب می شد. شروانشاهیان بدانجا منسوبند. تلفظ این کلمه با توجه به بیت ذیل از خاقانی که گوید:
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است.
ظاهراً باید به فتح شین باشد ولی در قرون اخیر آن را ’شیروان’ گفته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نام شهری در قفقاز مجاور با گنجه و شکی، شروان موطن یا مسقطالرأس گروهی از شعرا و ادبای ایران بوده. از آنجمله است: خاقانی و فلکی و سیدعظیم و صابر وبهار شروانی و یزیدیه. (یادداشت مؤلف). شهری است که نوشیروان بنا کرده و مولد خاقانی آنجاست. (شرفنامۀ منیری). نام شهر خاقانی. (غیاث اللغات) (آنندراج) .ناحیتی است به اران که پادشاه او و خرسان و لیزان شاه یکی است و این پادشاه را شروان شاه و لیزان و خرسانشاه خوانند و او به لشکرگاهی نشیند از شماخی بر فرسنگی و او را به حدود کردوان یکی کوه است بلند سر اوپهن و هامون و چهارسو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ واز هیچ سو بدو راه نیست مگر از یکسو راهی است که کرده اند سخت دشوار و اندر وی چهار ده است و همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست و اندر وی همه مولایان وی اند مرد و زن، همه آنجا کارند و آنجا خورند واین قلعه را نیال خوانند و به نزدیک او قلعه ای دیگراست میانشان فرسنگی سخت استوار، زندان وی آنجاست (و قصبۀ شروان شاوران است کردوان نیز شهری است بدانجا) . (از حدود العالم) :
گرفته روی دریا جمله کشتی های توبرتو
ز بهر مدح خواهانت ز شروان تا به آبسکون.
رودکی.
آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی و دیگر اعمال به نان ماده بدیشان داد تا آن شعر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95).
گر به شروانم اهل دل می ماند
درضمیرم سفر نمی آمد.
خاقانی.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چکنم ؟
آب شروان به دهان چون زده ام
یاد نان پارۀ خاقان چه کنم ؟
خاقانی.
از آسمان بیافتمی هر سعادتی
گر زین نحوس خانه شروان بجستمی.
خاقانی.
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان.
خاقانی.
به دهلیزۀ رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت.
نظامی.
رجوع به حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و شروانشاهان و شیروان شود.
- خسرو شروان، شاه شروان:
تا خسرو شروان بود چه جای نوشروان بود
چو ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ریخته.
خاقانی.
رجوع به ترکیبات شاه شروان و ملک شروان شود.
- شاه شروان، منظور خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسر وی خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر است که هر دو ممدوح خاقانی بوده اند:
جهان زیور عید بربندد از تو
مگر مجلس شاه شروان نماید.
خاقانی.
شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ
خواند به دوران او شروان را خیروان.
خاقانی.
وآن تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش و آتش شده زگالش.
خاقانی.
گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی.
خاقانی.
زآن غمزۀ کافرنشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند.
خاقانی.
رجوع به مقدمۀ دیوان خاقانی چ سجادی صفحۀ سی و شش و سی و هفت و مدخل شروانشاهان شود.
، در بیت زیر کنایه از شروانیان است:
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند.
خاقانی.
، خاقانی در ابیات زیر کلمه شروان را به معنی دارندۀ شر در مقابل شرفوان و خیروان به معنی دارندۀ خیر و مکان خیر آورده که در عین حال به معنی اصلی نیز ایهام دارد:
تا نآید مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده ست.
خاقانی.
اهل عراق در عرقند از حدیث تو
شروان به نام تست شرفوان و خیروان.
خاقانی.
خاک شروان مگو که آن شر است
کآن شرفوان به خیر مشتهر است.
خاقانی.
چند نالی چند از این محنت سرای داد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ)
صفت بیان حالت شنوائی است. در حال شنیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ)
مرد خواهان و آرزومند. شهوانی مثله. شهوی مؤنث. ج، شهاوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آرزومند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ قَ)
دویدن اسب، دویدن خواستن اسب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
رأی نو، گویند: هو ذوبدوان، وفی الحدیث: السلطان ذوعدوان و ذوبدوان، ای لایزال یبدو له رأی جدید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است بدو فرسنگ و نیمی میانۀ شمال و مشرق دراهان
لغت نامه دهخدا
(شی)
آمیخته و برهم زده، لرزان. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
شادروان. (فرهنگ شعوری) :
یکی خسروی شادوان گونه گون
درازیش میدان اسبی فزون.
حکیم اسدی (از انجمن آرای ناصری).
رجوع به شادروان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سادوان نیز آمده. یاقوت حموی ذیل شاذوان آورده: کوهی است در جنوب سمرقند و در آن روستا و قریه هایی است و در سمرقند روستایی خوش آب و هوای تر و از حیث محصولات کشاورزی و میوه ها بهتر از آن وجود ندارد و مردم آن تندرست ترین و خوش آب و رنگ ترین مردم بشمارند. درازنای این روستا ده فرسخ و بلکه بیشتر است و کوه آن نزدیکترین کوهها به سمرقند است. (المعجم البلدان). و رجوع به شاذوان شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای مرو و فاصله میان این محل و مرو شش فرسخ مسافت است، (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَدْ)
حارث بن عمرو بن قیس از قیس عیلان از عدنانیه. جدی جاهلی است که مسکن فرزندان آن به طائف بوده بواسطۀ غلبۀ ثقیف به تهامه کوچ کردند و سپس به افریقیه و جز آن پراکنده شدند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوان
تصویر دوان
دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوان
تصویر شوان
کنور (انبار غله) شبان چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوان
تصویر عدوان
بیداد کردن، ستم کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهوان
تصویر شهوان
ورنیک ورنران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
((دَ))
دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوان
تصویر شوان
((شَ))
شبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عدوان
تصویر عدوان
((عُ))
دشمنی کردن، ستم کردن بر کسی، دشمنی، ظلم
فرهنگ فارسی معین
شیون فریاد زدن
فرهنگ گویش مازندرانی