لقب یعمر بن عوف لیثی بن کنانه. یکی از حکماء عرب است بدان جهت که میان قضاعه و قصی در امر کعبه حکم بود وکشت و خون بسیار شد پس خون قضاعه را باطل و پاسپر کرد و حکم به خانه ای برای قصی فرمود. (منتهی الارب)
لقب یعمر بن عوف لیثی بن کنانه. یکی از حکماء عرب است بدان جهت که میان قضاعه و قصی در امر کعبه حکم بود وکشت و خون بسیار شد پس خون قضاعه را باطل و پاسپر کرد و حکم به خانه ای برای قصی فرمود. (منتهی الارب)
شاخه و ترکه ای که از تنۀ درخت می روید، جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن و آهو می روید، چاک، کنایه از پاره، حصه، قطعه، ظرفی که در آن شراب می خورند، پیالۀ شراب خوری، پالغ، بالغ، در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن می ساختند، برای مثال فتاده بر سرش از بادۀ شبینه خمار / به عزم عیش صبوحی نهاده بر کف شاخ. (منصور شیرازی- مجمع الفرس - شاخ) شاخ آهو: کمان، کمان تیراندازی، برای مثال چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵ - ۷۸۹) شاخ حجامت: در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود شاخ حجام: شاخ حجامت، در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود شاخ درآوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرت انگیز یا شنیدن حرف های دروغ و سخنان شگفت انگیز شاخ زدن: شاخه زدن، شاخه درآوردن درخت، شاخ زدن حیوان به کسی یا به حیوان دیگر شاخ شاخ: چاک چاک، پاره پاره، برای مثال بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی - ۷۸۴) ، بیندیش از آن دشت های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ شاخ (نظامی۵ - ۷۶۲) شاخ نبات: شاخه ای از نبات، شاخه های متبلور درون کاسۀ نبات شاخ نفیر: شاخی که بعضی درویشان با آن بوق می زنند شاخ و بال: شاخه های درخت، شاخ و برگ درخت شاخ و برگ: شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات برات بر شاخ آهو نوشتن: کنایه از دادن وعدۀ چیزی که به دست آوردنش ممکن نباشد
شاخه و ترکه ای که از تنۀ درخت می روید، جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن و آهو می روید، چاک، کنایه از پاره، حصه، قطعه، ظرفی که در آن شراب می خورند، پیالۀ شراب خوری، پالغ، بالغ، در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن می ساختند، برای مِثال فتاده بر سرش از بادۀ شبینه خمار / به عزم عیش صبوحی نهاده بر کف شاخ. (منصور شیرازی- مجمع الفرس - شاخ) شاخ آهو: کمان، کمان تیراندازی، برای مِثال چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵ - ۷۸۹) شاخ حجامت: در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود شاخ حجام: شاخ حجامت، در پزشکی شاخ میان تهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را می مکد تا ورم کند بعد استره می زند و دوباره شاخ را می چسباند تا مقداری خون داخل آن شود شاخ درآوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرت انگیز یا شنیدن حرف های دروغ و سخنان شگفت انگیز شاخ زدن: شاخه زدن، شاخه درآوردن درخت، شاخ زدن حیوان به کسی یا به حیوان دیگر شاخ شاخ: چاک چاک، پاره پاره، برای مِثال بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی - ۷۸۴) ، بیندیش از آن دشت های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ شاخ (نظامی۵ - ۷۶۲) شاخ نبات: شاخه ای از نبات، شاخه های متبلور درون کاسۀ نبات شاخ نفیر: شاخی که بعضی درویشان با آن بوق می زنند شاخ و بال: شاخه های درخت، شاخ و برگ درخت شاخ و برگ: شاخه ها و برگ های درخت، کنایه از آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده می شود، جزئیات برات بر شاخ آهو نوشتن: کنایه از دادن وعدۀ چیزی که به دست آوردنش ممکن نباشد
این کلمه در منتهی الارب در ذیل عامه، مستعام و طوف، بدینسان آمده است: ’شناخ که آن را بر آب اندازند. شناخ که بر شکم بندند و از آب گذرند’. در برهان شناخ دیده نشدولی ’شن’ را بمعنی خیک کهنه آورده. در حاشیۀ منتهی الارب شناخ را بمعنی خیک نوشته است و در هر حال ضبطآن معلوم نشد، ظاهراً اگر از ’شن’ باشد باید شناخ بفتح خواند. خیک. مشک. عامه. طوف. (یادداشت مؤلف)
این کلمه در منتهی الارب در ذیل عامه، مستعام و طوف، بدینسان آمده است: ’شناخ که آن را بر آب اندازند. شناخ که بر شکم بندند و از آب گذرند’. در برهان شناخ دیده نشدولی ’شَن’ را بمعنی خیک کهنه آورده. در حاشیۀ منتهی الارب شناخ را بمعنی خیک نوشته است و در هر حال ضبطآن معلوم نشد، ظاهراً اگر از ’شن’ باشد باید شناخ بفتح خواند. خیک. مشک. عامه. طوف. (یادداشت مؤلف)
ابن عاد. گمان میکنم این نام نزد یهود و مسیحیان مجهول باشد و جالوت که به دست داود کشته شد یکی از سرهنگان شداد است و باز گویند که او قصری بساخت بزرگ یک خشت از زر و یک خشت از سیم و باغی بکرددر آنجای درختان و میوه ها از گوهرها کرد و بجای خاک عنبر و مشک و زعفران بیخت و در عوض آب و ریگ در جویهای عسل و شیر و لؤلؤ و مرجان بکار داشت و این برای آن کرد که داود او را بخدای یگانه خواند و بدو وعده بهشت کرد و او خواست که خود در این جهان بهشتی برآرد چون بهشت خدای. و آنگاه که قصور و باغها به پایان رسید چون خواست به نظاره و تماشای از اسب فرود آیدپایی بر زمین و پایی بر رکاب عزرائیل جان او بستد. و پیش از او برادر او شدید هزار سال بیش سلطنت داشت و گویند مملکت او ساویه نام داشت و قصور و بساتین اورا بهشت شداد و بهشت ارم و ارم ذات العماد نام دهند و به تناسب لفظ ارم ممکن است این کلمه از آرام و آرامی باشد و در قرآن نام ارم ذات العماد آمده است. (یادداشت مؤلف) : کجاست شوکت قارون و شدت شداد کجاست بابک و کو اردشیر و کو قیصر. ناصرخسرو. برانداختم دخمۀ عاد را گشادم در قصر شداد را. نظامی. در این دخمه خفته ست شداد عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد. نظامی. مفروش به باغ ارم و نخوت شداد یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی. حافظ. و رجوع به قصص القرآن (ص 150) وارم و ارم ذات العماد شود. - بهشت شداد، بهشت که شداد بساخت. ارم. رجوع به ارم شود
ابن عاد. گمان میکنم این نام نزد یهود و مسیحیان مجهول باشد و جالوت که به دست داود کشته شد یکی از سرهنگان شداد است و باز گویند که او قصری بساخت بزرگ یک خشت از زر و یک خشت از سیم و باغی بکرددر آنجای درختان و میوه ها از گوهرها کرد و بجای خاک عنبر و مشک و زعفران بیخت و در عوض آب و ریگ در جویهای عسل و شیر و لؤلؤ و مرجان بکار داشت و این برای آن کرد که داود او را بخدای یگانه خواند و بدو وعده بهشت کرد و او خواست که خود در این جهان بهشتی برآرد چون بهشت خدای. و آنگاه که قصور و باغها به پایان رسید چون خواست به نظاره و تماشای از اسب فرود آیدپایی بر زمین و پایی بر رکاب عزرائیل جان او بستد. و پیش از او برادر او شدید هزار سال بیش سلطنت داشت و گویند مملکت او ساویه نام داشت و قصور و بساتین اورا بهشت شداد و بهشت ارم و ارم ذات العماد نام دهند و به تناسب لفظ ارم ممکن است این کلمه از آرام و آرامی باشد و در قرآن نام ارم ذات العماد آمده است. (یادداشت مؤلف) : کجاست شوکت قارون و شدت شداد کجاست بابک و کو اردشیر و کو قیصر. ناصرخسرو. برانداختم دخمۀ عاد را گشادم در قصر شداد را. نظامی. در این دخمه خفته ست شداد عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد. نظامی. مفروش به باغ ارم و نخوت شداد یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی. حافظ. و رجوع به قصص القرآن (ص 150) وارم و ارم ذات العماد شود. - بهشت شداد، بهشت که شداد بساخت. ارم. رجوع به ارم شود
ابن ضرار. نام شاعری تازی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (منتهی الارب). از شاعران جاهلیت و از قبیلۀ قیس است. (یادداشت مؤلف). شماخ بن ضرار بن حرمله، از شاعران جاهلی عرب است که اسلام را نیز درک کرد. نام او معقل و لقب او شماخ بود. در زمان خلافت عثمان درگذشت. دیوان او را شیخ احمد بن امین شنقیطی در سال 1317 هجری قمری چاپ کرده است. (از معجم المطبوعات مصر). رجوع به فهرست عقدالفرید، الموشح ص 67، 87 و 88، اعلام زرکلی و فهرست المعرب جوالیقی شود نام پهلوانی ایرانی. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات شاهنامه) : پذیره فرستاد شماخ را چه مایه دلیران گستاخ را. فردوسی
ابن ضرار. نام شاعری تازی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (منتهی الارب). از شاعران جاهلیت و از قبیلۀ قیس است. (یادداشت مؤلف). شماخ بن ضرار بن حرمله، از شاعران جاهلی عرب است که اسلام را نیز درک کرد. نام او معقل و لقب او شماخ بود. در زمان خلافت عثمان درگذشت. دیوان او را شیخ احمد بن امین شنقیطی در سال 1317 هجری قمری چاپ کرده است. (از معجم المطبوعات مصر). رجوع به فهرست عقدالفرید، الموشح ص 67، 87 و 88، اعلام زرکلی و فهرست المعرب جوالیقی شود نام پهلوانی ایرانی. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات شاهنامه) : پذیره فرستاد شماخ را چه مایه دلیران گستاخ را. فردوسی
مخفف شاماخ است که پستان بند زنان یعنی پارچه ای که پستانهای خود را بدان بندند. (از برهان) (ناظم الاطباء). مخفف شاماخ که سینه بند زنان باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا). رجوع به شاماخ شود
مخفف شاماخ است که پستان بند زنان یعنی پارچه ای که پستانهای خود را بدان بندند. (از برهان) (ناظم الاطباء). مخفف شاماخ که سینه بند زنان باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا). رجوع به شاماخ شود
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود: ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای. فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود: ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای. فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد). - امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد). - امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
شاخه درخت، نوعی ابزار دفاعی استخوان مانند که بالای سر حیواناتی مانند گاو و گوزن و... می روید، پاره، قطعه، شعبه شاخ در آوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن شاخ غول را شکستن: کار فوق طاقت انجام دادن با شاخ گاو در افتادن: درگیر کار خطرناکی شدن
شاخه درخت، نوعی ابزار دفاعی استخوان مانند که بالای سر حیواناتی مانند گاو و گوزن و... می روید، پاره، قطعه، شعبه شاخ در آوردن: کنایه از بسیار تعجب کردن شاخ غول را شکستن: کار فوق طاقت انجام دادن با شاخ گاو در افتادن: درگیر کار خطرناکی شدن