جدول جو
جدول جو

معنی شخص - جستجوی لغت در جدول جو

شخص
سیاهی انسان که از دور دیده شود، آدمی، انسان، خود (برای تاکید) مثلاً شخص شما،
در علم حقوق آنکه دارای حق و وظیفه است مثلاً شخص حقیقی،
بدن انسان، کالبد مردم، تن
شخص اول مملکت: کنایه از ارجمندترین و گرامی ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد، پادشاه، رئیس دولت
شخص ثالث: در علم حقوق شخصی غیر از مدعی و مدعیٌ علیه که در مرحلۀ دادرسی وارد دعوی شود، سوم کس
تصویری از شخص
تصویر شخص
فرهنگ فارسی عمید
شخص
(شَ)
کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه:
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبعگشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جملۀ میان دو کوه از شخص او پر شده بود. (اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص ازاشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.
ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا اوتن زرد و نزار دارد.
مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسهاروان
چوشاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.
مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکرجان نیاید.
نظامی.
آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت.
سعدی.
، گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج، شخوص، اشخاص، اشخص. (از اقرب الموارد) :
چنان به نظرۀ اول زشخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظرۀ ثانی.
سعدی.
، خود. مأخوذ از عربی. (ناظم الاطباء). وجود: اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه... دیدۀ امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد وآهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444) ، کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. (از ناظم الاطباء) : شنیدم که شخصی بود در بلخ. (روضه العقول).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.
سعدی.
چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمهاﷲ و برکاته علیکم اهل البیت. (مجمل التواریخ و القصص) ، (اصطلاح منطق) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است. یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است. توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابددو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی. در منطق مراد از تشخص، بودن شی ٔ است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است. و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ٔ است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ٔ حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص درفلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ٔ را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومۀ سبزواری ص 102 شود، (اصطلاح حقوق) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی می تواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین عمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار می گیرد.
- شخص ادعائی، از مخترعات علامۀ تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ٔ از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسۀ آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکندمانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است. (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری، شخص حقوقی، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- شخص اول، برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت، رئیس حکومت. رئیس دولت.
- شخص ثالث، در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحلۀ دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد ’اعتراض شخص ثالث’ و ’قاعده نسبی بودن احکام’ بسیار قابل توجه است. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقوقی، شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقیقی، شخص طبیعی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی، آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع ’حقوق خصوصی’ واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص طبیعی، شخص حقیقی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
، سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمۀ ترجمان القرآن جرجانی) ، سایۀ انسان و غیره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شخص
(شَ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 72 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شخص
(تَ ضُ)
تناور شدن. (منتهی الارب) ، یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که: مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
شخص
کالبد مردم و جز آن وتن او، هیکل، اندام های آدمی بتمامه اشخاص
تصویری از شخص
تصویر شخص
فرهنگ لغت هوشیار
شخص
((شَ))
تن، کالبد انسان، آدمی، انسان
تصویری از شخص
تصویر شخص
فرهنگ فارسی معین
شخص
بابا، تن، فرد، کس، نفر، آدمی، انسان، بشر، ذات، وجه
متضاد: شی ء
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخصا
تصویر شخصا
خودش، خود شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
ویژگی آنچه متعلق به خود شخص باشد، خصوصی، مقابل نظامی، غیرنظامی
فرهنگ فارسی عمید
خاوندی خویشیک، تنیک، کشوری منسوب به شخص خصوصی فردی. آن چه متعلق به خود شخص باشد: خانه شخصی ماشین شخصی، کسی که شغلی غیر نظامی دارد شهری سیویل کشوری مقابل نظامی لشکری، آن چه مربوط به شخص غیر نظامی است سیویل مقابل نظامی لباس شخصی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخصا
تصویر شخصا
عیناً، نفساً، بعینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
خصوصی، فردی، غیرنظامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
مردمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
شخصيٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
Personal
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
personnel
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
личный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
개인적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
ذاتی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
ব্যক্তিগত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
ส่วนตัว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
binafsi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
kişisel
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
個人的な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
אִישִׁי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
व्यक्तिगत
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
pribadi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
persönlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
persoonlijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
personal
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
personale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
pessoal
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
个人的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
особистий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شخصی
تصویر شخصی
osobisty
دیکشنری فارسی به لهستانی