جدول جو
جدول جو

معنی شخذر - جستجوی لغت در جدول جو

شخذر(شَ ذَ)
نام مردی است یا آن به دال است یعنی شخدر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیذر
تصویر شیذر
هوشیدر، از نام های خداوند، ایزد یکتا، برای مثال تویی آن داور محکم که از دادش بنی آدم / بیارامید در عالم چو مؤمن در حق شیذر (عنصری - ۳۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخار
تصویر شخار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، قلیا، خشار، لخج، شخیره، بلخچ، اشخار برای مثال از نمک رنگ او گرفته قرار / خاکش از گرد شور گشته شخار (عنصری - لغت فرس۱ - شخار)، چه باید تو را سلسبیل و رحیق / چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ (ناصرخسرو۱ - ۲۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(شِخْ خی)
نام یزید بن شخیر از روات حدیث. (منتهی الارب). در تاریخ اسلام، واژه روات به افرادی اطلاق می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را نقل کرده اند. روات با نقل احادیث، در واقع حافظان سنت نبوی و یک پیوند اصلی میان پیامبر و مسلمانان پس از او هستند. این افراد در فرآیند به دست آوردن و انتشار علم حدیث نقش برجسته ای ایفا کرده و به عنوان منابع معتبر نقل روایت ها شناخته می شوند.
نام عبدالله بن شخیر. صحابی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَذْ ذَ)
پاره های زر که از معدن آرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
بانگ کردن خر و مانند آن از بینی. (منتهی الارب). بانگ کردن خر و اسب و گفته اند صدا دادن از دهان و برخی گفته اند که بانگ کردن از بن بینی یا حلق است. (از اقرب الموارد) ، شکافتن است. (از اقرب الموارد) ، پریشان و پاره کردن شتر آنچه در غراره بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چخر. شاهرود را گویند که یکی از شانزده مملکت اوستایی است. (از ایران باستان ج 1 ص 156)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بانگ اسب و آواز دهان آن، آنچه برافتد از کوه. (منتهی الارب) ، شخرالشباب، اول جوانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شخرالرّحل، جای برنشستن راکب از پالان که مابین کوهۀ پالان و دنبالۀ آن است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکاف است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شیذیر. (برهان). یکی از نامهای خداست. (از برهان) (از جهانگیری). ظاهراً مصحف و مخفف ’هوشیدر’ نخستین موعودزرتشتیان باشد. (حاشیۀ برهان چ معین) :
توئی آن داور محکم که از دادش بنی آدم
بیارامید در عالم چو مؤمن در حق شیذر.
عنصری.
رجوع به یشتهای پورداود ج 2 ص 100 و خرده اوستا ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
نام شهری است و یا آنکه زمین همواریست که در آن گوآبهای مناسبی حفر کنند. (از اقرب الموارد: ’ش ذر’). گوآب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است. (برهان). اشخار. (جهانگیری). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامۀ منیری). قلیه سنگ، یعنی چیزی باشد که گازران بدان جامه شویند و صابون پزان و رنگریزان بکار دارند. (لغتنامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قلیا که از اشنان گیرند و در صابون پزی بکار برند. (ناظم الاطباء). نام خاکستری است که از سوزاندن ساقۀ گیاه اشنیان (از تیره اسفناجیان) به دست می آید که مواد قلیائی زیاد دارد و در صابون سازی به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 274) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره.
کردبر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان
خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار.
مسعودسعد.
از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش از گرد شور گشته شخار.
عنصری.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خورسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم.
ناصرخسرو.
می بکار آید هر چیز بجای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است.
ناصرخسرو.
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفرگونه و تیزی شخارستی.
ناصرخسرو.
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
غیر اشنان است. و اسدی در کلمه خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. (فرهنگ اسدی نخجوان). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. (یادداشت مؤلف). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. (شرح حال رودکی ص 1257). و در گناباد خراسان شغار گویند.
، نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن، ناخنها را بدان سیاه کنند. (برهان). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. (سروری) (از رشیدی). نوشادر. (ناظم الاطباء). چیزی است چون نمک پارۀ خاکسترگون و زنان با نوشادربالای حنا بر دست گیرند. (صحاح الفرس) :
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا و شخار.
(از فرهنگ سروری).
و رجوع به خرند و قلی و قلیا و خلخان شود.
- شخار ابیض، به اصطلاح اهل صنعت ملح القلی است. (فهرست مخزن الادویه).
، جسمی معدنی مرکب از گوگرد و فلزی شبیه به شیشه، زاج، آجر، داغ، لکه، ریه و شش، طوفانی که با باران و تگرگ و برق و رعد همراه باشد. (ناظم الاطباء). اما هفت معنی آخر فقط در این فرهنگ آمده است و در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(شَ تُ)
شختور. شختوره. کشتی بزرگ. ج، شخاتیر. (از دزی ج 1 ص 733)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
به معنی شخر. (منتهی الارب). رجوع به شخر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آواز گلو، آواز بینی. (منتهی الارب) ، بانگ اسب. آواز دهان اسب. (منتهی الارب) ، آنچه از کوه بر اثر راه رفتن بر آن سائیده شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِخْ خی)
مطرف بن عبدالله بن شخیر از اعبدمردم و افضل ایشان بود در وقت خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِخْخی)
نام شریح بن شخیر حضرمی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِخْ خی)
مرد بسیارآواز از بینی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
معرب شبدر. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است مانند اسپست مگر آنکه برگش کلان و بزرگ میباشد. (منتهی الارب). معرب ’شود’. (از اقرب الموارد). رجوع به شبدر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
شهری است به اندلس. (منتهی الارب). شهری است بین غرناطه و جیان در اندلس. (از معجم البلدان). حصنی عظیم به اسپانیا در شرقی جیان و خلاط شوذری منسوب بدانجاست. (یادداشت مؤلف) ، موضعی است به بادیه. (منتهی الارب)
شهری بین غرناطه و جیان به اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
چادر، معرب است. (منتهی الارب). چادر. ج، شواذر. (مهذب الاسماء). (معرب چادر) ملحفه. قال ابوحاتم هو شاذر ثم قال الشوذر الازار و کل ماالتحف به فهو شاذر. (المعرب جوالیقی ص 205) ، شاماکچه و پیراهن زنان. (منتهی الارب). چادر وشاماکچه و پیراهن زنانه. (ناظم الاطباء) ، پیراهن بی آستین. (ناظم الاطباء). کرتۀ بی آستین
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ ذَ)
سیرشتاب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شمذار و شمذاره شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
معرب چادر. شوذر. (المعرب جوالیقی ج 2، حاشیۀ ص 105). رجوع به چادر و شوذر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پاره های زر خالص ناگداخته که از معدن حاصل شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قطعۀ ذهب است که از معدن برآورده باشند. (فهرست مخزن الادویه) ، مروارید ریزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لؤلؤ صغار. (فهرست مخزن الادویه) ، شبه. (منتهی الارب). دانه های ریز که میان گوهر گذارند چون خواهند به ریسمان برند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبذر
تصویر شبذر
پارسی تازی گشته شبدر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
خدای تعالی: تویی آن داور محکم که از داداش بنی آدم بیار امید در عالم چو مومن در حق شیذر. (عنصری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوذر
تصویر شوذر
پارسی تازی گشته چادر دواج (لحاف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخیر
تصویر شخیر
بانگ خر، خروپف خرناس
فرهنگ لغت هوشیار
قلیایی که از اشنان گرفته میشود و در صابون پزی به کار میرود، نوشادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیذر
تصویر شیذر
((ش ذَ))
شیذیر، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخار
تصویر شخار
((شَ))
قلیایی که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، نوشادر
فرهنگ فارسی معین