جدول جو
جدول جو

معنی شحر - جستجوی لغت در جدول جو

شحر
(شَ حَ)
فزع و خوف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شحر
(شَ / شِ)
ساحلی است میان عمان و عدن. (از منتهی الارب). ساحل یمن. (از اقرب الموارد). شهری است (به عربستان) بر کران دریا و از وی اشتران نیک خیزد و لبان از آنجا برند به همه جهان. (حدودالعالم). ساحل مهره به یمن. (از المعرب جوالیقی)
لغت نامه دهخدا
شحر
(شَ)
بطن وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آبراهه. (منتهی الارب). مجرای آب. (از اقرب الموارد) ، نشان پشت ریش به شدۀ شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شحر
(تَ)
دهان گشادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شحر
(شِ)
شط. (اقرب الموارد). رود
لغت نامه دهخدا
شحر
دهان بازکردن دهان گشودن، لورگاه (لور سیل)، رودگشاد
تصویری از شحر
تصویر شحر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحر
تصویر سحر
(دخترانه)
صبح، آغاز روز، زمان قبل از سپیده دم، صبح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شار
تصویر شار
(پسرانه)
عنوان عمومی پادشاهان غرجستان (ناحیه ای در عربستان کنونی)
فرهنگ نامهای ایرانی
(شِ رَ)
کرانۀ تنگ از رود. (منتهی الارب). شط تنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
محمد بن معاذ. محدث و از ساحل شحر است. (از منتهی الارب). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
محمد بن عمر اصغر. شاعر و از اهل شحر است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به شحر واقع در عمان. (از انساب سمعانی). منسوب به شحر ساحل میان عمان و عدن و عنبر شحری را از این ساحل آرند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
به سریانی تاج البحر است و گفته اند لغت یونانی است. (فهرست مخزن الادویه) ، نام شمسا قازاج احمر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
سار سیاه. سحرور. شحور. نوعی ازمرغان صحرایی باشد و بعضی گویند کبک دری است و عربی است. (برهان). شحور. (منتهی الارب). پرنده ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از گنجشک، بخاطر لحن خوشی که دارد او را در قفس گذارند. ج، شحاریر. (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج 2 ص 75). مرغی است سیاه و منقار و پای او زرد مایل به سرخی و به قدر قمری و به ترکی او را قره طاوخ و به اصفهانی غوغاز و به مازندرانی توکا نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به شحور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شطر
تصویر شطر
نصف هر شیئی، جز، پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبر
تصویر شبر
عطیه و نیکویی مهر، کابین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شار
تصویر شار
پاکدل خوبروی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شصر
تصویر شصر
بره آهو آهو بره یکماهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحور
تصویر شحور
سارسیاه ازپرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرر
تصویر شرر
پاره آتش که بجهد، آتشپاره، سرشک آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح
تصویر شرح
بیان، کشف، باز نمودن، چگونگی، روشن کردن، گزارش، گشودن، وسعت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحر
تصویر دحر
راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحر
تصویر سحر
جادو کردن و فریفتن، محتاج و با علت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحن
تصویر شحن
بارکردن بارگیری، پرکردن، دوراندن کینه ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشر
تصویر حشر
برانگیختن، روز رستاخیز و قیامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جحر
تصویر جحر
سوراخ جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحر
تصویر زحر
زفتی زفت (بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحر
تصویر بحر
دریا
فرهنگ لغت هوشیار
سارسیاه، توکا (درفرهنگی توکاوسارسیاه برابرپنداشته شده توکاپرنده ای است سبزرنگ وسارسیاه پرنده ای است سراپا سیاه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحروریات
تصویر شحروریات
سارسیاهان، توکایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شور
تصویر شور
احساس، شوق، نشاط، اشتیاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سحر
تصویر سحر
سپیده دم، جادو، پگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرح
تصویر شرح
آشکاری، فرانمون، گزارش، زند، ریز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بحر
تصویر بحر
دریا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعر
تصویر شعر
چامه، سروده
فرهنگ واژه فارسی سره