جدول جو
جدول جو

معنی شحذ - جستجوی لغت در جدول جو

شحذ
(شَ)
خشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شحذ
(تُئو)
تیز کردن کارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شحث. (از ذیل اقرب الموارد).
- حجرالشحذ، سنگ که کارد را با آن تیز کنند. (از اقرب الموارد).
، تراشیدن یاقوت، صیقل دادن یاقوت. (از دزی ج 1 ص 731) ، سوختن معده از گرسنگی. (از منتهی الارب). تافتن گرسنگی شکم را و تند و تیز کردن آن را بر طعام. (از اقرب الموارد) ، راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخت راندن. (منتهی الارب). سخت راندن چهارپا را. (از اقرب الموارد) ، چشم زخم رسانیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خشم گرفتن. (منتهی الارب). خیره شدن به کسی از راه خشم، غضب کردن. (از اقرب الموارد) ، ستیهیدن در سؤال. (منتهی الارب). الحاح کردن در سؤال. (از اقرب الموارد) ، رندیدن. (منتهی الارب) ، پوست بازکردن. (منتهی الارب). پوست گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاذ
تصویر شاذ
نادر، کمیاب، منفرد، تنهامانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحم
تصویر شحم
پیه، چربی، در علم زیست شناسی قسمت گوشتی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
(شِ وِ)
سبت. شبت. شبث. سبط. (از المعرب جوالیقی ص 409) (ازنشوءاللغه ص 20). و رجوع به شود و شبت و شبث شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
دهی است به ابیورد. از آن ده است حافظ رشیدالدین ابوبکر احمد بن ابوالمجد ابراهیم خالدی شبذی و نبیرۀ او علامه شمس الدین ابراهیم بن محمد و پسرش علامه یحیی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی وصفی شحذباشد. (از اقرب الموارد). سحوذ. رجوع به شحذ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
لغتی است در شحو. (منتهی الارب). رجوع به شحو شود
لغت نامه دهخدا
(شِحْ حَ)
حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال: اوصی فی صحته و شحته، ای حاله التی یشح علیها. (منتهی الارب). نفس شحه، ای شحیحه. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی وصفی شحذ باشد. (اقرب الموارد). شحیذ. رجوع به شجذ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
شمد. نان سفید. (ناظم الاطباء). نان سفیدنیکو و به عربی خبز. (از برهان). رجوع به شمد شود، لاجوردرنگ. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(ش حْوْ)
جوف. درون:انا واسع الشحو، من فراخ کامم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ)
باز کردن دهان. (از منتهی الارب). دهن واکردن. (تاج المصادر بیهقی). باز شدن دهان. (از منتهی الارب). دهن واشدن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
جمع واژۀ شحنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ زِ)
پر کردن کشتی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرکردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) ، پرکردن مدینه را به اسبان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) ، دفع نمودن. (از اقرب الموارد) (از صحاح الفرس) ، راندن. (منتهی الارب). طرد کردن. (از اقرب الموارد) ، دور راندن شکار را و صید نکردن. (منتهی الارب)
کینه ورزیدن با کسی: شحن علیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چربوی گداختۀ حیوان. په. پی. وزد. چربی. چربش. (یادداشت مؤلف). پیه که به عرف، آن را چربی گویند. (منتهی الارب). آن قسمت سفید و سبک از گوشت حیوان مانند آنچه شکم و روده های آن را پوشاند. ج، شحوم. (اقرب الموارد) :
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
قرار دادن شحاک را در دهان گوسفند. (از منتهی الارب). و رجوع به شحاک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وادد)
باز کردن پوست را از چیزی. لغت یمانی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
آبستن گردیدن ناقه پس دم را دروا داشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مصدر بمعنی شماذ. (ناظم الاطباء). رجوع به شماذ شود، برداشتن شتر دنبال را. (المصادر زوزنی) ، برداشتن ازار را، گشن یافتن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، پر کردن زن شرم خود را به پارۀ رکوی تا زهدان بیرون نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
امیری در متابعان یبغو که مقارن حملۀ عرب در طخارستان، مشرق بلخ سلطنت میکردو نیزک طرخان که در بادغیس بود مطیع این شاذ بشمار می آمد، رجوع به ایران در زمان ساسانیان، ص 552 شود
لغت نامه دهخدا
(شُمْمَ)
جمع واژۀ شامذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شامذ شود
لغت نامه دهخدا
در بعضی اسماء امکنه به صورت مزید مقدم آمده: شاذبهمن، شاذشاپور، شاذفیروز، شاذقباد، شاذکان، شاذکوه، شاذمهر، شاذهرمز، شاذیاخ، (یادداشت مؤلف)، و در بسیاری موارد مزید مؤخر اسماء است، رجوع به شاد شود
لغت نامه دهخدا
(شاذذ)
ابن یحیی. محدث است. (منتهی الارب). محدث کسی است که علاوه بر نقل احادیث، در تشخیص راویان ضعیف، ناقلان جعلی، و تناقض های روایی تخصص دارد. علم رجال به عنوان شاخه ای از دانش حدیث، به وسیلهٔ همین محدثان شکل گرفت و برای هر حدیث، مسیر انتقال آن از راوی به راوی مشخص شد. این سطح از دقت علمی، تنها در تمدن اسلامی به چشم می خورد و نمونه ای از نهادینه شدن عقلانیت در دین است.
ابن فیاض. محدث و نامش هلال است. در تبصیر چنین آمده و او ابوعبیدهالیشکری البصری صدوق است. (تاج العروس ذیل شذّ). تابعی است. رجوع به ابوعبیده شاذبن فیاض البصری شود
لغت نامه دهخدا
(شاذذ)
نادر. (منتهی الارب). کمیاب. دیریاب. دشواریاب. تنگ یاب. عزیز. منفرد. (اقرب الموارد). ج، شواذّ. (اقرب الموارد). قلیل. اندک و کم عدد از مردم. (منتهی الارب). ج، شذّاذ. (اقرب الموارد)، تنها مانده. (غیاث). جداشده. (آنندراج). تنها و غریب. (منتهی الارب). بیگانه از قبیله. (اقرب الموارد). ج، شذاذ، پراکنده. (منتهی الارب). متفرق. (اقرب الموارد). ج، شذّان. (ش ذ ذ) ، متفرد. (اقرب الموارد). مقابل مطرد، (اصطلاح صرف) به اصطلاح صرفیان لفظی که خلاف قیاس بود، یعنی مطابق قوانین و قواعد کلیه نباشد. (غیاث) (آنندراج). نزد علمای صرف و نحو عبارت است از آنچه مخالف قیاس باشد فراوان استعمال شود یا اندک. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات). و آنچه استعمالش اندک بود نادر خوانند، مخالف قیاس باشد یا نه. (کشاف اصطلاحات الفنون). ودر بحر المواج آمده است که کلام وارد قبل از وضع قواعد نحوی اگر خلاف قاعده کلی یا قول جمهور باشد شاذ است بخلاف کلام وارد بعد از وضع قواعد نحوی که اگر خلاف قاعده کلی باشد ممنوع و اگر خلاف قول جمهور باشد شاذنامند. (کشاف اصطلاحات الفنون). شاذ دو نوع است مقبول و مردود. مقبول آن است که مخالف قیاس و در نزد فصیحان و بلیغان پذیرفته بود و مردود آنکه پذیرفته نبودو فرق میان شاذ و نادر و ضعیف آنکه شاذ در سخن عرب فراوان است لیکن بخلاف قیاس است و نادر آنکه اندک و مطابق قیاس است و ضعیف آنکه حکمش بثبوت نرسیده باشد. (تعریفات)، و در علم حدیث و اصطلاح درایه عبارت است از حدیثی که عدول روایت کنند بر خلاف آنچه دیگران روایت کرده باشند. (نفائس الفنون). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: شاذ نزد محدثان حدیثی است که راوی آن مقبول بود و روایتش خلاف روایت کسی باشد اولی از وی، که آن را معتمد خوانند، و گویند شاذ آن است که راوی آن ثقه باشد اما در قول خود مخالف جماعت ثقات بود بزیادتی یا نقصانی. جلیلی و حفاظ حدیث بر آنند که شاذ آن است که تنها یک سند داشته باشد، ثقه بود یا نه، و آنچه از جزثقه بود متروک است و آنچه ازثقه بود در آن توقف کنند و به آن احتجاج نکنند. و در حواشی شرح نخبه آمده است که شاذ را تفسیرهاست: اول آنچه قول راوی در آن خلاف قول کسی باشد راجح تر از وی. دوم آنچه راوی آن مقبول باشد و قول او خلاف کسی باشد اولی از وی و مقبول اعم است از ثقه و صدوق که غیر از ثقه است. سوم آنچه راوی آن ثقه باشد و روایت او خلاف روایت اوثق از وی. و این اخص از دوم است کما اینکه دوم اخص از اول است. چهارم آنچه سوء حفظ لازمۀ راوی آن باشد در همه حالات او. پس اگر سوء حفظ عارضی باشد حدیث را مختلط نامند و مراد از سوء حفظ رجحان یافتن جانب اصابت است بر جانب غلط. پنجم آنچه شیخی در آن متفرد بود. ششم آنچه ثقه در آن متفرد بود و او را متابعی نباشد. هفتم (و آن را شافعی گوید) آنچه ثقه روایت کرده باشد مخالف روایت مردم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به حدیث و حدیث شاذ و تقسیمات اخبارذیل احمد بن موسی بن طاوس شود، (اصطلاح علم قرائت) در اتقان آمده است که شاذ در قرائت آن است که سندش صحیح نباشد مانند قرائت (ملک یوم الدین) بصیغۀ ماضی و منصوب آوردن (یوم) و قرائت (ایاک تعبد) بصیغۀ مخاطب مجهول. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جایی است در همدان. گفته اند که حارث بن حذیق بن عبدالله بن قادم الهمذانی به این نام موسوم به شاحذ شده است. (منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَذذ)
سبک دست. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِنْ)
راندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طرد کردن کسی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : تشحذنی فلان و ترعفنی، ای طردنی و عنانی. (اقرب الموارد) ، الحاح کردن کسی را در سؤال. (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا زمین نگاه دارد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوبکی که پهلوی درخت انگور نهند تا بدان بر وادیج خود برآید، مانع. سد. ج، شحوط. (از دزی ج 1 ص 732) ، خط. سطر (نوشته شده). (از دزی ج 1 ص 732). شحطه
لغت نامه دهخدا
تصویری از شحا
تصویر شحا
فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحر
تصویر شحر
دهان بازکردن دهان گشودن، لورگاه (لور سیل)، رودگشاد
فرهنگ لغت هوشیار
پیه خوراندن، پیه گداختن پیه خوردن، فربهی: ماده شتر پس ازلاغری پیه، گوشت سپید، خودبینی سرمستی پیه ناک، انگور پوست کلفت پیه و گوشت، جمع شحوم. یا شحم و لحم. پیه و گوشت: بیندازی عظام و شحم و لحم من رگ و پی همچنان و جلد منشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحن
تصویر شحن
بارکردن بارگیری، پرکردن، دوراندن کینه ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاذ
تصویر شاذ
کمیاب، دیریاب، نادر، منفرد، عزیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاذ
تصویر شاذ
((ذّ))
نادر، کمیاب
فرهنگ فارسی معین