حمدالله مستوفی آنرا یکی از بلاد افریقیه گفته که در اقلیم دوم و سوم واقع است. و در حاشیه نسخۀ بدل حمه و حمد و حمیه آمده است. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 246 شود. حامه و بلش در مالقه در غرب اندلس واقعند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 206 شود
حمدالله مستوفی آنرا یکی از بلاد افریقیه گفته که در اقلیم دوم و سوم واقع است. و در حاشیه نسخۀ بدل حمه و حمد و حمیه آمده است. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 246 شود. حامه و بلش در مالقه در غرب اندلس واقعند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 206 شود
گوسپند فربه. (منتهی الارب). گوسپند که شیر او تمام شده است و گویند به معنی گوسپند فربه باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپند که گاهی بر او نر نجهیده باشد. (منتهی الارب). گوسپند که هرگز نر بر او نجهیده باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپندناباردار. (منتهی الارب). گوسپند غیرحامل. (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، شحاص، شحص، شحصات، شحص
گوسپند فربه. (منتهی الارب). گوسپند که شیر او تمام شده است و گویند به معنی گوسپند فربه باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپند که گاهی بر او نر نجهیده باشد. (منتهی الارب). گوسپند که هرگز نر بر او نجهیده باشد. (از اقرب الموارد) ، گوسپندناباردار. (منتهی الارب). گوسپند غیرحامل. (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، شِحاص، شِحص، شَحَصات، شَحَص
بیمار رحم گردیدن ماده شتر پس از زاییدن و مردن آن. (از ناظم الاطباء). رحم. رحم. (منتهی الارب). رجوع به رحم شود. به درد آمدن رحم شتر پس از زاییدن و مردن وی به سبب آن بیماری و آن را رحوم گویند. (از اقرب الموارد). مصدر رحوم است به معنی شتر ماده یا زنی که بعد از وضع بیمار رحم گردد و بمیرد، یا علتی است که در زهدان عارض شود و مانع قبول آب منی گردد و یا آن که بزاید و سلای آن برنیاید. (منتهی الارب).
بیمار رحم گردیدن ماده شتر پس از زاییدن و مردن آن. (از ناظم الاطباء). رَحْم. رَحَم. (منتهی الارب). رجوع به رحم شود. به درد آمدن رحم شتر پس از زاییدن و مردن وی به سبب آن بیماری و آن را رَحوم گویند. (از اقرب الموارد). مصدر رَحوم است به معنی شتر ماده یا زنی که بعد از وضع بیمار رحم گردد و بمیرد، یا علتی است که در زهدان عارض شود و مانع قبول آب منی گردد و یا آن که بزاید و سلای آن برنیاید. (منتهی الارب).
تیزرو و توانا گردیدن اسب: شهم الفرس شهامهً. (منتهی الارب) ، تیزخاطر و چالاک شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حریص بودن بر انجام امور عظام که مستتبع ذکر جمیل است. (از تعریفات) (از اقرب الموارد). و رجوع به شهامت شود
تیزرو و توانا گردیدن اسب: شَهُم َ الفرس شهامهً. (منتهی الارب) ، تیزخاطر و چالاک شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حریص بودن بر انجام امور عظام که مستتبع ذکر جمیل است. (از تعریفات) (از اقرب الموارد). و رجوع به شهامت شود
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : غنچۀ گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامۀ قند. نظامی. فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامۀ جگر کن. نظامی. ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین. سعدی. ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامۀ کرمش کارسازمن. حافظ. - شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است: به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام. سعدی. - معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی: خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. ، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمامه نهاده بر آن جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراکند بر لاجورد. فردوسی. بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت بازمیگفت. نظامی. از شمایل شمامه های بهار بی قیامت ستاره کرده نثار. نظامی. - خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). - شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج). - شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). - ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). - ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان). - ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید. سعدی. ، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) : شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است پی شمامه چرانیشکر نمی کردی ترا که بر لب شیرین یار دسترس است. سیفی بدیعی (ازآنندراج). ، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : غنچۀ گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامۀ قند. نظامی. فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامۀ جگر کن. نظامی. ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین. سعدی. ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامۀ کرمش کارسازمن. حافظ. - شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است: به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام. سعدی. - معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی: خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. ، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمامه نهاده بر آن جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراکند بر لاجورد. فردوسی. بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت بازمیگفت. نظامی. از شمایل شمامه های بهار بی قیامت ستاره کرده نثار. نظامی. - خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). - شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج). - شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). - ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). - ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان). - ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید. سعدی. ، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) : شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است پی شمامه چرانیشکر نمی کردی ترا که بر لب شیرین یار دسترس است. سیفی بدیعی (ازآنندراج). ، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز