جدول جو
جدول جو

معنی شحاج - جستجوی لغت در جدول جو

شحاج
(شُ)
بانگ زاغ و استر و شترمرغ. (منتهی الارب). شحاج استر و زاغ، آواز آن دو است. (از اقرب الموارد). شحجان. رجوع به شحجان و شحیج شود
لغت نامه دهخدا
شحاج
(شَحْ حا)
بنو شحاج، دو بطنند از ازد. (منتهی الارب). دو بطنند در أزد از قحطانیه. (از معجم قبایل العرب) ، نام محدثی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شحاج
(تَ نَیْ یُ)
بانگ کردن زاغ. (از منتهی الارب). بانگ کردن قاطر و زاغ. (از اقرب الموارد). بانگ کردن کلاغ و استر. (تاج المصادر بیهقی). شحیج. شحجان. تشحاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به تشحاج و شحجان و شحیج شود، کلان سال شدن زاغ. (از منتهی الارب). بزرگ سال و پیرشدن زاغ. (از اقرب الموارد) ، درشت گردیدن بانگ زاغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شحاج
آوای کلاغ
تصویری از شحاج
تصویر شحاج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَحْ حا)
شحاذ. (اقرب الموارد). به معنی شحاذ و غلط عوام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ)
بغض و عداوت نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ را)
مسیل آبی است از حره بسوی سهل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ را)
سعد بن شراج. محدث است. (منتهی الارب). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شرج به معنی آبراهه از زمین سنگلاخ بسوی زمین نرم. (منتهی الارب). رجوع به شرج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گیاهی است. بقله الصعالیک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بانگ استر و شترمرغ، بانگ زاغ، زاغ کلانسال، بانگ درشت مرغ. (منتهی الارب). رجوع به شحاج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شحاج. (منتهی الارب). بانگ کردن زاغ، کلانسال شدن زاغ، درشت گردیدن بانگ زاغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ترجیع صوت. (اساس البلاغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَحْ حا)
پیه فروش. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). فروشندۀ پیه. (از اقرب الموارد) (از اساس البلاغه) ، آنکه بسیار اطعام نماید مردم را با پیه. (از ذیل اقرب الموارد) (از اساس البلاغه) ، فربه. (از اساس البلاغه زمخشری) ، بسیارخواهندۀ پیه. دوست دارندۀ پیه. (از اساس البلاغه)
لغت نامه دهخدا
(شَجْ جا)
سابح. شجاج. مرد شدیدالشج. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
چوبی است که در دهان بره و بزغاله در عرض کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَحْ حا)
دور و بعید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ شحاصه. (منتهی الارب). رجوع به شحاصه شود
لغت نامه دهخدا
(شَحْ حا)
ستیهنده و تیز. (شحاث بثاء غلط است چنانکه گذشت در شحاث) (از منتهی الارب) ، سائل. (از اقرب الموارد). گدای. ستیهنده در سؤال. گدای مبرم در سؤال. گدای سمج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ شحیح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شحیح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
زفت. آزمند. (منتهی الارب). بخیل. حریص. (اقرب الموارد). آزمند. آزور.
- ارض شحاح، زمین که بی باران بسیار روان نگردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- ، زمین نرم. (مهذب الاسماء).
- ابل شحاح، شتران کم شیر. (منتهی الارب).
- زند شحاح، آتش زنه که آتش ندهد. (منتهی الارب).
- ماء شحاح، آب اندک که زمین نپوشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ)
با هم سر شکستن: یقال بینهم شجاج، ای شج بعضهم بعضا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ شجّه به معنی سرشکستگی. (از منتهی الارب). شکستگیی که به دماغ رسد و در وقت بکشد و آن ده مرتبه است که به ترتیب چنین است: 1- قاشره که حارصه باشد. 2- باضعه. 3- دامیه. 4- متلاحمه. 5- سمحاق. 6- مرضحه. 7- هاشمه. 8- منقله. 9- آمه. 10- دامغه و ابوعبید دامغه را پس دامیه افزوده است. (از اقرب الموارد: ’د م غ’ ذیل دامغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
اندک و حقیر از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نان جوین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، آنچه از انگور و جز آن وقت خوردن براندازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ماذقت شماجاً، نچشیدم چیزی را. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
بعیر سحاج، شتر که بخراشد زمین را به سپل خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، حجت آوردن و حجت گرفتن. (آنندراج). با یکدیگر حجت آوردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
صوت الغنم. (یادداشت مؤلف). صدای گوسپند
لغت نامه دهخدا
تصویری از شحام
تصویر شحام
پیه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاج
تصویر تحاج
گواه آوردن، دشمنی با یکدیگر هم دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحج
تصویر شاحج
کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحاث
تصویر شحاث
گدای چسبان، گل مژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحاط
تصویر شحاط
گریزنده، شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحاح
تصویر شحاح
زفت، آزمند، اندک چون آب، شترکم شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجاج
تصویر شجاج
سرهم راشکستن گرد نیو دلیر، گرزه مار، ازچهره های سپهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماج
تصویر شماج
نان جو، تفاله انگور، اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجاج
تصویر شجاج
((ش))
سر یکدیگر را شکستن
فرهنگ فارسی معین