جدول جو
جدول جو

معنی شترخفت - جستجوی لغت در جدول جو

شترخفت
(شُ تُ خُ)
دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از سراب شترخفت و محصول آن غلات، توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرافت
تصویر شرافت
(دخترانه)
بزرگ منشی، ارزشمندی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
بزرگ و بلند قدر شدن، بزرگواری، بلندقدری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترخو
تصویر شترخو
پرکینه مانند شتر، قانع و بردبار مانند شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترخان
تصویر شترخان
چهاردیواری که شتران را در آنجا نگه داری می کنند، شترخانه، جای شتران، خوابگاه شتران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترخار
تصویر شترخار
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت
اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
فرهنگ فارسی عمید
شیره و صمغی که از گیاهی که در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است. در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود. ۱۵ تا ۶۰ گرم آن را در آب یا شیر حل می کنند و می خورند. در تقویت معده و کبد و رفع سرفه و تب نیز نافع است، شیر خشک، شیر خاشاک
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش می کند و مسهل آرام و نیکوییست در اطفال. (ناظم الاطباء) (از غیاث). نباتیست طبی، از گیاهی که در کوه البرز و خراسان فراوان است به دست آید، نام طل است که بر سیه چوب افتد، و معرب آن شیرخشک است. (یادداشت مؤلف). اسم صمغ بعضی از اشجار بلاد هرات است وبهترین نوع آن سفید و شیرین و حبه های بزرگ است و استعمال دارویی دارد و برای تقویت باه و جگر و معده و دفع سرفه و تبهایی که از موارد رقیقه باشد نافع است و مسهل اخلاط رقیقه است ولی برای صاحبان قولنج مضر است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). این ’من’ را در هرات از درختچۀ کاروانکش در ایران از درختچۀ دیگری به نام شیرخشت گیرند. (یادداشت مؤلف). شبنمی است که بر نوعی از درخت نشیند و آنرا گرفته در دواها بکار برند و مایل به شیرینی است، و بعضی گفته اند صمغی است که از درخت مخصوص گیرند، و حق آن است که در کوهستان هرات درختی است که آنرا کشیرو خوانند، و هم درختی است که آنرا کبیرو خوانند صمغی که از درخت کشیرو حاصل آید، پس از حذف کاف تازی و واو آنرا شیرخشت خوانند و آنچه از درخت کبیرو گیرند بعد از حذف کاف و واو از لفظ کبیرو آنرا بیرخشت نامند و عوام ’ر’ را به ’د’ بدل نموده بیدخشت گویند. و در بعضی کتب طبیه آمده که خوشت به معنی مطلق صمغ بود پس شیرخشت به معنی صمغ شیرمانند بود بواسطۀ سفیدی آن، و گفته اند خشت مرادف است با خشک و مؤید آن است که تازیان این دوا را لبن الجامد خوانند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ماده ای است که از ترکیب قندهای مختلف درست شده و درنتیجۀ خراش وارد بر پوست برخی گیاهان از قبیل کاروان کش به دست می آید. از لحاظ ترکیب شیمیایی جزء من ها محسوب می شود و درتداوی به جهت لینت یا به جای مسهل بکار می رود و چون طعمی مطبوع و شیرین دارد مورد توجه است. بهترین نوع آن شیرخشت خراسان و هرات است. در دیگر نقاط ایران نیز از گیاه گپ شیر، شیرخشت به دست می آورند به همین جهت آنرا به نام شیرخشت نیز نامیده اند. شیرخشک. شیرخاشاک. (از فرهنگ فارسی معین) : از او (شهر هری) کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم).
گر مزاج تو بود سخت و درشت
بامدادی چند می خور شیرخشت.
یوسفی طبیب (از انجمن آرا).
- امثال:
شیرخشت می گیرند، ابرهای سفید بریده بریده در هوا پیدا شده است. (امثال و حکم دهخدا).
- شیرخشت شهری، شیرخشتی است که از گیاه گپ شیر گرفته می شودو مرغوبیت شیرخشت هراتی را ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشت هراتی، شیرخشتی است که از گیاه کاروان کش بدست آید وبهترین نوع شیرخشت است. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشتی مزاج، نظرباز. (از امثال و حکم دهخدا).
- ، آنکه با همه کس تواند زیست. (امثال و حکم دهخدا).
- طبع شیرخشتی داشتن، با همه کس زیستن توانستن. (امثال وحکم دهخدا).
- ، در تداول عامه، متمایل به جنس نرینه بودن مرد.
- مثل شیرخشت، بدنی سرد بعد از بریدن تب. (امثال و حکم دهخدا).
، نام درختی که در ایران من شیرخشت از آن گیرند. گونه ای از گپ شیر است که در مناطق خشک کوهستانی جنگلهای مرتفع شمالی ایران یافت می شود. در قوشخانه و هزاربند در ارتفاع 2400 گزی دیده شده است و آنرا گپ شیر، گوژدون چو، سیاه چوب، ارقی، ایرقی، چالقه، بجا، کرچوب، خرپنو، وجل، شویر، آره جورد، زبان گنجشک، ون و اراغی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). سه گونۀ آن در جنگلهای شمال و ارسباران یافت می شود و فارسی زبانان شیرخشت و ترک زبانان ارقی یا ایرقی می نامند، در کتول کرچوب، در پل زنگوله خرپنو، در آمل و کجور وجل و در ارسباران چالقه خوانده می شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 278)، قسمی از نان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) :
گر گلبن فردوس خورد بار خلافت
بر جای گل تازه شترخار برآرد.
اثیرالدین اخسیکتی.
و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
نام محلی است به جنوب شرقی تهران که محل توقف و اسطبل شترهای ناصرالدین شاه بود در زیر قریۀ نجف آباد و تا قبل از آبادی کنونی تهران از نواحی خارج از تهران به شمار می آید
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشترخان. طویلۀ شتر. خوابگاه شتران. شترخانه. مناخ. طویلۀ بزرگ برای شتر و غیره. باره بند. جای مهتر وشتر و چاروا. (یادداشت مؤلف). محلّی که شتران را در آنجا مسکن و غذا دهند و نگهداری کنند:
بحر از موج وقت احسانش
میدهد یاد از شترخانش.
سلیم.
قدغن حمامها و یخچالها و آوردن هیمۀ زمستانی به جهت مطبخ و غیره همگی را باید ناظردر وقت خود به قدر اخراجات سالیانه حاضر کند و جو وکاه به جهت اخراجات طوایل و شترخان سرانجام کند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). و رجوع به اشترخان شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
شترخو. اشترخوی. کینه ور. بدکینه. رجوع به اشترخوی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ خَ)
همان قصبۀ بلوک خفر است و در هیجده فرسنگی شیراز است و نزدیک به صد در خانه دارد. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بخش خفر شهرستان جهرم و 715 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ خُ)
دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 381 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات چغندر و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش میکند و مسهل و آرام و نیکوئیست در اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
با شرف بودن، بزرگواری مجد، قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترخو
تصویر شترخو
پرکینه مانند شتر
فرهنگ لغت هوشیار
((خِ))
شیره و صمغی است که از گیاهی در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است، در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
((شَ فَ))
بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شترخان
تصویر شترخان
جای نگهداری شتران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
بزرگ منشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
Dignity, Honorability, Nobleness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
dignité, honorabilité, honneur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شیره ی شیرین نوعی درختچه که مصرف دارویی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
достоинство , почетность , благородство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
Würde, Ehrbarkeit, Ehrenhaftigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
гідність , шанованість , честь
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
godność, honorowość, honor
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
尊严 , 荣誉性 , 荣誉
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
dignidade, honorabilidade, honra
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
dignità, onorabilità, nobiltà
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
dignidad, honorabilidad, honor
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
waardigheid, eerbaarheid, eer
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شرافت
تصویر شرافت
गरिमा , सम्माननीयता , मान
دیکشنری فارسی به هندی