نام محلی است به جنوب شرقی تهران که محل توقف و اسطبل شترهای ناصرالدین شاه بود در زیر قریۀ نجف آباد و تا قبل از آبادی کنونی تهران از نواحی خارج از تهران به شمار می آید
نام محلی است به جنوب شرقی تهران که محل توقف و اسطبل شترهای ناصرالدین شاه بود در زیر قریۀ نجف آباد و تا قبل از آبادی کنونی تهران از نواحی خارج از تهران به شمار می آید
اشترخان. طویلۀ شتر. خوابگاه شتران. شترخانه. مناخ. طویلۀ بزرگ برای شتر و غیره. باره بند. جای مهتر وشتر و چاروا. (یادداشت مؤلف). محلّی که شتران را در آنجا مسکن و غذا دهند و نگهداری کنند: بحر از موج وقت احسانش میدهد یاد از شترخانش. سلیم. قدغن حمامها و یخچالها و آوردن هیمۀ زمستانی به جهت مطبخ و غیره همگی را باید ناظردر وقت خود به قدر اخراجات سالیانه حاضر کند و جو وکاه به جهت اخراجات طوایل و شترخان سرانجام کند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). و رجوع به اشترخان شود
اشترخان. طویلۀ شتر. خوابگاه شتران. شترخانه. مناخ. طویلۀ بزرگ برای شتر و غیره. باره بند. جای مهتر وشتر و چاروا. (یادداشت مؤلف). محلّی که شتران را در آنجا مسکن و غذا دهند و نگهداری کنند: بحر از موج وقت احسانش میدهد یاد از شترخانش. سلیم. قدغن حمامها و یخچالها و آوردن هیمۀ زمستانی به جهت مطبخ و غیره همگی را باید ناظردر وقت خود به قدر اخراجات سالیانه حاضر کند و جو وکاه به جهت اخراجات طوایل و شترخان سرانجام کند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). و رجوع به اشترخان شود
در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال، درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد گیاه ترخون
در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال، درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد گیاه تَرخون
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، کَسیمه، شُتُرگیا، اُشتُرخار، خاراُشتُر
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
دهی از بخش سومار شهرستان قصرشیرین. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رود خانه کنگیر و محصول آن غلات، لبنیات، برنج ومختصر حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از بخش سومار شهرستان قصرشیرین. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رود خانه کنگیر و محصول آن غلات، لبنیات، برنج ومختصر حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
شخصی که پادشاهان قلم تکلیف از او بردارند و هر تقصیر و گناهی که کند مؤاخذه نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات). لقبی است از القاب که سلاطین ترکستان که ایشان را خان گویند به کسی دهند که هر وقت خواهد بحضور پادشاه رودو اگر تقصیری و خطایی کند او را بمؤاخذه نگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج). و مجاز باشد هرگاه که بخواهد بنزد سلطان رود، و به این معنی ترکی است و معرب آن طرخان. (حاشیۀ برهان چ معین). کسی را گویند که از جمیع تکالیف دیوانی معاف و مسلم باشد و آنچه در معارک از غنایم بدست او افتد، بر وی مقرر دارند و بدون رخصت ببارگاه پادشاه درآید و تا نه گناه از او صادر نشود پرسش ننمایند... و وجه تسمیه آن است که وقتی اونک خان به تحریک سنکون پسر خود به گرفتن چنگیزخان مصمم گشته اراده کرد که سحرگاه بر سر او رفته او را از میان بردارد، یکی از امرا صورت واقعه را نزد خاتون خودتقریر میکرد. در آن زمان دو کودک که از گله شیر آورده بودند از بیرون خرگاه این سخن را شنیده متوجه اردوی چنگیزخان گشته او را از این مواضعه مطلع ساختند وچنگیزخان آن دو کودک را که خبر قصد اونک خان آورده بودند تا نه بطن ترخان ساخت، و طایفۀ ترخان که خان در ولایت ماوراءالنهر خراسانند از نسل ایشانند. (سنگلاخ ص 155) : ترخان آن بود که از همه مؤنات معاف بود و در پهر لشکر که باشد هر غنیمت که یابند ایشان را مسلم باشد و هرگاه که خواهند در بارگاه بی اذن و دستوری درآیند. (جهانگشای جوینی). و کسک را ترخان کرد و از اموال چندان فرمود. (جهانگشای جوینی). ملک خان و میان و بدر و ترخان به رهواران تازی بر سوارند. سعدی. شیبک او را (مغول عبدالوهاب را) تربیت کرده منصب شغاولی بدو ارزانی داشته ترخان ساخت. (مجالس النفائس)، بزبان خراسان رئیس و شریف را گویند، و طرخان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). رئیس و شریف را نیز گویند. (غیاث اللغات)، در تداول شوشتر بمعنی رئیس و اداره کننده بازیهای کودکان و جوانان است. رجوع به لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی ذیل ’دول گرش’، نوعی بازی شود، درمنتخب اللغه که ترجمه قاموس است گفته ترخان لغت خراسان است و عرب آنرا معرب کرده و طراخنه جمع بسته اند، بلی چنین است ولی لغت ترکی مغولی است نه خراسانی، و بمعنی بی باک و دزد و اوباش نیز در فرهنگ و برهان آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به طرخان شود، مأخوذ از یونانی، سردار پنجهزار لشکر، مسخره. (ناظم الاطباء). در سراج اللغات نوشته که ترخان بمجاز در عرف حال بمعنی مسخره نیز مستعمل میشود. (غیاث اللغات)، نوعی از سبزی باشد که با طعام و غیر طعام خورند. (برهان). نوعی از سبزی بود که آنرا مانند پودنه و نعناع با نان و طعام بخورند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). سبزی معروف که طرخون گویند. (ناظم الاطباء). و اصل آن چنانست که سپند را در سرکۀ تیز بیاغارند تا طبع وی بگردد آنگاه بکارند، ترخون روید (؟). (انجمن آرا) (آنندراج). این لفظ در برهان ترخون آمده. (شرفنامۀ منیری). و ترخوان با واو معدوله در اصل ترۀ خوان بوده و عاقرقرحا بیخ ترخوان کوهی است، وترخوان را ترخون و ترخونی نیز گویند و طرخون معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) : بوی بریان میرسد ترخان بدان خواهم فشاند بر مزعفر حلقه چی در دور نان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. می نهم از شاخ ترخان زلف بر روی پنیر می کشم از برگ نعنع وسمه بر ابروی نان. بسحاق اطعمه (از جهانگیری). ، {{اسم خاص}} قومی باشند از ترکان جغتایی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام طایفه ای از ترکان. (ناظم الاطباء). نام طایفه ای است از اعاظم اولوس جغتای. (سنگلاخ ص 155)
شخصی که پادشاهان قلم تکلیف از او بردارند و هر تقصیر و گناهی که کند مؤاخذه نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات). لقبی است از القاب که سلاطین ترکستان که ایشان را خان گویند به کسی دهند که هر وقت خواهد بحضور پادشاه رودو اگر تقصیری و خطایی کند او را بمؤاخذه نگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج). و مجاز باشد هرگاه که بخواهد بنزد سلطان رود، و به این معنی ترکی است و معرب آن طرخان. (حاشیۀ برهان چ معین). کسی را گویند که از جمیع تکالیف دیوانی معاف و مسلم باشد و آنچه در معارک از غنایم بدست او افتد، بر وی مقرر دارند و بدون رخصت ببارگاه پادشاه درآید و تا نُه گناه از او صادر نشود پرسش ننمایند... و وجه تسمیه آن است که وقتی اونک خان به تحریک سنکون پسر خود به گرفتن چنگیزخان مصمم گشته اراده کرد که سحرگاه بر سر او رفته او را از میان بردارد، یکی از امرا صورت واقعه را نزد خاتون خودتقریر میکرد. در آن زمان دو کودک که از گله شیر آورده بودند از بیرون خرگاه این سخن را شنیده متوجه اردوی چنگیزخان گشته او را از این مواضعه مطلع ساختند وچنگیزخان آن دو کودک را که خبر قصد اونک خان آورده بودند تا نُه بطن ترخان ساخت، و طایفۀ ترخان که خان در ولایت ماوراءالنهر خراسانند از نسل ایشانند. (سنگلاخ ص 155) : ترخان آن بود که از همه مؤنات معاف بود و در پهر لشکر که باشد هر غنیمت که یابند ایشان را مسلم باشد و هرگاه که خواهند در بارگاه بی اذن و دستوری درآیند. (جهانگشای جوینی). و کسک را ترخان کرد و از اموال چندان فرمود. (جهانگشای جوینی). ملک خان و میان و بدر و ترخان به رهواران تازی بر سوارند. سعدی. شیبک او را (مغول عبدالوهاب را) تربیت کرده منصب شغاولی بدو ارزانی داشته ترخان ساخت. (مجالس النفائس)، بزبان خراسان رئیس و شریف را گویند، و طرخان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). رئیس و شریف را نیز گویند. (غیاث اللغات)، در تداول شوشتر بمعنی رئیس و اداره کننده بازیهای کودکان و جوانان است. رجوع به لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی ذیل ’دول گرش’، نوعی بازی شود، درمنتخب اللغه که ترجمه قاموس است گفته ترخان لغت خراسان است و عرب آنرا معرب کرده و طراخنه جمع بسته اند، بلی چنین است ولی لغت ترکی مغولی است نه خراسانی، و بمعنی بی باک و دزد و اوباش نیز در فرهنگ و برهان آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به طرخان شود، مأخوذ از یونانی، سردار پنجهزار لشکر، مسخره. (ناظم الاطباء). در سراج اللغات نوشته که ترخان بمجاز در عرف حال بمعنی مسخره نیز مستعمل میشود. (غیاث اللغات)، نوعی از سبزی باشد که با طعام و غیر طعام خورند. (برهان). نوعی از سبزی بود که آنرا مانند پودنه و نعناع با نان و طعام بخورند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). سبزی معروف که طرخون گویند. (ناظم الاطباء). و اصل آن چنانست که سپند را در سرکۀ تیز بیاغارند تا طبع وی بگردد آنگاه بکارند، ترخون روید (؟). (انجمن آرا) (آنندراج). این لفظ در برهان ترخون آمده. (شرفنامۀ منیری). و ترخوان با واو معدوله در اصل ترۀ خوان بوده و عاقرقرحا بیخ ترخوان کوهی است، وترخوان را ترخون و ترخونی نیز گویند و طرخون معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) : بوی بریان میرسد ترخان بدان خواهم فشاند بر مزعفر حلقه چی در دور نان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. می نهم از شاخ ترخان زلف بر روی پنیر می کشم از برگ نعنع وسمه بر ابروی نان. بسحاق اطعمه (از جهانگیری). ، {{اِسمِ خاص}} قومی باشند از ترکان جغتایی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام طایفه ای از ترکان. (ناظم الاطباء). نام طایفه ای است از اعاظم اولوس جغتای. (سنگلاخ ص 155)
خدیجه سلطان. از زنان سلطان ابراهیم خان ومادر سلطان محمدخان چهارم بود. بنای ’یکی جامع = ینی جامع یعنی جامع نو’ و کتابخانه و مدرسه و سایر مؤسسات مربوط بدان جامع بدست او اتمام پذیرفت. وی بسال 1094 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) لقب معلم ثانی ابونصر فارابی. (انجمن آرا) (آنندراج). لقب ابونصر فارابی. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام پدر حکیم بزرگوار ابونصر فارابی. (ناظم الاطباء). نام ابونصر فاریابی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) امیر ترخان، از امرای دورۀ مغول و معاصر شاهرخ و سلطان ابوسعید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 618 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 141 شود
خدیجه سلطان. از زنان سلطان ابراهیم خان ومادر سلطان محمدخان چهارم بود. بنای ’یکی جامع = ینی جامع یعنی جامع نو’ و کتابخانه و مدرسه و سایر مؤسسات مربوط بدان جامع بدست او اتمام پذیرفت. وی بسال 1094 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) لقب معلم ثانی ابونصر فارابی. (انجمن آرا) (آنندراج). لقب ابونصر فارابی. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام پدر حکیم بزرگوار ابونصر فارابی. (ناظم الاطباء). نام ابونصر فاریابی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) امیر ترخان، از امرای دورۀ مغول و معاصر شاهرخ و سلطان ابوسعید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 618 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 141 شود
ناحیتی در اقلیم هفتم. خواندمیر آرد: الاقلیم السابع. این اقلیم که به قمر منسوب است و... از آنجا ببلاد یأجوج و مأجوج گذرد پس بر بلاد کیماک و شمال بلاد خلج و جنوب بلدان ترخان گذرد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 659)
ناحیتی در اقلیم هفتم. خواندمیر آرد: الاقلیم السابع. این اقلیم که به قمر منسوب است و... از آنجا ببلاد یأجوج و مأجوج گذرد پس بر بلاد کیماک و شمال بلاد خلج و جنوب بلدان ترخان گذرد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 659)
یا شیرعلی خان لودی، مؤلف کتاب مرآهالخیال به سال 1102 هجری قمری که تذکرۀ شعراست به اضافۀ مضامینی در بارۀ فنون ادبی و تصوف و موسیقی و جغرافیا و عجایب جهان و جز آن، وی نثری مصنوع و متکلفانه دارد، (از یادداشت مؤلف) (از مقدمه و خاتمۀمرآت الخیال) (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 828) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد، (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419)، چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
یا شیرعلی خان لودی، مؤلف کتاب مرآهالخیال به سال 1102 هجری قمری که تذکرۀ شعراست به اضافۀ مضامینی در بارۀ فنون ادبی و تصوف و موسیقی و جغرافیا و عجایب جهان و جز آن، وی نثری مصنوع و متکلفانه دارد، (از یادداشت مؤلف) (از مقدمه و خاتمۀمرآت الخیال) (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 828) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد، (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419)، چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 360تن، آب آن از چشمه و رود خانه جامیشان، بنای امامزادۀ آن قدیم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 900 تن، آب آن از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار، سکنۀ آن 671 تن، آب آن از قنات، راه آن اتومبیلرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 360تن، آب آن از چشمه و رود خانه جامیشان، بنای امامزادۀ آن قدیم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 900 تن، آب آن از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار، سکنۀ آن 671 تن، آب آن از قنات، راه آن اتومبیلرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
شهربان. حاکم. والی. صورت تخفیف یافتۀ کلمه خشترپاون است. داریوش شاهنشاهی ایران را به قسمتهای بزرگ تقسیم کرد و هر کدام را به یک نفر مأمور که از مرکزمعین میشد سپرد. این مأمور را ’خشرپاون’ مینامیدندو ظن قوی این است که این کلمه را ’خشثروپاون’ مینوشتند ولی در محاوره شترپان تلفظ میکردند زیرا یونانیها این کلمه را ساتراپ ضبط کرده اند و معنی آن به زبان کنونی شهربان یعنی نگهبان مملکت است. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1668). در روزگار هخامنشیان در سر هر دهیو (= کشور) یک فرماندار یا نایب السلطنه گماشته بوده است که او را در فرس هخامنشی خشتهرپاون میگفتند یعنی شهربان یا کشوردار. (فرهنگ ایران باستان ص 61)
شهربان. حاکم. والی. صورت تخفیف یافتۀ کلمه خشترپاون است. داریوش شاهنشاهی ایران را به قسمتهای بزرگ تقسیم کرد و هر کدام را به یک نفر مأمور که از مرکزمعین میشد سپرد. این مأمور را ’خشرپاون’ مینامیدندو ظن قوی این است که این کلمه را ’خشثروپاون’ مینوشتند ولی در محاوره شترپان تلفظ میکردند زیرا یونانیها این کلمه را ساتراپ ضبط کرده اند و معنی آن به زبان کنونی شهربان یعنی نگهبان مملکت است. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1668). در روزگار هخامنشیان در سر هر دهیو (= کشور) یک فرماندار یا نایب السلطنه گماشته بوده است که او را در فرس هخامنشی خشتهرپاون میگفتند یعنی شهربان یا کشوردار. (فرهنگ ایران باستان ص 61)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) : گر گلبن فردوس خورد بار خلافت بر جای گل تازه شترخار برآرد. اثیرالدین اخسیکتی. و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) : گر گلبن فردوس خورد بار خلافت بر جای گل تازه شترخار برآرد. اثیرالدین اخسیکتی. و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود