جدول جو
جدول جو

معنی شبیث - جستجوی لغت در جدول جو

شبیث
(شُ بَ)
مصغر شبث و آن عنکبوت و یا هزارپا باشد. رجوع به شبث شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شبیث
(شُ بَ)
نام آبی است. (از اقرب الموارد) ، نام کوهی است در نواحی حلب در اطراف احص که ازآن سنگهای سیاهی جهت آسیاب و ساختمان به شهر حلب آورند و آن را شبیثیه نیز گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبیر
تصویر شبیر
(پسرانه)
نام پسر هارون از پیامبران بنی اسرائیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خبیث
تصویر خبیث
پلید، بدذات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، تعزیه
فرهنگ فارسی عمید
(شُ بَ)
ابن عزره بن عمیرالضبعی. راویه و خطیب و شاعر و نسابه از مردم بصره. کتابی در غریب لغت دارد ودر آغاز هوادار خوارج بود و سپس از آن رأی عدول کرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 230). از علماء و خطباء خوارج و قصیدهالغریب از اوست و او تا سال هفتاد رافضی بود سپس به مذهب شراه (صفری) گروید و در بصره بلاعقب درگذشت. (از ابن الندیم) (البیان و التبیین ج 1 ص 271)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بازداشته شده از حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
همانند. مثل. یقال: ’هذا شبیه ذاک’، این مانند آن است. (از اقرب الموارد). مانند. (متن اللغه) (منتهی الارب). نظیر. شبه. همچون. همال. تا. چون. ند. همتا. ج، اشباه:
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آن که هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریع
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گریختن باشد (؟) (برهان). گریز (؟) (فرهنگ جهانگیری) :
چون بپیچد چو مارنیزۀ او
جان دشمن کند گریغشبیم.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
قبیلۀ کوچکی است که نزدیکی جبزان مقر دارند و تعدادشان از هزار نفر تجاوز نمیکند. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
مصغر شباک به معنی پنجره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِبْ بی)
بسیار بازی کننده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شبی. سدره (در مراسم دینی زردشتیان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بسیار. وافر.
- ثوب ٌ شبیعالغزل، جامۀ سیربافت بسیارریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- رجل شبیعالعقل، مرد بسیارعقل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- حبل شبیع، رسن بسیارتاه. (منتهی الارب). رسن بسیارموی و کرک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
فرقه ای است از صدید از جرباء و هیشان، مثلونه و خماس شاخه های آنند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن مبارک بن فضل بن مسعود بن الشریف حسن. متأدب از آل حسن در مکه که در سال 1138 هجری قمری به مکه درگذشت. وی از اطرافیان احمد بن غالب شریف مکه بود که کارهای بزرگ را بدو میسپرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 230)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بطنی است از آل عبدعون از قبیلۀ قراغول از شمر طوقه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است از خزاعه. و محل سکونت ایشان به شام بود. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
بطنی است از زهیر از جذام از قحطانیه که با قبیلۀ زهیر در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر سکونت داشتند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
بطنی است از قبیلۀ آل مره که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خرج و عقیر تا واحۀ جافورا و جبرین تا اواسط ربعالخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است بزرگ از قضاعه از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن شیبه بن عبدالله التمیمی منقری اهتمی ملقب به ابومعمر، از ندیمان خلفای بنی امیه و از دهاه بوده و چون فصاحت بیان داشت او را خطیب خواندندی. در سال 170 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229)
الحبطی بن سعید التمیمی از رجال حدیث و کتابی در فن روایت حدیث دارد. از مردم بصره و برای تجارت به مصر سفر میکرده است و به سال 186 هجری قمریدر بصره درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228)
ابن حمدان کحال، ابوعبدالرحمن، طبیب و شاعر مقیم قاهره بود. و دیوان شعر دارد و در سال 625 هجری قمری به دنیا آمد و در 657 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228)
ابن عمرو بن عدی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاءاز ازد از قحطانیهاند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229)
ابن اهود. بطنی است از بهراء از قحطانیه و از قبیلۀ شبیب بن اهودبن بهراء می باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
امین بن عمر دمشقی حنفی در دمشق نشو ونما یافت و در 55سالگی، در سال 1322 هجری قمریدرگذشت از آثار اوست: شرح البرده. قصه المولد، شرح علی الادعیه المأثوره. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نوعی از ریحان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بی)
پرخبث. زشتکار. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). ج، خبیثون، خبیثین
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گوشت برگردیده بوی. (از اقرب الموارد). گوشت برگردیده بوی و مزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پلید. ناپاک. ضد طیب. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه). ج، خبث، خبثاء، اخباث، خبثه، خبیثون. جج، اخابیث: قل لایستوی الخبیث والطیب ولو اعجبک کثره الخبیث. (قرآن 100/5). ماکان اﷲ لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیزالخبیث من الطیب. (قرآن 179/3) ، آنکه یاران بدداشته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مرید. مارد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نامرغوب. مقابل جید و سلیم. (یادداشت بخط مؤلف). بنابرقول تهانوی بنقل از شارح مصابیح در اول کتاب بیع خبیث برای ردیی ٔ از خواسته و مال نیزاستعمال شده آنجا که می فرماید ’ولاتیمموا الخبیث منه تنفقون’ یعنی مال و خواسته ای که ردیی ٔ وی است انفاق نکنید. رجوع به ’کشاف اصطلاحات الفنون’ شود، هرچیز حرام مانند زنا. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). در شرح مصابیح در اول کتاب بیع آمده: خبیث در اصل هر چیزی را گویند که بواسطه ردائتش آنرا مکروه و ناپسند شمارند و در حرام نیز استعمال شده بواسطۀ آنکه شارع آنرا ردیی ٔ و مکروه شمرده چنانچه لفظ طیب را برای حلال استعمال کرده و فرموده: ولا تتبدلوا الخبیث بالطیب. (قرآن 2/4). یعنی حرام را بجای حلال بکار نبرید. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، هر چیز پلید. ج، خبائث. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). قبیح. زشت:
دگر پند و بندش نیاید بکار
درخت خبیث است بیخش برآر.
سعدی (بوستان).
، گربز. (از منتهی الارب) (تاج العروس) (متن اللغه) ، هر چیزی است بدبوی و بدطعم مانند سیر و پیاز. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در اصطلاح اهل درایه لفظ خبیث از الفاظ ذم وقدح است. و راوی خبیث کسی است که روایتش قابل قبول نیست، هر چیز که عرب آنرا پلید میداند مانند عقرب و مار. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، خبائث، سفله. فرومایه. پست. ناپاک و بی شرم:
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث.
سعدی (گلستان).
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
بدولت تو نگه میکند به انبازی.
سعدی (گلستان).
یکی از خبیثان شهر این سخن
بحاجی رسانید و دادش جواب.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شاخه ای است از جعیلات از کرفه از اثیج از هلال بن عامر از عدنانیه و در افریقای شمالی میزیسته اند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبیر
تصویر شبیر
سریانی تازی گشته ازشپر نیکو برنام رهنمودحسین علیه السلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیع
تصویر شبیع
بخرد مرد، والاتبار مرد، پرزدار، سختباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیک
تصویر شبیک
تیغ کلاغ (گلایول) ازگل ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
همانند، نظیر، همچون، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شباث
تصویر شباث
چنگک، چنگال باز
فرهنگ لغت هوشیار
هرنو تار ناخوشایند گناک پلید نجس ناپاک مقابل طیب، زشت سیرت بد فطرت بد نیت، جمع اخباث خبثاء خبثه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیث
تصویر ربیث
باز داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیر
تصویر شبیر
((شُ بِ یا بَ))
سه نام پیامبر نهاده، حسن و حسین و محسن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
((شَ))
مثل، مانند، تعزیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبیث
تصویر خبیث
((خَ))
پلید، ناپاک، بد سیرت، جمع خبثاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، همدیس، همسان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبیث
تصویر خبیث
ناپاک، پلید
فرهنگ واژه فارسی سره