جدول جو
جدول جو

معنی شبلان - جستجوی لغت در جدول جو

شبلان
(شِ)
منسوب به شبل با الف و نون نسبت
لغت نامه دهخدا
شبلان
(شِ)
نام رودی است در بصره ک-ه از رود ابله منشعب میگردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیلان
تصویر شیلان
(دخترانه)
مهمانی، سور، چیلان، عناب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سبلان
تصویر سبلان
(پسرانه)
نام کوهی در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شولان
تصویر شولان
کمند، طنابی بلند با سری حلقه مانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان، آنچه به وسیلۀ آن کسی را اسیر و گرفتار کنند، دام مثلاً پسرک سرانجام در در کمند او افتاد، زلف، گیسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیلان
تصویر شیلان
سفرۀ طعام، سفرۀ بزرگی که انواع خوراک ها برآن چیده می شود
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، تبرخون
شیلان کشیدن: گستردن سفرۀ طعام
فرهنگ فارسی عمید
(تَ هََ دْ دُ)
شول. (منتهی الارب). رجوع به شول شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام کوهی است و بعضی گویند ولایت است و بعضی دیگر گویند نام جایی و مقامی است نزدیک بکوه الوند. (از برهان). نام کوه، و شاید که بدل از سیلان باشد. (غیاث). نام کوهی است. (جهانگیری) (تاج العروس). کوهی است، اما صحیح آن ثهلان است چنانکه در قاموس آورده عربی است و شاید معرب کرده باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). کوهی است، اما در قاموس ثهلان آورده و این صحیح است. (رشیدی). در جای دیگر نیافتم و گمان میکنم تصحیف ’ثهلان’ باشد که کوهی است عظیم بنی نمیر را در ناحیۀ شریف. (از یادداشت مؤلف) :
عمان و محیط و نیل و جیحون
جودی و حری و قاف و شهلان.
خاقانی (از حاشیۀ برهان چ معین).
با سنگ گهر بگاه احسان
جودی و حری و قاف و شهلان.
خاقانی.
شراری جهد زآهن نعل اسبش
که حراقش اروند و شهلان نماید.
خاقانی.
پیش آن بادپرستان بشکوه
کوه شهلان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
ز اختران هدی او چو آفتاب آمد
ز راسخان علوم او چو کوه شهلان بود.
شرف شفروه.
و رجوع به ثهلان و ترجمه تاریخ یمینی ص 158 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
جمع واژۀ زبیل. (از کازیمرسکی)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زبیل (سرگین) ، جمع دیگر زبیل، زبل است. (اقرب الموارد). زبلان جمع واژۀ زبیل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به زبل شود، زبلان جمع واژۀ زبیل بمعنی کدوی خشک میان تهی که زنان در وی پنبه نهند. جمع واژۀ زبّیل یا زنبیل است بمعنی قفه یا جراب یا ظرفی که در آن چیزی حمل کنند. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
موضعی است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد دراز. (از متن اللغه). دراز و طویل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ شبث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش حومه شهرستان سنندج، آب از چشمه، پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مس زرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
مس زرد. (از اقرب الموارد) ، نباتی است خوشبوی خاردار که شکوفۀ لطیف و سرخ رنگ دارد و دانه ای مانند شهدانه. شبهانه یکی آن است. (منتهی الارب). به معنی گیاه خاردار شبه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شباع و شباعا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قلعه است درمدینه در دیار اسیدبن معاویه. (از معجم البلدان)
نام کوهی است در بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است به اندلس. (از معجم البلدان)
قریه ای به اندلس (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو)
کمند و آن ریسمانی است بلند. (برهان) (جهانگیری). تبدیل سولان بمعنی کمند ونردبان است. (انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری ظاهراً بار نخست این صورت را اختراع کرده و بدان معنی کمند داده و از بیت ذیل به غلط افتاده است:
از این چاه برشو به شولان دانش
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان.
ناصرخسرو.
این کلمه در شعر ’به سولان’ است با سین مهمله، تلفظی از سولان، کوه معروف آذربایجان. (یادداشت مؤلف) ، چوبی سرکج که بدان دلو به چاه فروبرند و برآرند آب کشی را. (یادداشت به خط مؤلف) ، شاخۀ راست. ترکۀ راست. ترکۀ راست و خوش اندام. عسلوج. عسلوجه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
لقب سالم مولی مالک بن اوس و ابراهیم بن زیاد و خالد بن عبدالله شیخ خالد بن دهقان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مهمانی عام، (یادداشت مؤلف)، سفرۀ طعام، و با لفظ کشیدن مستعمل است، (آنندراج)، سفرۀ طعام، (از برهان)، سفره و خوان طعام، (غیاث)، سفره، (انجمن آرا)، سماط سلاطین و امرا، (برهان) (ناظم الاطباء)، سفرۀ امرا و بزرگان، (فرهنگ فارسی معین)، مجازاً طعام را نیز گفته اند، (از برهان) (از غیاث)، طعام که بزرگان پخته اند، (انجمن آرا)، طعام، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، اسباب طعام خوری، (منتهی الارب)، به معنی صورت قابهای طعام، مجاز است، (آنندراج)، موقع صرف ناهار و صلای طعام، (فرهنگ فارسی معین)، به معنی عناب است و آن میوه ای باشد مانند سنجد که در دواها بکار برند و خون را صاف کند، (برهان) (از غیاث)، عناب، (ناظم الاطباء)، رجوع به سنجد شیلان شود، در ارسباران، نسترن وحشی را گویند، (یادداشت مؤلف)، غله زار، (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، جایی که علف سبز بسیار دارد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ شال: شیلان کشمیر، شیلان کرمان، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
سولان، و آن کوهی باشد نزدیک اردبیل. (برهان). کوهی است عظیم و بلند در حوالی اردبیل و بشرافت مشهور و بسیاری از اهل اﷲ در آن کوه عبادت گزیده و ریاضت کشیده اند. (آنندراج). نام کوهی عظیم مشرف به اردبیل از آذربایجان. (معجم البلدان). کوهی است از کوههای آذربایجان دارای 4812 گز ارتفاع، و باآنکه از دوره های تاریخی آتش فشانهایی در این کوه دیده نشده معذلک دهانه های آتش فشانی متعدد و چشمه های آب گرم فراوان در آن موجود است. (از جغرافیای غرب ایران ج 24). کوه سبلان در آذربایجان از جبال مشهور است و بلاد اردبیل و سراه و پیشکین و آباد و ارجاق و خیاو در پای آن کوه افتاده است. کوهی سخت بلند است و از پنجاه فرسنگ دیدارمیدهد، دورش سی فرسنگ باشد و قلۀ او هرگز از برف خالی نبوده و بر آنجا چشمه است اکثر اوقات آب او یخ بسته بود از غلبۀ سرما. و در عجایب المخلوقات از رسول علیه السلام مروی است کسی که بخواند فسبحان اﷲ حین تمسون و حین تصبحون و له الحمد فی السموات و الارض و عیشاً و حین تظهرون یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی و یحیی الارض بعد موتها و کذلک تخرجون بعدد، آنچه بخوانند بنویسد خدا برای او حسنات بمقدار برفی که بر کوه سبلان بریزد میدهد. گفتند یا رسول اﷲ سبلان چیست، فرمود کوهی است بین ارمنیه و آذربایجان بر آن چشمه ای است از چشمه های بهشت و در آن قبری است از قبور انبیاء، و در تاریخ مغرب گویند که آن چشمه را آبی در غایت سرد است و در حوالیش چشمه های آب سخت گرمست وسوزان و جاری است. (نزهه القلوب ص 196) :
قبلۀ اقبال قلۀ سبلان دان
کو ز شرف کعبه دار قطب کمال است.
خاقانی.
و به برکه همچنین فرشته ای است و بکوهی از ناحیت آن که آن را سبلان گویند همچنین ملکی است. (تاریخ قم ص 89)
لغت نامه دهخدا
(حَ /حُ)
مرد پر از شراب، خشمگین
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
دو گله شتر
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نبال. انبال. سهام. (المنجد). جمع واژۀ نبل. رجوع به نبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شولان
تصویر شولان
کمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیلان
تصویر شیلان
موقع صرف نهار و صلای طعام، سفره امرا و بزرگان، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبعان
تصویر شبعان
ضد گرسنه، سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبهان
تصویر شبهان
پرنگ برنج پارسی تازی گشته شبه سیاه تلواز گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبحان
تصویر شبحان
بلند بالا مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبلان
تصویر زبلان
جمع زبیل، انبان ها، خنورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولان
تصویر شولان
((شَ))
کمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیلان
تصویر شیلان
موقع صرف ناهار و صلای طعام، سفره امرا و بزرگان، طعام
فرهنگ فارسی معین