جدول جو
جدول جو

معنی شبرقه - جستجوی لغت در جدول جو

شبرقه
(شِ رِ قَ)
چیز کم و بی ارزش از گیاه و درخت. و یقال: فی الارض شبرقه من النبات، در روی زمین گیاه پراکنده و کمی است. (از ذیل اقرب الموارد) ، قطعه ای از جامه. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبرقه
(شِ رِ قَ)
واحد لفظ شبرق. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). یکی شبرق. رجوع به شبرق شود
لغت نامه دهخدا
شبرقه
(تَ)
گرفتن باز صید را و دریدن آن را. (منتهی الارب) : شبرق البازی الصید، گرفت باز شکار را و درید آن را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بریدن جامه. (منتهی الارب) : شبرقت الثوب شبرقه و شبراقا، بریدم جامه را و پاره کردم آن را، بد بافتن جامه را. (منتهی الارب) : شبرق الثوب، بد بافت جامه را. (ناظم الاطباء) ، پاره کردن گوشت. (منتهی الارب) : شبرقت اللحم، پاره کردم و قطعه قطعه نمودم گوشت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود، نوعی از دویدن ستور. (منتهی الارب) : شبرق الدابه فی مشیها، باعدت خطوها. (اقرب الموارد) : شبرقت الدابه، بسرعت دوید آن ستور و گام فراخ گذاشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شبرقه
تکه تکه کردن دریدن پاره کردن، گشادراه رفتن درستور، بدبافتن جامه را پاره ای ازجامه، گیاه اندک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قبرقه
تصویر قبرقه
پهلو، استخوان پهلو، دنده
فرهنگ فارسی عمید
(شُ قَ)
خنق و فشردگی گلو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
قامت دراز. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). قامت کوتاه. از لغات اضداد است. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
عطیه. (تاج العروس) (لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). بخشش
لغت نامه دهخدا
(شِبْ بَ رَ)
جد احمد بن محمد عابد نیشابوری است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ قَ)
مؤنث شبق. (از اقرب الموارد). رجوع به شبق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نام قدیمی سیرنائیک. (یادداشت مؤلف از نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
رنگی از رنگهای اسب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بریدن جامه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از ظاهر کلمه در کتب لغت چنین برمی آید که این کلمه از شبرقه و شبراق و شبارق مشتق شده است. (حاشیۀ معرب جوالیقی ص 204). رجوع به شبرق شود
لغت نامه دهخدا
(شَرِلْ لَ)
پای پوش که زنان هنگام بیرون آمدن از خانه در پا کنند. ج، شبارل. (از دزی ج 1 ص 720)
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ مَ)
گربۀ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، آنچه از رسن و رشته پراکنده شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُءْ)
شکافتن چیزی را و بریدن آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
قلعه ای است به اندلس. (منتهی الارب). حصنی است در اندلس از اعمال بلنسیه، واقع در خاور اندلس. (معجم البلدان)
حصنی از اعمال بلنسیه در شرقی اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ قَ)
شهری است در مغرب از ناحیۀ برّ بربر، بر کنار دریا نزدیک باجه در آنجا آثار باستانی و بناهای شگفت میباشد و در این شهر رودی است بزرگ که کشتیهای بزرگ در آن داخل میگردد. (مراصدالاطلاع ص 262). یاقوت در معجم البلدان گوید: کشتیهای بزرگ پس از دخول در رود طبرقه به دریای طبرقه بیرون میروند، و این شهر برای ورود بازرگانان شهر آبادی است، و در شرقی طبرقه دزهائی هست که به دزهای ’بنزرت’ معروف میباشند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 21). شهری است (بناحیت مغرب) بر کران دریای روم، و بنزدیک این شهر اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار، و اندر همه جهان جائی دیگر نیست، و اندر وی کژدم است کشندۀ بزرگ. (حدود العالم). دمشقی از رودهای بزرگ ’برالعدوه’ یکی نهر طبرقه را میشمارد و میگوید: کبیرٌ غزیرٌ یأتیها من غربیها و یصیب فی البحر الرومی. (نخبهالدهر ص 113). و نیز در ضمن وصف بلاد افریقیه ساحلیه و... گوید: و طبرقه، و لها نهر یدخل المراکب من البحر بالامتعه و بها آثار قدیمه. (نخبهالدهر ص 235). و نیز رجوع به الحلل السندسیه ص 54 شود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: طبرقه نام اسکله وقصبۀ کوچکی است در ساحل شمالی تونس قرب حدود جزائر. در حال حاضر بیش از 1000 تن سکنه ندارد، اما خرابه های واقعه در گرداگردش به داشتن گذشته ای درخشان شهادت میدهند، و در زمان قرطاجنیان و رومیان تجارت گاه بزرگی بوده است. یاقوت حموی گوید: نهری که در نزدیکی این قصبه روان است، وارد دریا می شود و برای سیر سفائن صلاحیت دارد، در حوالی آن مرجان صید کنند. ادوات و آلات کلی از اینجا صادر می گردد، و تجارت پر جنب و جوش دارد. روبرویش جزیره ای کوچک مسمی به همین اسم است
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ قَ / قِ)
دنده. قبرغه. (نظام). رجوع به قبرغه شود: و سوخته قبرقۀ او (ضأن) قاطع اسهال و سیلان خون. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- شش قبرقه، دشنام گونه ای است سیاهان یعنی غلامان و کنیزان سیاه را
لغت نامه دهخدا
(غُ رُ قَ)
امراءه غبرقهالعین (کقنفذه) ، زن فراخ و سیاه چشم. (منتهی الارب). زن فراخ و لخت سیاه چشم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رنگین کردن جامه را برنگ سرخ یا زرد. (از تاج العروس) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ قَ)
خمان بزرگ است و آن درخت میوه ای است که در هندوستان ’پل’ گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبره
تصویر شبره
برز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبرق
تصویر شبرق
بدبافت، جامه پاره بچه گربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبرقه
تصویر قبرقه
استخوان پهلو، دنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرقه
تصویر زبرقه
رنگ زدن، سرخ کردن جامه، زرد کردن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبوقه
تصویر شبوقه
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلسان، بیلاسان، خمان کبیر، یاس کبود
فرهنگ فارسی معین
دنده ی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی