جدول جو
جدول جو

معنی شبارق - جستجوی لغت در جدول جو

شبارق
(شَ رِ)
قطعه ها. پاره ها. (از اقرب الموارد) ، گوشتهای پختۀ گوناگون. (از متن اللغه) ، پارۀ گوشت کوچک که پخته شده باشد. و این کلمه معرب است. (از متن اللغه). پاره های گوشت مطبوخ و این معرب است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گروه و دسته از مردم. (از متن اللغه). جماعت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جامۀ پاره پاره شده. (از اقرب الموارد). جامۀ پاره، پاره های جامه، نوعی درخت بلند. (منتهی الارب). نوعی درخت بلند که چوب آن را برای دور ماندن ستور و سایر چارپایان از گزند به گردن آنها آویزند. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به شبارق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شارق
تصویر شارق
برآینده، تابنده، تابان و درخشان، خورشید هنگامی که برآید، آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارق
تصویر بارق
برق زننده،، برق دار، درخشان، تابان، ویژگی ابر برق دار
فرهنگ فارسی عمید
(شِ رِ)
زقوم تر یا ضریع که گیاهی است دیگر و شتر آن را نمیخورد. (منتهی الارب). ضریع تر. (از اقرب الموارد). رطب الضریع. (محیط المحیط). گیاهی است ترد و شکننده ونام درختی است که رستنگاه آن نجد و تهامه است و میوه اش خار سرخ رنگ و کوچکی است که معمولاً در باطلاق به وجود می آید و بعضی گفته اند: نام ضریع خشک است و آن گیاهی است چون ناخنهای گربه و زجاج گوید: شبرق گونه ای از خار تازه باشد و چون خشک شود آن را ضریع خوانند. و ابوزید گوید: که آن را حله گویند و میوه اش خار ریزه ای است و گلی سرخ رنگ دارد و در نجد و تهامه میروید. (از لسان العرب) ، بچۀ گربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شبارق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شیاف دراز. (از بحر الجواهر) ، گودیی است در دریا که گرداب نامیده شود. (شعوری ج 2 ص 121)
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای است در جبل الدروز سوریه. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام بتی در جاهلیت. (منتهی الارب). اسم صنم فی الجاهلیه. (اقرب الموارد)
لقب قیس بن معدیکرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
آفتاب. (دهار) (غیاث). آفتاب وقتی که برآید. (منتهی الارب). الشمس حین تشرق. و قولهم ’لااکلمک ما ذرّ شارق’، ای ما طلع قرن الشمس. (اقرب الموارد). شرقه، شرقه. (اقرب الموارد). مهر. خور. خورشید. شمس. ذکاء. یوح. بوح. (منتهی الارب). بیضاء. شرق:
ذره نبود جز ز چیزی منجسم
ذره نبود شارق لاینقسم.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به آفتاب شود، گاهی بر کواکب دیگر جز از خورشید اطلاق میشود. (از اقرب الموارد) ، جانب شرقی. (منتهی الارب). الشارق، الجانب الشرقی من الجبل و غیره و هو غاربه: ’اتیت شارق الجبل و غاربه’، ای شرقیه و غربیه. (اقرب الموارد). ج، شرق. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی از شرق و شروق. طالع. برآینده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روشن. تابان. (غیاث) : تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام شاعری است از عرب که وی را سراقه بن مرداس بارقی اصغر میخواندند و شرح حال وی در المؤتلف و المختلف آمدی (صص 134-135) آمده است. وی کسی است که با جریر مهاجات داشت و اخبار او در اغانی آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). در الموشح مرزبانی آمده است: از جملۀ معایبی که بر شعرجریر شمرده اند گفتار او درباره بشر بن مروان است:
یا بشر حق لوجهک التبشیر
هل غضبت لنا و انت امیر.
قد کان حقک ان تقول لبارق
یا آل بارق فیم سب جریر.
(الموشح ص 119). و رجوع به ص 120 و 126 و بارقی و سراقه شود. احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی بنقل از ابن درید در الاشتقاق (ص 282) آرد: یکی از افراد بنی بارق سراقۀبارقی شاعر بوده. وی پسر مرداس بن اسمأبن خالد بن عوف بن عمر بن سعد بن ثعلبه بن کنانه بن بارق بود که جریر او را هجاء گفت و وی را با مختار حدیثی است. (از حاشیۀ المعرب ص 301)
نام پدر قبیله ای است در یمن. (آنندراج). لقب سعد بن عدی که پدرقبیله ای است از یمن. (معجم البلدان) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). ابن درید در الاشتقاق ص 282 ذیل عنوان ’قبایل بارق و رجال آنان’ آرد: بارق سعد بن عدی بن حارثه بود و ازاین رو وی را بارق خواندند که به کوه بارق در سراه فرودآمد. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301)
باوق. یارق. یاروق. بخشی ختایی. معلم و مربی فرزند غازان بود:... و چون پنج ساله شد (فرزند غازان) اباقاخان او را به بارق بخشی ختایی سپرد تا او را تربیت کند و خط مغولی و اویغوری و علوم و آداب ایشان بیاموزد... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص 8). و رجوع به همین کتاب ص 10 شود
ذوبارق همدانی. لقب جغونه بن مالک. (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نهری است در باب الجنه در حدیث ابن عباس که ابن حاتم آن را در التقاسیم و الانواع فی حدیث الشهداء آورده است. (از تاج العروس) (معجم البلدان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برق.
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
ثوب شبرق، جامۀ پاره. (منتهی الارب). شبرق الثوب فلان، قطعه و مزقه. (اقرب الموارد). و ثوب شبرق، ای مقطع کله. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی شبارق است که جامۀ پاره باشد. (منتهی الارب). ثوب شباریق، جامه که تمام آن قطعه قطعه شده است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آن پارچه که نازک و بدبافت بود و پاره پاره شود. (از متن اللغه). و رجوع به شبارق شود
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای است ترک از قبائل حلب سوریه. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارقه. (ناظم الاطباء). روشنیها و چیزهای روشن. (غیاث اللغات) : و النور المتقوی بالشوارق العظیمه العاشق لسنخه ینجذب الی ینبوع الحیاه. (حکمت اشراق ص 224). و رجوع به شارقه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جامۀ پاره پاره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پاره پاره چون جامه کهنه و پوسیده کفتگی جاکه، پنام که به گردن اسپ آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبرق
تصویر شبرق
بدبافت، جامه پاره بچه گربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارق
تصویر شارق
طالع، بر آینده، روشن، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارق
تصویر شوارق
روشنیها و چیزهای روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمارق
تصویر شمارق
جامه پاره پاره ژنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارق
تصویر شارق
((رِ))
تابان، درخشان، آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارق
تصویر بارق
((رِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین