سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
سزاوار بودن، لایق و مناسب بودن، درخور بودن، برای مِثال به جای خویش بد کردی چو بد کردی / که را شایی چو مر خود را نشایستی (ناصرخسرو - ۳۷۳)، گر دستۀ گل نیاید از ما / هم هیزم دیگ را بشاییم (سنائی۲ - ۴۴۹)، نشاید خون سعدی بی سبب ریخت / ولکن چون مراد اوست شاید (سعدی۲ - ۴۴۲)
لایق و درخور بودن. (بهار عجم). سزاوار بودن. لایق و متناسب بودن. لیاقت داشتن. ارزیدن. (ناظم الاطباء). روا بودن. مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیۀ مربوط به لغت ’شاید’ یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جملۀ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونۀ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود: اندی که امیر ما باز آمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید. رودکی. هرگز تو بهیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین. شهید. کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و ریش چوپاغندۀ حلاج. ابوالعباس. کابوک را نشاید شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد. بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84). عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی. و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. (ترجمه تفسیر طبری). که شاید که اندیشۀ پهلوان کنم آشکارا بروشن روان. فردوسی. ترا گر بزرگی بیفزایدی خرد بیشتر گر بدی شایدی. فردوسی. نشاید نگه کردن آسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی. فردوسی. از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی. فرخی. تو بدین از همه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای. فرخی. امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای. فرخی. همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی. فرخی. ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی. فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. چون ایزد شاید ملک هفت سماوات بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید. منوچهری. گفتند (غلامان) ما میراث خداوندیم بندۀ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان). کنون تو پادشاهی جست بایی کجا جز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). دو صد گنج شاید بگفتار داد که نتوان یکی زان بکردار داد. اسدی. عروس است می شادی آیین او که شاید خرد داد کابین او. اسدی. وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید. ناصرخسرو. تا مذهب تو این بود و سنت جز مر جحیم را تو کجا شایی. ناصرخسرو. بجای خویش بد کردی چه بد کردی کرا شایی چو مر خود را نشایستی. ناصرخسرو. یار من امروز علم و طاعت بس شاید اگر نیستی تو یار مرا. ناصرخسرو. ندارد سود اگر حاضرنیایی چو حاضر نیستی حق را نشایی. ناصرخسرو. در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی. (مجمل التواریخ). و چون زن حسن بن علی (ع) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی. (مجمل التواریخ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه. (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). پاک بودم دم دنیا نزدم کو جنب بود و نشایست مرا. خاقانی. سرور عقل و تاجدار هنر دردسر بیند و چنین شاید. خاقانی. او بدی گوید و او را شاید من نکو گویم و آن را شایم. خاقانی. گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی. خاقانی. قلم درکش بحرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم. نظامی. چو بخت خفته یاری رانشایی چو دوران سازگاری را نشایی. نظامی. گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی گفتا بپای حادثه شاید که بسپری. ؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420). شکر بدست ترشروی خادمم مفرست اگر بدست خودم زهر میدهی شاید. سعدی. ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی). بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندۀ شکرآمیز میکنی. سعدی. ، امکان داشتن ممکن بودن. روا بودن: جهاندار از ایران سپاهی ببرد که گفتند کان را نشاید شمرد. فردوسی. برفتند و جستند راهی نبود کز آن راه شایست بالا نمود. فردوسی. چو گشتاسب آن تخت را دید گفت که کار بزرگان نشاید نهفت. فردوسی. ببالا چو سرو و بدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه. فردوسی. اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم. گفت: شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172). چو غرواشه ریش بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی. از او رسید بتو نقد صد هزار درم ز بنده بودن او چون کشید شاید یال. عنصری. و قلعۀ او نمی شایست ستدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت. (کلیله و دمنه). دلا تا بزرگی نیاری بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ، یاری کردن و مدد نمودن، تلف شدن و نابود گشتن، لازم و واجب بودن. (ناظم الاطباء). - شاید و باید، سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته. - هر چه شاید و باید گفتن، چیزی فروگذار نکردن
لایق و درخور بودن. (بهار عجم). سزاوار بودن. لایق و متناسب بودن. لیاقت داشتن. ارزیدن. (ناظم الاطباء). روا بودن. مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیۀ مربوط به لغت ’شاید’ یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جملۀ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونۀ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود: اندی که امیر ما باز آمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید. رودکی. هرگز تو بهیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین. شهید. کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و ریش چوپاغندۀ حلاج. ابوالعباس. کابوک را نشاید شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد. بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84). عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی. و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. (ترجمه تفسیر طبری). که شاید که اندیشۀ پهلوان کنم آشکارا بروشن روان. فردوسی. ترا گر بزرگی بیفزایدی خرد بیشتر گر بدی شایدی. فردوسی. نشاید نگه کردن آسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی. فردوسی. از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی. فرخی. تو بدین از همه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای. فرخی. امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای. فرخی. همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی. فرخی. ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی. فرخی. رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. چون ایزد شاید ملک هفت سماوات بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی. منوچهری. نزدیک رز آید در رز را بگشاید تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید. منوچهری. گفتند (غلامان) ما میراث خداوندیم بندۀ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان). کنون تو پادشاهی جست بایی کجا جز پادشاهی را نشایی. (ویس و رامین). امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). دو صد گنج شاید بگفتار داد که نتوان یکی زان بکردار داد. اسدی. عروس است می شادی آیین او که شاید خرد داد کابین او. اسدی. وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید. ناصرخسرو. تا مذهب تو این بود و سنت جز مر جحیم را تو کجا شایی. ناصرخسرو. بجای خویش بد کردی چه بد کردی کرا شایی چو مر خود را نشایستی. ناصرخسرو. یار من امروز علم و طاعت بس شاید اگر نیستی تو یار مرا. ناصرخسرو. ندارد سود اگر حاضرنیایی چو حاضر نیستی حق را نشایی. ناصرخسرو. در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی. (مجمل التواریخ). و چون زن حسن بن علی (ع) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی. (مجمل التواریخ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه. (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه). پاک بودم دم دنیا نزدم کو جنب بود و نشایست مرا. خاقانی. سرور عقل و تاجدار هنر دردسر بیند و چنین شاید. خاقانی. او بدی گوید و او را شاید من نکو گویم و آن را شایم. خاقانی. گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی. خاقانی. قلم درکش بحرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم. نظامی. چو بخت خفته یاری رانشایی چو دوران سازگاری را نشایی. نظامی. گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی گفتا بپای حادثه شاید که بسپری. ؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420). شکر بدست ترشروی خادمم مفرست اگر بدست خودم زهر میدهی شاید. سعدی. ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی). بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندۀ شکرآمیز میکنی. سعدی. ، امکان داشتن ممکن بودن. روا بودن: جهاندار از ایران سپاهی ببرد که گفتند کان را نشاید شمرد. فردوسی. برفتند و جستند راهی نبود کز آن راه شایست بالا نمود. فردوسی. چو گشتاسب آن تخت را دید گفت که کار بزرگان نشاید نهفت. فردوسی. ببالا چو سرو و بدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه. فردوسی. اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم. گفت: شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172). چو غرواشه ریش بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. لبیبی. از او رسید بتو نقد صد هزار درم ز بنده بودن او چون کشید شاید یال. عنصری. و قلعۀ او نمی شایست ستدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت. (کلیله و دمنه). دلا تا بزرگی نیاری بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ، یاری کردن و مدد نمودن، تلف شدن و نابود گشتن، لازم و واجب بودن. (ناظم الاطباء). - شاید و باید، سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته. - هر چه شاید و باید گفتن، چیزی فروگذار نکردن
اسم مفعول از شایستن. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی اول شایان که سزاوارو لایق و درخور باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). موافق و مناسب. (ناظم الاطباء). لایق. درخور. ازدر. سزاوار. قمین. حری. زیبنده. برازا. جدیر. خلیق: ز لشکر ورا بود سیصد سوار همه گرد وشایستۀ کارزار. فردوسی. سواران شایستۀ کارراز ببر تا بر آری ز ترکان دمار. فردوسی. بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز گردان شایستۀ کارزار. فردوسی. آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر. فرخی. کجا یابم دلی اندر خور خویش دل شایسته کافروشد بگوهر. فرخی. شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه بایسته تر ز درگه او درگهی مدان. فرخی. تو بدین ازهمه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای. فرخی. بایسته یمین اول آن قاعده ملک شایسته امین ملک آن خسرو دنیا. عنصری. چو من بودم تراشایسته داماد به بخت من خدا این دخترت داد. (ویس و رامین). از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). طاهر مستوفی را گفتی او از همه شایسته تر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). به آزادی از پیش شایسته جفت همی هرچه زو دید یکسر بگفت. اسدی. مدان هیچ در آشکار و نهفت چو درد جدایی ز شایسته جفت. اسدی. پیمبر بدان داد مر علم حق را که شایسته دیدش مر این مهتری را. ناصرخسرو. پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر شایسته دری بود و قوی حیدر کرار. ناصرخسرو. چاکر و بندۀ شایسته به از فرزند بود. (سیاستنامه). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. (قصص الانبیاء ص 217). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. (قصص الانبیاء ص 141). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. (قصص الانبیاء ص 217). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. (قصص الانبیاء ص 141). مردی بچهل سال مرد گردد و از صد یک شایسته آید. (نصیحه الملوک غزالی). مر چشم مملکت را بایسته ای چو نور مر جسم سلطنت را شایسته ای چو جان. سوزنی. چو تیغ شاهی شایستۀ یمین تو شد نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد. سوزنی. اندر سر مروت بایسته ای چو چشم وندر تن فتوت شایسته ای چوجان. سوزنی. ندارد پدر هیچ بایسته تر ز فرزند شایسته شایسته تر. نظامی. بشایستگان راز معلوم کرد وز آنجا گرایش سوی روم کرد. نظامی. هر دل که ز خویشتن فنا گردد شایستۀ قرب پادشا گردد. عطار. مرا فضل بخشندۀ دین و داد دو فرزانه فرزند شایسته داد. نزاری قهستانی. ادب و شرم تراخسرو مهرویان کرد آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی. حافظ. - شایستۀ بود، واجب الوجود در مقابل ممکن الوجود. (برهان قاطع). اما این ترکیب از دساتیر است و شایستۀ بود بمعنی ممکن الوجود است و در برهان قاطع بمعنی واجب الوجود سهو است. و ابن سینا دردانشنامۀ علائی ص 72 ’شاید بود’ را بمعنی امکان آورده. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - شایسته بودن، لایق بودن. سزاوار بودن: به لشکرگه آمد سپه را بدید هر آنکس که شایسته بد برگزید. فردوسی. - شایسته رو، که راه شایسته رود. که رفتار شایسته داشته باشد: پدر بارها گفته بودش بهول که شایسته روباش و پاکیزه قول. سعدی. - شایسته و بایسته، درخور و لازم. از اتباع است، هرچه شایسته و بایستۀ خودش بود بمن شمرد، یعنی هرچه لایق و سزاوار خود بود بمن گفت. (از یادداشت مؤلف). - شایسته مزاج، ملایم و متواضع و حلیم. (ناظم الاطباء). - شایستۀ هستی، بمعنی شایستۀ بود. واجب الوجود. (برهان قاطع). اما این ترکیب از دساتیر است. شایستۀ هستی یعنی ممکن الوجود این نیز در برهان واجب الوجود نوشته و سهو است و مؤلف آن را با ’بایستۀ هستی’ خلط کرده است. (حاشیۀ برهان چ معین). - ناشایسته، ناسزاوار. نابجا: و او (صفوان) مهار شتر گرفت و رو بلشکر نهاد و آنجا سخنان ناشایسته می گفتند. (قصص الانبیاء ص 228). - نشایسته، ناشایسته. نالایق. ناسزاوار: جای خلافهاست جهان دروی شایسته هست و هست نشایسته. ناصرخسرو. ، محترم و با احترام و باعزت، مشروع و حلال، بدون اعتراض و بدون ایراد، نافع و بکار، خوشخوی و خوش خصلت و باادب و خوش اخلاق، پاک نژاد. (ناظم الاطباء)
اسم مفعول از شایستن. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی اول شایان که سزاوارو لایق و درخور باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). موافق و مناسب. (ناظم الاطباء). لایق. درخور. ازدر. سزاوار. قمین. حری. زیبنده. برازا. جدیر. خلیق: ز لشکر ورا بود سیصد سوار همه گرد وشایستۀ کارزار. فردوسی. سواران شایستۀ کارراز ببر تا بر آری ز ترکان دمار. فردوسی. بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز گردان شایستۀ کارزار. فردوسی. آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر. فرخی. کجا یابم دلی اندر خور خویش دل شایسته کافروشد بگوهر. فرخی. شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه بایسته تر ز درگه او درگهی مدان. فرخی. تو بدین ازهمه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای. فرخی. بایسته یمین اول آن قاعده ملک شایسته امین ملک آن خسرو دنیا. عنصری. چو من بودم تراشایسته داماد به بخت من خدا این دخترت داد. (ویس و رامین). از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). طاهر مستوفی را گفتی او از همه شایسته تر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). به آزادی از پیش شایسته جفت همی هرچه زو دید یکسر بگفت. اسدی. مدان هیچ در آشکار و نهفت چو درد جدایی ز شایسته جفت. اسدی. پیمبر بدان داد مر علم حق را که شایسته دیدش مر این مهتری را. ناصرخسرو. پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر شایسته دری بود و قوی حیدر کرار. ناصرخسرو. چاکر و بندۀ شایسته به از فرزند بود. (سیاستنامه). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. (قصص الانبیاء ص 217). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. (قصص الانبیاء ص 141). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. (قصص الانبیاء ص 217). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. (قصص الانبیاء ص 141). مردی بچهل سال مرد گردد و از صد یک شایسته آید. (نصیحه الملوک غزالی). مر چشم مملکت را بایسته ای چو نور مر جسم سلطنت را شایسته ای چو جان. سوزنی. چو تیغ شاهی شایستۀ یمین تو شد نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد. سوزنی. اندر سر مروت بایسته ای چو چشم وندر تن فتوت شایسته ای چوجان. سوزنی. ندارد پدر هیچ بایسته تر ز فرزند شایسته شایسته تر. نظامی. بشایستگان راز معلوم کرد وز آنجا گرایش سوی روم کرد. نظامی. هر دل که ز خویشتن فنا گردد شایستۀ قرب پادشا گردد. عطار. مرا فضل بخشندۀ دین و داد دو فرزانه فرزند شایسته داد. نزاری قهستانی. ادب و شرم تراخسرو مهرویان کرد آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی. حافظ. - شایستۀ بود، واجب الوجود در مقابل ممکن الوجود. (برهان قاطع). اما این ترکیب از دساتیر است و شایستۀ بود بمعنی ممکن الوجود است و در برهان قاطع بمعنی واجب الوجود سهو است. و ابن سینا دردانشنامۀ علائی ص 72 ’شاید بود’ را بمعنی امکان آورده. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - شایسته بودن، لایق بودن. سزاوار بودن: به لشکرگه آمد سپه را بدید هر آنکس که شایسته بد برگزید. فردوسی. - شایسته رو، که راه شایسته رود. که رفتار شایسته داشته باشد: پدر بارها گفته بودش بهول که شایسته روباش و پاکیزه قول. سعدی. - شایسته و بایسته، درخور و لازم. از اتباع است، هرچه شایسته و بایستۀ خودش بود بمن شمرد، یعنی هرچه لایق و سزاوار خود بود بمن گفت. (از یادداشت مؤلف). - شایسته مزاج، ملایم و متواضع و حلیم. (ناظم الاطباء). - شایستۀ هستی، بمعنی شایستۀ بود. واجب الوجود. (برهان قاطع). اما این ترکیب از دساتیر است. شایستۀ هستی یعنی ممکن الوجود این نیز در برهان واجب الوجود نوشته و سهو است و مؤلف آن را با ’بایستۀ هستی’ خلط کرده است. (حاشیۀ برهان چ معین). - ناشایسته، ناسزاوار. نابجا: و او (صفوان) مهار شتر گرفت و رو بلشکر نهاد و آنجا سخنان ناشایسته می گفتند. (قصص الانبیاء ص 228). - نشایسته، ناشایسته. نالایق. ناسزاوار: جای خلافهاست جهان دروی شایسته هست و هست نشایسته. ناصرخسرو. ، محترم و با احترام و باعزت، مشروع و حلال، بدون اعتراض و بدون ایراد، نافع و بکار، خوشخوی و خوش خصلت و باادب و خوش اخلاق، پاک نژاد. (ناظم الاطباء)