جدول جو
جدول جو

معنی شاک - جستجوی لغت در جدول جو

شاک
شک کننده
تصویری از شاک
تصویر شاک
فرهنگ فارسی عمید
شاک
بز نر، بز پیر
تصویری از شاک
تصویر شاک
فرهنگ فارسی عمید
شاک
(کَ)
طبق روایت بشن پران نام درختی باشد. (ماللهند بیرونی ص 117)
لغت نامه دهخدا
شاک
سینه بند زنان را گویند و آن پارچه ای باشد چهارگوشه که پستانهای خود را بدان بندند، (برهان قاطع)، سینه بند زنان را گویند و آن را شاماک و شاماکچه و شاماخکه نیز گویند، (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا)، شماخچه، (شرفنامۀ منیری)، جامۀ کوچک که کودکان و یا مردان در وقت کار پوشند، (از فرهنگ سروری)، رجوع به شاماک شود، بز نر را نامند و آن را تکه خوانند بر وزن مکه، (برهان قاطع)، بز نر، (سروری)، رشیدی گفته بمعنی بز پیر است، (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، و شایدپیر مصحف نر باشد، تیس، (منتهی الارب) :
میش و بره و بخته و شاک و چپش تو
بگرفت بیابان ز درازا و ز پهنا،
سوزنی،
چو گرگ گرسنه اندرفتد میان رمه
چه میش و چه بره دندانش را چه بخته چه شاک،
سوزنی،
،
خوار و مستمند، (ناظم الاطباء)، مجرم و گناهکار، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی مخصوص به این فرهنگ است،
شاخ و شاخه، نهال، (ناظم الاطباء از اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
شاک
ظاهراً بصورت مزید مؤخری در کلمه چمشاک آمده است و یا آنکه چمشاک صورتی از چمشک، مبدل چشمک است
لغت نامه دهخدا
شاک
شک کننده، گمان کننده شک کننده گمان برنده
تصویری از شاک
تصویر شاک
فرهنگ لغت هوشیار
شاک
بز نر، تکه
تصویری از شاک
تصویر شاک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاکل
تصویر شاکل
(پسرانه)
شبیه و مانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاکر
تصویر شاکر
شکر کننده، سپاس دارنده، سپاسگزار
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه). الشاکله. (متن اللغه) ، شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه، در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، راه. (منتهی الارب) : کل علی شاکله، هر کس بر راه خودست
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
نام شخصی است که در نحو و شعر هند قدیم کتابی بنام شاکت داشته است. (ماللهند بیرونی ص 65)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهنده و بخشنده. (از اقرب الموارد). شاکر: انه لشاکر شاکد. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جلاب بخاری. از شاعران قدیم ایران است که در اوایل قرن چهارم در ماوراءالنهر میزیست. نام او را محمود بن عمر رادویانی در ترجمان البلاغه همه جا ’شاکر’ آورده است و شمس قیس ’شاکر بخاری’، لیکن اسدی طوسی گاه ’شاکر بخاری’ و گاه ’جلاب بخاری’ و گاه ’جلاب’ ذکر کرده است. سروری در فرهنگ خود نام او را در ذیل کلمه جلاب آورده و گفته است ’جلاب بوزن گلاب نام شاعری استاد است که در بخارا بود کذا فی التحفه’ اما چنانکه دربیت بوطاهر خسروانی خواهیم دید جلاب بر وزن گلاب یعنی بی تشدید لام نیست بلکه باید علی القاعده با لام مشدد تلفظ شود. نزدیکترین کس به وی که نام او را آورده ابوطاهر طیب بن محمد خسروانی شاعر بزرگ قرن چهارم است که او را ’شاکر جلاب’ خوانده، در این بیت:
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب
نسبت او ببخارا روشن و قوی و متواتر است و علی الخصوص دراین تعریف که اسدی از او در ذیل لفظ جلاب کرده و گفته است: ’نام شاعری بوده در بخارا’. اگرچه نام این شاعر در تذکره ها نیامده و از احوال او اطلاعی در دست نیست لیکن چون خسروانی از مرگ او و ’بوالمثل بخاری’ درشعر خود سخن گفته و بر آسایشی که آنان بیاری مرگ ازتحمل اعباء حیات یافته اند رشک برده، معلوم میشود که او همزمان خسروانی بوده است. اما ابوطاهر خسروانی از شاعران قرن چهارم یا اوایل نیمۀ دوم آن قرن است که یک بیت او را:
جوانی به بیهودگی یاد دارم
دریغا جوانی دریغا جوانی.
محمد بن عبدالکاتب (و بقول مشهورتر ولی ضعیف تر فردوسی) تضمین کرده است و چون محمد بن عبده دبیر بغراخان (از پادشاهان خانیۀ ماورأالنهر متوفی بسال 383) بوده و شعر بوطاهر را در سخن خود بصورت تضمین آورده است، پس مسلماً او پیش از دو دهۀ اخیر قرن چهارم بسر میبرده و با روشن شدن زمان او به آسانی میتوان گفت که شاکر هم در این ایام و دست کم در اواسط قرن چهارم می زیسته و بنابراین در شمارشعرای کهن و از طبقات اول متقدمین بوده است. دلیل بزرگ شهرت این شاعر به استادی و اشعار رائع، ذکر نام وی در کتب بلاغت و لغت و استشهاد اشعار اوست در آنها، با این حال اشعار وی نیز مانند آثار بسیاری از شاعران بزرگ قرن چهارم در کام حوادث فرورفته و جز اندکی از آن چیزی بما نرسیده است و از آنجمله است:
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو کبر داد و مرتبت این کوفشانه را
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجاشناسد و چنگ و چغانه را.
#
سردست روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وزصد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
#
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن
برادی او راد ماند بزفت
بمردی او مرد ماند بزن
#
همه واذیج پر انگور و همه جای عصیر
رنج ورزید کنون بربخورد برزگرا
حال با کژ کمان راست کندکار جهان
راستی کارش کژی کند اندر جگرا.
#
خوشا نبیذ غارجی با دوستان یک دله
گیتی به آرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
نقل بپاشیده همه بر چاکران کرده یله.
#
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند نوک خوشۀ جو باد آژده
زیبا نهاده مجلس وعالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
#
فری زان زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صد هزاران کلج بر کلج.
#
روی مراهجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ.
#
چون پند فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه بتذروان کند آهنگ.
#
کجا توباشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
#
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر
#
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شو نه مندوری
#
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
#
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
#
بگامی برید از ختا تا ختن
بیک تک دوید از بخارا به وخش.
#
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ز غنگ
#
چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کان سخن ندارد چم.
#
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
#
زیبا نهاده مجلس وعالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
#
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
#
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو
#
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
#
بدل ربودن جلاد و شاطری ای مه
ببوسه دادن جان پدر بس اژ کهنی
#
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و تنش زبونست
(مجلۀ دانشکدۀ ادبیات شمارۀ سوم سال دوم بقلم دکتر صفا) (از ترجمان البلاغه چ استانبول ص 17، 29، 34 و المعجم فی معاییر اشعار العجم چ تهران ص 189 و لغت فرس اسدی ص 173، 179 و 94 و 485، 30، 144، 384، تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 1 ص 395، 396). و رجوع به شرح احوال و اشعار رودکی ص 1068، 1140، 1173، 1175 شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
چوبی که بدان دهان بزغاله بندند تا شیر نمکد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ابن نضله. بطنی است از بنی اسد. از جمله مراکز آنها طریفه باشد. (از معجم قبایل العرب بنقل از معجم البلدان یاقوت ج 3 ص 356 و 536)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
معرب چاکر. (آنندراج) (منتهی الارب). بمعنی شاکار است که بیگار و کار فرمودن بی مزد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مزدور و خادم. معرب چاکر. (منتهی الارب). و رجوع به شاکار شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
بردارنده شتر رابمهار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دردمند و ناله کننده از بیماری. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، مرد خشمگین. (از اقرب الموارد) ، کشت که دانۀ آن بسیار گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
بطنی است از بنی راشدبن عقبه بن مجربه از: حرام بن جذام از: قحطان. و معروفند که بشواکر عقبه و در جوف واقع در شرقی مصر سکونت دارند. (از معجم قبائل العرب بنقل از نهایه الارب قلقشندی)
بطنی است از قبیلۀ بنی زهیر و از القاب جذام از قحطان باشند و این قبیله با قبیلۀ شواکر عقبه فرق دارد. (از معجم قبائل العرب از نهایه الارب قلقشندی)
بطنی است از قبیلۀ بنی کلاب که در فیوم مصر سکونت دارند. (از معجم قبایل العرب از تاریخ فیوم ص 13)
بطنی است از قبیلۀ مسعود از اعقاب صلته، که وابسته به شمر طوقه باشند و آن جزو قبایل شمّر نجد بوده اند که قسمتی از ایشان بعراق و شام مهاجرت کردند. (از معجم قبایل العرب از عشایر العراق عزاوی ص 241 و غیره)
قبیله ای است به یمن از همدان و ایشان از اولاد شاکر بن مالک اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَشْشا)
نام رودی است. سرچشمۀ آن هرماس است و به دجله ریزد. و نیز نام وادیی به جزیره در شمال عراق که از الهرماس تا دجله ممتد است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا)
بسیار دروغ گوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء). کذاب
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شا)
یوم حشاک، و یوم الثرثار. دو روز از ایام عرب است که به نام آن نهر خوانده شده و در آن وقعه یی در میان قیس و تغلب در عصر اسلام رخ داده است. (الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
نام باستانی خبوشان (قوچان) است و آن را آرسکا و استو و استوا نیز میخوانده اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاکیه
تصویر شاکیه
ازگروهیان که علی علیه السلام راخدای پیکرپذیرفته می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکی
تصویر شاکی
شکایت و گله کننده، دادخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکر
تصویر شاکر
سپاس دارنده، شکر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاک
تصویر بشاک
بسیار دروغ گوی، دروغ زن دروغساز بسیار دروغگو کذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکل
تصویر شاکل
همانندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکه
تصویر شاکه
جمع شائک، خاردارها تیزها شاکه خارزار خارستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکمند
تصویر شاکمند
نمدی که از پشم گوسفند یا کرک بز سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاک
تصویر بشاک
((بَ شّ))
بسیار دروغگو، کذاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاکر
تصویر شاکر
((کِ))
شکرکننده، سپاسگزار، جمع شاکرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاکی
تصویر شاکی
دادخواه
فرهنگ واژه فارسی سره
حقگزار، سپاسگزار، شکرگزار، شکور، نمک شناس
متضاد: کافر، ناسپاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردوی درشت، خسته و فرسوده
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه های پوک برنج و آشغال های ته خرمن، خس و خاشاک، نگاه کردن، نگاه دزدانه
فرهنگ گویش مازندرانی