جدول جو
جدول جو

معنی شاچشمه - جستجوی لغت در جدول جو

شاچشمه
نام ارتفاعی در کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرچشمه
تصویر سرچشمه
جایی که آب از زمین بیرون می آید و جاری می شود، محلی که چشمه ظاهر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشیه
تصویر شاشیه
کلاه زیر عمامه، کلاه سرخ رنگ منگوله دار که در مصر و بعضی کشورهای دیگر بر سر می گذارند و گاه دستار کوچکی روی آن می بندند، فینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساچمه
تصویر ساچمه
گلولۀ ریز سربی که در تفنگ های شکاری به کار می رود، قطعات کروی کوچک از جنس فولاد
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
کلاه زیر عمامه. (دیوان البسۀ مولانا نظام قاری). به لغت اهالی مراکش دستار کوچک. ج، شواشی، موسلین. (دیوان البسۀ مولانا نظام قاری)
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
شجه و شکستگی در استخوان بی آنکه جدا گردد. (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). شکستگی سر که استخوان شکند یا بشکند آن را بی جدائی یا بشکند آن را، پس خون روان گردد پس برآرند آن استخوان شکسته را و آشکار گردانند فراشه را. (منتهی الارب) (آنندراج). شکستگی سر که استخوان را بشکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جراحتی که استخوان سر یا صورت را شکند
لغت نامه دهخدا
(شَءْ مَ)
سوی دست چپ. یقال فلان قعد شأمه و نظرت یمنه و شأمه، فلان بطرف چپ نشست، نگریستم چپ و راست را. ضد یمنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، نکبت و بدبختی، شرم و حیا، فضیحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
سرب مدور ریزه که عده ای در تفنگ ریزند زدن گنجشک و مانند آن را. صاچمه. چارپاره. این کلمه ظاهراً ترکی است از سانجمه. در ترکی گلوله های خرد که در توپ و بندوق انداخته میزنند بهندی چهرّه گویند. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به صاچمه شود، در مصطلحات نوشته: کیسه پر از فلوس که بجای گلوله در توپ گذارند تا بسیارکس از غنیم کشته شوند. (غیاث) (برهان) (آنندراج) : ماهیچۀ نیزه بسیار است و بغرائی ساچمه خیلی درشت چاشنی. (نعمت خان عالی از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
صورتی از باشامه بمعنی سرانداز زنان. (مهذب الاسماء ذیل لغت خمار). معجر زنان. روپاک. روسری. رجوع به خمار و نیز رجوع به باشامه شود
لغت نامه دهخدا
رازی گوید باشمه بدوق رسد. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). این لغت و شرح آن جز در صیدنۀ ابوریحان جائی دیده نشدو مصحف می نماید و مراد از آن دانسته نشد که چیست، مقیم. سکونت کرده. متوقف. منزل گزیده: مردی بود از عرب ببخارا باشیده، و مردی مبارز بود و مذهب شیعه داشتی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 73)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
ساچمه. ریزه های سربی است مدور که در تفنگ ریزند
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
زنی که خال کوبد. (از اقرب الموارد). آن زن که نگار کند برپشت دست. (مهذب الاسماء). زنی که بر دست دیگری به سوزن نقش کند. زنی که خال میکوبد بر بدن کسی. (ناظم الاطباء). زن کبودی زن. (از یادداشتهای مؤلف). زن خالکوب. مقابل مستوشمه، زنی که به او خال کوبند: لعن اﷲ الواشمه والمستوشمه. (حدیث) (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حب الهال. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 325)
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
مؤنث هاشم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ /مِ)
اسم دارویی است که به عربی عین البقرو عین العجل خوانند. (برهان). رجوع به گاوچشم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان یوسف آباد و آب بخش تربت جام شهرستان مشهد، واقع در39 هزارگزی جنوب خاوری تربت جام و 7 هزارگزی جنوب شوسۀ نظامی تربت جام به حقیقت آباد. جلگه هوا، معتدل، دارای 192 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، تریاک، زیره، شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ چِ مِ)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 27 هزارگزی شمال کرمانشاه و پنج هزارگزی خاور شوسۀ کردستان. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه است. از شوسۀ تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ چِ مَ)
دهی است از دهستان ابهررودشهرستان زنجان. سکنۀ آن 177 تن. آب از چشمه سار. محصول عمده غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ مَ)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 15هزارگزی شمال راه مالرو سبزواران به کروک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
محمد بن شار ابونصر بن محمد معروف به شارشاه از پادشاهان غرشستان در عهد سلطان محمود غزنوی و این شارشاه چون به عرصه رسید پدر وی شارابونصر ملک به وی بازگذارد، چون بر طاعت آل سامان نشو و نما یافته و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بود در برابر ابوعلی بن سیمجور که عصیان بر ملک نوح آغاز کرده بود سر فرونیاورد و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را به محاصرۀ قلاع غرشستان فرستاد و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و شارشاه و پدرش شارابونصر به نصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی بکشیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله شارشاه بخدمت تخت سلطان آمد و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود لیکن پس از باز گشتن به وطن خود نافرمانی آغاز کرد و چون سلطان را ارادۀ غزوی افتاد خواست که از هر طرفی لشکری فراهم گردد و مثالی به استدعای شارشاه روان کرد و عصیان او ظاهر شد، سلطان ابتدا کار او فروگذاشت و روی بمهم خویش آوردو چون از آن فارغ آمد و مجاهرت شارشاه بعصیان پیش او روشن گشت امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را بمناهضت او فرستاد، شارشاه در قلعه ای که بعهد سیمجوریان ملجاء ایشان بود متحصن شد و خزاین و ممالیک و حواشی و مواشی خویش بدان جایگاه نقل کرد و حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فرا گرفتند ...، شارشاه چون دید که کار از دست برفت زنهار خواست، سرانجام اورا بدست آوردند و از قلعه بیرون کشیدند و اموال و خزائن او را غارت کردند و وزیر او بگرفتند و شکنجه برکعبش نهادند تا ودایع و ذخایر و دفاین به دست باز داد و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند و شارشاه را با تخت بندی که داشت بجانب غزنه بردند و چون اورا به بارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و به تازیانه تعریک و مالش دادند و جایی محبوس کردند، (از ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ چاپی صص 337 -347)، و رجوع به شارابونصر بن محمد شود:
همی ندید که بر گاه شار شیردلی است
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان،
فرخی،
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار،
فرخی،
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران،
فرخی،
چو شار را بزد و مال و پیل او بستد
کز آنچه زوبستد شاد باد و برخوردار،
فرخی،
در این دیار بهنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان غر عصیان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ / چِ مَ / مِ)
جائی که از آن آب جوشد. منبع. مخرج الماء. (المنجد) :
سرچشمۀ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر.
خاقانی.
دیده ام سرچشمۀ خضر و کبوتروار آب
خورده و پس جرعه ریزی دردهان آورده ام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 256).
به سرچشمۀ نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود.
نظامی.
اگر خضر بر آب حیوان گذشت
محمد ز سرچشمۀ جان گذشت.
نظامی.
دیدیم بسی آب ز سرچشمۀ خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.
سعدی.
تو اوّل نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود.
سعدی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ چِ مَ)
دهی است از دهستان و بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. دارای 314 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره آغاج. محصولش غلات، برنج و خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
نیز از بلوک حمزه لوی جاپلق است و این چار چشمه شش قلعه میباشد واقع در یک محل و هر یک از قلاع رعیت نشین و آب و ملک علیحده دارد شهر جاپلق عبارت از همین چار چشمه است چنانکه در جاپلق نگاشته شد. (مرآت البلدان ج 4 ص 43)
از قرای بلوک پشتۀ جاپلق است. (مرآت البلدان ج 4 ص 43)
لغت نامه دهخدا
سرب مدور ریزه که عده ای در تفنگ ریزند و برای زدن گنجشک و مانند آن هم استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاچمه
تصویر صاچمه
ترکی سربک ساچمه
فرهنگ لغت هوشیار
هاشمه در فارسی مونث هاشم و سرکوفتگی شکستگی سر -1 مونث هاشم، شکستگی دراستخوان بی آنکه جدا گردد، سکستگی سرکه استخوان بشکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرچشمه
تصویر سرچشمه
جائی که از آن آب جوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساچمه
تصویر ساچمه
((مَ یا مِ))
صاچمه، گلوله ای ریز سربی مخصوص تفنگ های شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرچشمه
تصویر سرچشمه
منبع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ساچمه
تصویر ساچمه
گلوله
فرهنگ واژه فارسی سره
گلوله ریز سربی، گوی پولادین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشمه، ماخذ، مبدا، منبع، منشا، ینبوع، کنه، اصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشمه ای در روستای یخکش بهشهر، از توابع دهستان کوهستان غرب چالوس، نام مرتعی در آمل، محله ای در گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
تپه ای بزرگ میان جنگل چلی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
بالشتک زیر سر نوزاد و همچنین روی پای وی که وربند بر آن بسته
فرهنگ گویش مازندرانی