جدول جو
جدول جو

معنی شاوار - جستجوی لغت در جدول جو

شاوار
مخفف شاهوار، (آنندراج)، پسند و لایق پادشاه، (ناظم الاطباء بنقل از اشتنگاس)، و رجوع به شاهوار شود
لغت نامه دهخدا
شاوار
کوهی در جنوب باختری شهرستان کتول با ارتفاع ۳۹۴۵متر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شایار
تصویر شایار
(پسرانه)
وزیر (نگارش کردی: شایار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شلوار
تصویر شلوار
پوشاکی که از کمر تا پشت پا را می پوشاند، تنبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهوار
تصویر شهوار
هر چیز خوب و گران مایه، ویژگی آنچه درخور و لایق شاه باشد، با حالت شاهانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاوغر
تصویر شاوغر
نای رویین، نفیر، شیپور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
کار بی مزد که کسی را به زور به آن وادارند، برای مثال نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف / راست گویی که همه سخره و شاکار کنی (کسائی - مجمع الفرس - شاکار)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهوار
تصویر شاهوار
خوب و گران مایه، ویژگی چیزی که درخور و لایق شاه باشد
فرهنگ فارسی عمید
قصبه ای است در میان شهر بسطام و دامغان که مخصوصاً برای شاه در آنجا زراعت میکرده اند ومعنی آن کشت شاه بوده و از شاهد صادق نقل شده، (آنندراج)، اما ظاهراً شاگار مبدل و مخفف شاه کار باشد
لغت نامه دهخدا
بمعنی بیگار باشد و آن کار فرمودن بزور است که مردم را کار فرمایندو مزدوری و اجرت ندهند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، بیگار باشد که مجرگ خوانند، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (فرهنگ شاهنامه)، مزد بموازنۀ کار نادادن و آن را شیکار نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، مخفف شاه کار بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاه گان بوده و آن را بیگار یعنی کاری بی مزد گویند، (انجمن آرا)، کاری باشد نه بر مراد مردم و بی مزد که یا از شرم کنند یا بقهر ایشان را بر آن دارند، (صحاح الفرس)، کار بی مزد، (فرهنگ جهانگیری) (دهار) (ولف)، کار بی مزد و بیگار که بی اجرت بقهر کار فرمایند و مزد ندهند و شاهکارنیز همین معنی را دارد که کسی بی اجرت کسی را در کاردارد، (تحفه الاحباب حافظ اوبهی)، کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند، (فرهنگ سروری)، مجرگ، (برهان)، رایگان، (برهان)، بیگار، (برهان)، سخره، (برهان)، شاهکار، (برهان)، شایگان، (برهان) :
گناهی ندارم بهانه نهی
چو شاگرد شاکار چندم دهی،
فردوسی (شاهنامۀ عبدالقادر شمارۀ 1575)،
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همه سخره و شاکار کنی،
کسائی (از لغت فرس اسدی)،
، و در فرهنگ بمعنی فریب و دعای عظیم باشد، (فرهنگ سروری)، شاگرد و تلمیذ، (ناظم الاطباء)، نوکر و خدمتکار، (ناظم الاطباء)، سئیس، (ناظم الاطباء)، و سئیس مأخوذ از تازی بمعنی نگهبان اسب است، (از ناظم الاطباء)، سه معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است
لغت نامه دهخدا
(شادْ)
نام کوهی در حوالی سمرقند: در آن اثنا بسمع اشرف اعلی رسید که در دامن کوه شادوار قلعه ای است که آن را از کنیت گویند. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 232)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً مصحف شابهار، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام موضعی است که گروهی از گبران در آن توطن دارند، (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (تحفه الاحباب اوبهی)، نام جایی و گروهی از گبران است، (سروری)، شاماز، (برهان قاطع)، این کلمه را در فرهنگها عموماً بمعنی جایی از گبران یا جای گبران نوشته اند و هیچیک شاهدی ندارند تنها در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است: شامار نام جایگاه گروه گبران است، کلمه شامار از بیت منطقی رازی:
همه کس صنما ترا پرستد و ما
ازآتش دل آتش پرست شاماریم،
چون وصفی ازبرای آتش پرست می نماید نه نام محلی، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وْغَ)
نای رویین. (فرهنگ سروری). نای رومی را نیز گفته اند که نفیر برادر کوچک کرنا باشد و آن را نای رویین هم خوانند. (برهان قاطع). نای رویین را نیز گویند و آن را شیپور نیز گویند. (فرهنگ نظام از جهانگیری). نای رومی. نفیر. مزمار
لغت نامه دهخدا
(وْ غَ)
ولایتی است بر کنار ماوراءالنهر و آنجا بیابان ریگ است و از آن سوی ریگ کافر است و مردم شاوغر بیشتر کرباس باف باشند. (لغت فرس اسدی) : نام ولایتی است از ماوراءالنهر که ساکنان آنجا بیشتر جولاهه باشند و بر یک طرف آن ولایت بیابان ریگ است که کافران در آن مقام دارند. (برهان قاطع). ولایتی است در ماوراءالنهر که از پس آن بیابانی است ریگستان که کافران در آن مقام دارند و مردم شاوغر اکثر جولاه باشند. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ اوبهی). نام بلاد ترک است. (از معجم البلدان) :
روزم از دردش چو نیمشب است
شبم از یادش چون شاوغرا.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
فلیکس فیزیک دان فرانسوی، بسال 1791م، در مزیر متولد شد و به سال 1841 درگذشت، او در قسمت پاندولهای نوسان دار مطالعاتی کرده است
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ناحیتی است در کوههای سمرقند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای مرو و فاصله میان این محل و مرو شش فرسخ مسافت است، (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَلْ)
ازار. پوشاک پاها. تنبان. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه ای که مردان و گاهی زنان پوشند و آن از کمر تا قوزک پاها را می پوشاند. سراویل. سروال. مئزر. ایزار. (یادداشت مؤلف). ازار. (دهار). بمعنی ازار و مرکب است از شل که بمعنی ران است و وار که کلمه نسبت است. (غیاث) (از آنندراج) : (مردم روس) از صد گز کرباس کمتر یا بیشتر یک شلوار دوزند و اندر پوشندو همه بر سر زانو گرد کرده دارند. (حدود العالم).
هم از شعر پیراهنی لاژورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سبز و از گل حمری.
منوچهری.
پیراهنکی بی آستین لیکن
شلوار چو آستین بوعمری.
منوچهری.
چه سود این بند سخت دلپسندت
که بی شلوار بدشلواربندت.
(ویس و رامین).
چه بندی بند شلوارت به کوشش
که بی شلوار زو نایدت پوشش.
(ویس و رامین).
بودلف به شلواری و چشم بسته آنجا بنشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171).
تن همان خاک گران و سیه است ار چند
شارۀ و آبفت کنی کرته و شلوارش.
ناصرخسرو.
اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او به دینارها بود و شلوار آسمان گون. (مجمل التواریخ و القصص).
از مکرمت توست که پیوسته نهفته ست
این شخص به درّاعه و این پای به شلوار.
سنایی.
شفیع بسته گریبان و بسته بند ازار
چنان نباشد کآید بر تو بی شلوار.
سنایی.
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار.
خاقانی.
تو قبا می خواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس راشلوار کرد.
مولوی.
چادر آن صنم ابر است و قصاره رعدش
آتش برق نموده ست ز گلگون شلوار.
نظام قاری.
برمیکنم به روی میان بند جانماز
لنگوته را معارض شلوار می کنم.
نظام قاری.
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یا دامنی برافکن یا چادری فروهل.
نظام قاری.
عروسانه این نوگل سرمه ای
به پا کرده شلوار فیروزه ای.
ملاطغرا (از آنندراج).
- امثال:
شلوار ندارد بند شلوارش را می بندد. (امثال و حکم دهخدا).
- بدشلوار، شهوت ران. شهوت پرست. زنباره. (یادداشت مؤلف).
- پاک شلوار، عفیف. مقابل بد شلوار.
- پاک شلواری، عفت. مقابل شهوت رانی: خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاک شلواری و بی آزاری. (منتخب قابوسنامه ص 37).
- شلوار زرد کردن، کنایه از ترس و بیم فوق العاده شدید است. (فرهنگ لغات عامیانه).
- شلوار کسی را کندن، شلوار او را بیرون کردن.
- ، کنایه است از بی آبرو کردن و رسواساختن کسی و مغلوب و منکوب کردن او. این لفظ که بصورت دشنام در نزاعها بمیان می آید، معمولاً صورت تهدید دارد. گاه نیز بر سبیل بیان ماوقع ممکن است کسی رفتار سخت و شدید خود را با طرف خود به کندن و درآوردن شلوار طرف تعبیر کند. گاه نیز به جای شلوار لفظ ’تنبان’ استعمال میشود و در نزاعها گاه عملاً نیز شلوار خصم را پاره میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- شلوارکن کردن، شلوار کسی را کندن. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به ترکیب شلوار کسی را کندن شود.
- کیک در شلوار افتادن (درافتادن) ، از پیش آمدی سخت ناراحت و آواره گشتن. دچار اضطراب و نگرانی شدن:
کله آنگه نهی که درفتدت
ریگ در موزه کیک در شلوار.
سنایی.
، تنبان پاچه کوتاه. (ناظم الاطباء) (برهان)، پایجامه ای که مسافران پوشند. (ناظم الاطباء)، زیرجامه. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شَلْ)
دهی است از دهستان سلطانیۀ بخش مرکزی شهرستان زنجان. آب آن از چشمه و رودخانه. سکنۀ آن 213 تن. محصول عمده آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاهگان بوده و آن را بیگار یعنی کار بی مزد گویند، (از آنندراج) :
گناهی ندارم بهانه نهی
چو شاگرد شاگار چندم دهی،
فردوسی،
اما همچنانکه از شرح لغت نیز برمی آید اصل کلمه شاکاراست نه شاگار
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در آذربایجان: ’اناد و ارجاق دو قصبه است در قبله کوه سبلان افتاده قصبۀ اناد فیروزبن یزدگردبن بهرام گور ساسانی ساخت و در اول بعضی شادار و بعضی شاد فیروز خواندندی و ارجاق پسرش قبادبن فیروز ساخت هوای هر دو معتدل است و آب از کوه سبلان جاری باغستان نیکو و فراوان دارد و میوه و انگور و خربزه و جوز بسیار بود و قریب بیست موضع از توابع آنجاست حقوق دیوانیش هفت هزار دینار مقرر است، ’ (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 83)
لغت نامه دهخدا
صورتی از کلمه شاپور و به معنی شاپور است، و او پادشاهی بود از آل اشک بن یافث، (از برهان قاطع)، به معنی شاپور، یعنی: شاهزاده، خطاست، چه با آن ارادتی که پارسیان بپادشاه خود داشتند نام شاهزادگی بر رعایا نمیگذاشتند، (آنندراج)، اما این معانی مبانی علمی ندارد
لغت نامه دهخدا
صورتی از کلمه شاپور، شاور، ندیم خسروپرویز، آنکه میان خسرو و شیرین رابط بودو شاوور مردی سیاح و نقاش و حیله ور بود که شیرین رابه نیرنگ فریفت و بخسرو رسانید، این نام بمعنی داناو محیل است، (از انجمن آرا) (از آنندراج)،
بمجاز شخصی را گویند که میان عاشق و معشوق میانجی باشد و پیغام ایشان را بیکدیگر برساند، (از برهان قاطع) :
برفتن همرکاب شاه شاوور
همی کرد از سخن کوته ره دور،
امیرخسرو (از انجمن آرا)،
رجوع به شاپور و شاور شود
لغت نامه دهخدا
شاپور، شاور، شطیط، رودی بخوزستان که بر آن سدی بسته شد و 21 هزار هکتار زمین بایر را به پنبه کاری و غرس نیشکر مخصوص داشتند، (از یادداشت مؤلف)، سدی است که بر روی رود مزبور بسته شد و در 26 اسفند ماه 1315 هجری شمسی افتتاح شد، (از یادداشت مؤلف)، محلی است در جنوب غربی ایران
لغت نامه دهخدا
(نِ شامْ بَ)
اشوار نار را یا به نار، برداشتن آتش را. (ازالمنجد). بلند کردن آتش را، یقال: اشار النار و اشار بها و کذا اشور بها (بالتصحیح). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قفطی گوید: وی استاد یحیی نحوی مصری اسکندرانی بوده است، (تاریخ الحکماء قفطی ص 354)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
حزین. اندوهگین. ماتمزده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهوار
تصویر شهوار
هر که لایق و سزاوار پادشاهان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که مردان و گاهی زنان پوشند و آن از کمر تا قوزک پاها را میپوشانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهوار
تصویر شاهوار
درخور شاه لایق شاه شاهانه: در شاهوار، هر چیز نیک خوب و گرانمایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلوار
تصویر شلوار
((شَ))
نوعی لباس که معمولاً مردان پوشند و از کمر تا مچ پا را می پوشاند، تنبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهوار
تصویر شاهوار
شایسته برای شاه، هر چیز خوب و گران بها، نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
بیگار، کار بی مزد
فرهنگ فارسی معین