جدول جو
جدول جو

معنی شاندرمن - جستجوی لغت در جدول جو

شاندرمن(دِ مَ)
از بلوکات طوالش گیلان است که از شمال محدود است به طالش دولاب و از جنوب به ماسال و از مشرق به گسگر و از مغرب بخلخال. قریب 3000تن سکنه دارد. قرای معتبر آن عبارتند از: انجیلان، شالکی، دوماف. اهالی آن چادرنشین و اغلب بگله داری اشتغال دارند. و عده قرای آن 37 و مساحتش 9 فرسخ مربع و 644 خانوار دارد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 278)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاندران
تصویر کاندران
که اندر آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندرین
تصویر کاندرین
که اندر این
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاندن
تصویر شاندن
شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴)
کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ مَ)
یکی از بخشهای سه گانه شهرستان طوالش است. این بخش درقسمت جنوبی شهرستان از دو دهستان ماسال و شاندرمن تشکیل شده است و 47 آبادی بزرگ و کوچک دارد. جمعیت آن در حدود 15000 تن است و مرکز بخش بازار ماسال است که در 21 هزارگزی جنوب رضوانده و 7 هزارگزی باختر طاهر گوراب واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی از دهستان ماسال است که در بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش واقع است و 446 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ کی یَ)
دهی است از دهستان ماسال بخش شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در 3هزارگزی جنوب غربی بازار ماسال ودر دامنه واقع و دارای 431 تن سکنه است. آب آن از استخر و محصولش برنج، ابریشم، لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان شاندرمن، بخش ماسال شاندرمن، شهرستان طوالش با 184 تن سکنه. واقع در 8 هزارگزی شمال ماسال و 20 هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن. آب آن از رود خانه شاندرمن و چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ دِ مَ)
مرکز بلوک شاندرمن در طوالش گیلان
لغت نامه دهخدا
(مَءْ وا / وی کَ دَ)
بمعنی شانه کردن: همی شاند، یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) :
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش
من شعر همی خواندم و او شعر همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر
گفتم که بدان شعر که دی خواجه همی شاند.
طیان (از لغت فرس اسدی).
جهان به آب وفا روی عدل میشوید
فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند.
انوری (از فرهنگ نظام).
ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست
زلف لیلی که باز میشانی چیست
گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست
مجنون داند که این پریشانی چیست.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
ارفاه، موی شاندن. (منتهی الارب).
- گربه شاندن، گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال وحکم دهخدا) :
بحسرت جوانی بتو بازناید
چرا ژاژخایی چرا گربه شانی.
ناصرخسرو (ازامثال و حکم دهخدا).
رجوع به گربه شاندن شود.
، مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن:
شست صراحی بدو زانو به پیش
دختر رز شاند بزانوی خویش.
امیرخسرو.
، نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن:
نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش
نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن.
سنایی.
بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند.
امیرخسرو دهلوی.
، نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) :
تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب
شاند از روی زمین هر چه غبار محن است.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
، نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن:
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
او را چنان کجا سرخر در خیارزار.
سوزنی.
، مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش:
بهر این مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شد بفن.
مولوی.
، مخفف افشاندن:
گر بترسندی فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند.
منوچهری.
بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم
بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم.
خاقانی.
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه باد
تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟
، نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مخفف شانه دان، آن کیسه یا چیزی که در آن شانه نگاهدارند. (آنندراج). شانه دان. غلاف شانه و مشط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بر وزن و معنی شابران است که نام دربندی از ولایت شروان باشد. (برهان قاطع). مصحف شاوران. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به شابران و شاوران شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازۀ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمرو بن کلثوم:
الاهبی بصحنک فاصبحینا
ولاتبقی خمور الاندرینا
مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.
فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.
عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.
ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.
خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقۀ چاکری.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جمع واژۀ اندری. رجوع به اندری شود.
لغت نامه دهخدا
نام قضا و ناحیه ای در ولایت خداوندگار (ترکیۀ فعلی) که از طرف مشرق به قضای میخالیچ از سنجاق بروسه محدود است و مراتع آن معروف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221).
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
دهی است از دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش با 373 تن جمعیت. آب آن از رود ماسال و راه آن مالرو است. زیارتگاهی دارد و بیشتر مردم آن در تابستان به ییلاق سرچشمه های رود خانه ماسال می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندران
تصویر اندران
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاندن
تصویر شاندن
((دَ))
شانه کردن، به هوا دادن خوشه های خرمن شده، برای جدا کردن دانه از کاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره
حرمسرا، باطن، درون، ضمیر، تو، داخل، در، لا، مابین
متضاد: بیرونی، برون، ظاهر، 3، بیرون، خارج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکان دادن درخت به منظور ریختن میوه یا برگ
فرهنگ گویش مازندرانی