جدول جو
جدول جو

معنی شالفروش - جستجوی لغت در جدول جو

شالفروش
(رَ تَ / تِ)
فروشندۀ شال. که شال فروشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
کسی که انواع تره بار را به صورت عمده و زیاد خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
ضبطی دیگر از بارفروش از ولایات مازندران. (از لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 41). بارفروشه ده. و امروز آنرا بابل گویند. و رجوع به بابل و نیز رجوع به بارفروش شود
لغت نامه دهخدا
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ یَ دَ / دِ)
بمعنی بادپر است. آنچه بعضی محققین گمان برده اند که بادفروش فارسی تراشیدۀ اهل هند است از عدم اعتنا بود، چرا که شاعر مذکور به هند نیامده و بدخشانی الاصل و همدانی المولد است. نصیرای بدخشانی گوید:
بسان بادفروشان چه بادپیمائی
که در شرافت ذات از گروه ابراری.
(از آنندراج: بادپران).
متکبر. لاف زن. رجوع به بادبر، بادپر، بادغن، بادفر، فیاش، بادپران، لاف زن، بادفرا و بادخوان شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ تَ / تِ بَ)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد:
پیرایه گر پرندپوشان
سرمایه ده شکرفروشان.
نظامی.
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی.
شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد.
سعدی.
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان.
سعدی.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را.
حافظ.
، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ / دِ)
آنکه ذغال فروشد
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ شِ)
لبان. فروشندۀ شیر. که شیر فروختن پیشه دارد. لبنیاتی. (یادداشت مؤلف). فامی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
مال فروشنده. آنکه مال و متاع فروشد، کسی که چارپایان را فروشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مال شود
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است که از خلخال سرچشمه میگیرد و از طرف شمال به سفیدرود میریزد، (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 183)، آب شال رود از جبال شال برمیخیزد و بحدود برندق بسفید رود میریزد، (نزهه القلوب ص 223)، و رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی شود
لغت نامه دهخدا
آنکه شال پوشد، آنکه از پارچۀ شال جامه کند و بر تن نماید،
پوشیده بشال، درپیچیده بشال
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل فروشنده. فروشندۀ دل:
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دلفروشان را دکان دربسته به.
خاقانی.
دلفروشی بجهان بودی ای کاش که من
بدهم جان بخرم دل به تو گویم که ببر.
؟
لغت نامه دهخدا
تصویری از مال فروش
تصویر مال فروش
آنکه مال و متاع فروشد، کسی که چارپایان را فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
((فُ))
آن که تره بار را کلی فروشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلافروش
تصویر طلافروش
زرگر
فرهنگ واژه فارسی سره