جدول جو
جدول جو

معنی شاذنه - جستجوی لغت در جدول جو

شاذنه
(ذَ نَ / نِ)
سنگ طلائی رنگ مایل بسیاه و زود شکن است. انواع آن عدسی و گاورسی است. آن را از طورسینا می آورند و در ترکیب برخی از ادویه به کار می رود. (فرهنگ شعوری). و رجوع به شادنج و حجرالدم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاذه
تصویر شاذه
مؤنث واژۀ شاذ، نادر، کمیاب، منفرد، تنهامانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادنه
تصویر شادنه
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، بیدوند، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شانه
تصویر شانه
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف
وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خلیّه، نخاریب النحل
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ نَ)
معرب شاذنه. شادنه. حجرالدم. صندل حدیدی. خماهن. عدسیه. حجرالطور. حجرهندی. بیدوند. معرب شاه دانه. (منتهی الارب). رجوع به حجرالدم و شاذنج و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 715 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ذَ نَ)
آنکه هرچه شنود تصدیق کند. آنکه همه را راستگوی پندارد. آنکه بقول هر کس باور کند. خوش باور
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ نَ)
برگدانه. (منتهی الارب). ورق الحب.
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ نَ)
شهری و نیز ناحیتی که این شهر مرکز آنست بجنوب شرقی آسیهالصغری که آنرا ترکان آطنه و ادنه گویند. و آن و مجموع آن ولایت در دولت عثمانی دارای چهار لواء بود: اذنه و القوزان و ایج ایل و بیاس و قضاهای آن 16 و مساحت وی 36997 هزار گز مربع است. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود. و آنرا ادنه نیز یاد کرده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 480).
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دزیره. سیاح فرانسوی. وی بسال 1828 میلادی در فلوریو (از ایالت رن) تولد و بسال 1915م. وفات یافت. وی تمدن باستانی مکزیک را مورد مطالعه قرار داد
لغت نامه دهخدا
(ذِ کَ)
این کلمه برای زوائد نباتی (پیچک گیاه، ریشه های چنگکی، زائدۀ برگ، پرز گیاه و غیره) بکار میرود. (دزی ج 1 ص 715) ، به ضمائم و زوائد گوناگون اندامهای مولدۀ برخی از قارچها (قارچ مو) اطلاق میشود. (دزی ج 1 ص 715)
لغت نامه دهخدا
(ذَ لَ)
شادله. دیهی است به مغرب. (منتهی الارب). به نوشتۀ شعرانی دیهی از افریقیه. (ریحانه الادب). از محال تونس. (شدالازار چ قزوینی، حاشیۀ ص 474). رجوع به شادله شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
شادنج. شاذنج. شاذنه. حجرالدم. حجرالطور. حجر هندی. بیدوند. صندل حدیدی. خماهن. عدسیه. دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). داروی چشم را گویند. (اوبهی). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آن انواع است، عدسی و گاورسی و آن را از طور سینا و دیارهندوستان آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). سنگی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و زودشکن مانند گل بحری، و آن دو نوع است: عدسی و گاورسی و آن را از طورسینا و گاهی از هندوستان هم آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار میبرند و آن را به عربی حجرالدم خوانند و حجرالطور و حجر هندی هم میگویند. بواسیر را نافع است و ارباب عمل در اکسیربکار برند و معرب آن شادنج باشد. گویند اگر سنگ آهن ربا را بسوزانند عمل شادنج کند. (برهان قاطع). سنگی است به سیاهی مایل و در دواها بخصوص دوای چشم بکار برند و در کتب طبی سنگی است سرخ بمثابۀ عدس و لهذا به عربی شادنج عدسی گویند. (فرهنگ رشیدی). به عربی شادنج، سنگ سرخی است که به سیاهی زند زود بشکند و آن عدسی است و گاورسی و از دیار هند و طورسینا آورند. (الفاظ الادویه). سنگی است که او را شادنۀ عدسی نیز گویند و در امراض چشم مفید است و شادنج معرب آن است و به عربی آن را حجرالدم گویند که حابس دم است. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به فرهنگ شعوری و شادنج شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ)
یکی از قرای خاوران (خابران) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود، بمجاز، رنج کشیدن. تحمل مشقت کردن:
همانا زمان آمدستم فراز
وزین بار بردن نیابم جواز.
فردوسی.
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ)
خضوع و انقیاد و فروتنی. (ناظم الاطباء). رجوع به بأذنه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ / ذِ نَ)
بقول سکونی کوهی است برابر توزکه آنرا غمر شرقی توز گویند و چون از آن بگذرند بکوهی در مشرق آن رسند که آنرا هم اذنه نامند و سپس آن کوهی است که حبشی نام دارد. (معجم البلدان) ، مشغول کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مشغول کردن از: اذهننی عنه، فراموش گردانید مرا از آن و مشغول کرد
لغت نامه دهخدا
(ن نَ)
مسیل آب بطرف دره و رودبار. ج، شوان ّ. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود: و از وی (آمل) آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص 141).
در فرق زده ست شانۀ مشکین
بی گیسویکی دراز ازغمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 117).
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور.
خاقانی.
خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی آینه در مدوری.
خاقانی.
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند.
خاقانی.
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرم سگ مخوان.
سعدی.
شکیل پای ستوران شده سر زلفی
ازو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است
بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش.
مفید بلخی (از آنندراج).
- پنجۀ شانه، کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه).
- ، هریک از دندانه های شانه:
میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی
پنجۀ شانه عجب نیست حنایی دارد.
سراج المحققین (از آنندراج).
- شانه در آب بودن، مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم) :
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم (از بهار عجم).
- شانه در آب داشتن، نهادن و قرار دادن شانه در آب:
شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت
مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه در آب نهادن، رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانۀ زلف، مشط. آن چیزکه بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را:
زهره شاگردی آن شانۀ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
- شانۀ عاج، شانه که از عاج ساخته شده باشد:
مرا حاجیی شانۀ عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد.
سعدی.
- ناخن شانه، شاخۀ شانه. دندانۀ شانه:
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از آنندراج).
، استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازی کتف گویند. (آنندراج).
کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهای دست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام) .هر یک از دو پارۀ بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسۀ سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیره پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویۀ خارجی و پایینی و بالایی میباشد.
سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغۀ استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائدۀ اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفرۀ تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویۀ خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضلۀ تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنارداخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضلۀ دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد).
- شاخ و شانه کشیدن، با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی.
- شانۀ گوسفند، استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پارۀ شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانۀ گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند:
دانۀ گوسپند چرخ نگر
کاین معانی نشان شانۀ اوست.
خاقانی.
در شانۀ گوسفند گردون
من حکم به از زنان ببینم.
خاقانی.
رجوع به شانه بین شود.
، قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هرسوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه) :
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانۀ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه).
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانۀ بابا نبود.
مولوی.
- شانه به شانه، همدوش. برابر. در یک رده.
- شانه به شانه رفتن، برابرو در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن.
، استخوان پنجۀ دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامۀ منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء) .راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حف ّ گوید، احف ّ الثوب ، بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات)، ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود.
، ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانۀ پنبه زن.
- شانۀ فشنگ، محفظۀ نگهدارندۀ فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف). خشاب.
، نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه)، آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّۀ کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب واستر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانۀ اسب. شانۀ ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال:
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، بپشمین جوال.
فردوسی.
بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرد کمند رستم زال.
عنصری.
و رجوع به شال و قشو شود.
، چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانۀ گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف) .شنه (در تداول برزیگران). چوبی چون دستۀ بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر وفواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع)، خانه زنبوران شهد که آن را ’زنبور شانه’ و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانه زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانۀ زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانه زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135) :
چون آینه برق زن سرابش
چون شانۀ انگبین خوشابش
زان آینه جان صفا گرفته
زان شانه ملک شفا گرفته.
خاقانی (تحفهالعراقین از انجمن آرا).
، در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد، جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام قریه ای است بمصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جِ نَ)
راه وادی، راه اعلای وادی، وادی درخت ناک. ج، شواجن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاذه
تصویر شاذه
نافرمان بد کاره زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحنه
تصویر شاحنه
باری بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماذنه
تصویر ماذنه
جای اذان و منار
فرهنگ لغت هوشیار
نام صمغی است خوشبوی که از گیاه عشقه حاصل میشود و قاعده آور است. بهمین جهت در طب قدیم آنرا در زیر دامن زنی که قاعده اش بند آمده بود دود میکردند زیرا بخارات حاصل از آن نیز همین خاصیت را دارند. منظور از لادنی که در کتب قدیم و اشعار شعرا بعنوان صمغ خوشبوی آورده شده همین لادن است لاذنه لاذن: نریزد از درخت ارس کافور نخیزد از میان لاد لادن، (منوچهری. د. چا. 66: 2)، نام صمغی که بویی مطبوع دارد و از گیاه قستوس حاصل میشود. بهمین جهت گاهی گیاه قستوس را هم بنام لادن و یا شجره اللادن خوانند. غالبا صمغ قستوس را لادن عنبری مینامند، از گونه ای کاج بنام پیسه اکسلسا صمغی خوشبوی حاصل میگردد که لادن نامیده میشود، گیاهی از تیره شمعدانی ها که دارای ساقه پیچنده است. برگهایش نسبه پهن و گلهایش رنگ نارنجی خاصی دارند. انساج این گیاه بویی تند ومطبوع شبیه بوی تره تیزک دارند. اصل این گیاه از آمریکای جنوبی خصوصا کشور پرو میباشد و از آنجا به نقاط دیگر برده شده است در آمریکای جنوبی بشکل یک گیاه پایا میزید ولی در کشورهای دیگر از جمله ایران گیاه یکساله زینتی بشمار میرود. در حدود 30 گونه از این گیاه شناخته شده است گل لادن ابوخنجر طرطور الباشا
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شادنگ شادنه سادنه سنگی است که در پزشکی به کارآید سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانه
تصویر شانه
خانه زنبور عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شانه
تصویر شانه
((نِ))
استخوان کتف، دوش
شانه خالی کردن: کنایه از مسولیت کاری را نپذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شانه
تصویر شانه
ابزاری دندانه دار که با آن موی یا ریش را مرتب کنند
فرهنگ فارسی معین
گلدسته، مناره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوش، کت، کتف، کول، مشاط، مشط، شیار، خشاب، کرکیت، شان، کندو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند ریش را شانه کرد، دلیل زکات مال بدهد و دیدن شانه تراش در خواب، دلیل بر مردی باشد که غم و اندوه از دل ببرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
وسیله بافندگی سنتی و به ارتفاع تقریبی چهل سانتی متر که نخ
فرهنگ گویش مازندرانی