جدول جو
جدول جو

معنی شاحط - جستجوی لغت در جدول جو

شاحط
(حِ)
دور: منزل شاحط، ای بعید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شاحط
(حِ)
شهری است در یمن و آن را توابع بسیاری است. (معجم البلدان) :
قالوا لنا السلطان فی شاحط
یأتی الزنا فی موضع الغائط
قلت هل السلطان اعلامها
قالوا بل السلطان من هابط.
زید بن الحسن الاخاطی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شاحط
دور
تصویری از شاحط
تصویر شاحط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ)
زمینی است مر طی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
روزگار سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قواحط: زمن قاحط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا زمین نگاه دارد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوبکی که پهلوی درخت انگور نهند تا بدان بر وادیج خود برآید، مانع. سد. ج، شحوط. (از دزی ج 1 ص 732) ، خط. سطر (نوشته شده). (از دزی ج 1 ص 732). شحطه
لغت نامه دهخدا
(شا طط)
مردی که مابین دو طرف او فراخ و وسیع باشد و مرد گشاده سینه. (منتهی الارب). بیّن الشطاطه، ای بعید مابین الطرفین. (اقرب الموارد) ، دور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قلعه ای است به اندلس و در آن مویز مرغوب قرمز رنگ تلخ وش فراوان است و آن را به همه شهرهای اندلس میبرند، (الحلل السندسیه ج 1 ص 122) :
فاحتل من ببشتر ذراها
و جال فی شاط و مستواها،
(از ارجوزه ای در ذکر غزوات عبدالرحمان بن محمد خلیفۀ اموی در اندلس، عقد الفرید ج 5 ص 277)، و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَطط)
نرم پشت.
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سخت سرفنده. (منتهی الارب). کسی که سرفه می کند. (ناظم الاطباء). کسی که سخت سرفه می کند. (المنجد) ، زفیر برآورنده. (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عام ماحط، سال کم باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحط به معنی آب پاشیدن و سپوختن و راندن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ حِ)
جمع واژۀ شقحطب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شقحطب شود
لغت نامه دهخدا
(شَحْ حا)
دور و بعید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ حِ)
شواحطالاودیه، وادیهای دور از هم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ حِ)
علم مرتجلی است برای موضعی. کوه معروفی است در نزدیکی مدینه نزدیک سوارقیه. (از معجم البلدان). کوهی است نزدیک سوارقیه میان مکه و مدینه. (منتهی الارب) ، حصاری است در یمن، یوم شواحط، روزی است از روزهای عرب. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
نوعی از درخت های کوهی که از چوب آن کمان سازند. آنچه از درخت نبع که در زمین پست روید. (از منتهی الارب). درختی است که از آن چوبهای محکم سازند و یا آنکه نوعی از نبع است و یا آنکه بمعنی شریان است که اسم آن بنا به محلی که میروید مختلف است، آنکه در قلۀ کوه روید نبع است و آنکه در جای نشیب روید شریان است و آنکه در پستی کوه روید شوحط خوانند. (از اقرب الموارد). درخت که از آن کمان کنند. (مهذب الاسماء). اسم عربی درختی است بزرگ و شاخهای او صلب و بی گره و برگش شبیه به برگ بید و از چوب او کمان میسازند. در کلمه ’طخش’ ابن البیطار گوید: برخی گویند طخش شوحط است، لیکن کلمه شوحط را در ردیف الفبائی کتاب مفردات نیاورده است. (یادداشت مؤلف). نبع. شریان (درخت معروف). درخت راش. قسمی از درختان کوهی که از آن کمان کردندی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شریان و نبع و راش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
شمحاط. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شمحاط شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عام ٌ کاحطٌ، سال خشک بی باران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دیگ بزرگ که گنجایش یک گوسپند با دیگ افزار دارد. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
وادیی است به عرمه. (معجم البلدان). رجوع به شاجب شود:
و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب
یزید و ألهت خیله غیراتها.
اعشی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مهزول. (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته. رنگ پریده، متغیراللون. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جایی است در همدان. گفته اند که حارث بن حذیق بن عبدالله بن قادم الهمذانی به این نام موسوم به شاحذ شده است. (منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پیه خوراننده. (منتهی الارب) ، پیه فروش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پیه دارنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پر. گویند: مرکب شاحن، ای مشحون، چون کاتم بمعنی مکتوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گشاده دهان، گویند: جاء الخیل شواحی، یعنی دهان گشاده آمدند اسبان، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت از شرط. لازم گیرندۀ چیزی در بیع و مانند آن. (از منتهی الارب و اقرب الموارد). شرط کننده، حجام. نشتر زننده. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مثال جامع هر دو معنی: رب شرط شارط اوجع من شرط شارط. (اقرب الموارد). و برای هر دو معنی رجوع به شرط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاحج
تصویر شاحج
کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحن
تصویر شاحن
کشتی بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحم
تصویر شاحم
پیه ناک، پیه ده، پیده دارنده پیه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوحط
تصویر شوحط
درخت کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احط
تصویر احط
فرو افتاده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحاط
تصویر شحاط
گریزنده، شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمحط
تصویر شمحط
بسیار دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاحط
تصویر کاحط
خشکسال
فرهنگ لغت هوشیار