جدول جو
جدول جو

معنی شئز - جستجوی لغت در جدول جو

شئز
(شَ ءِ)
جای درشت سنگریزه ناک. بمعنی شأز. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شئز
(تَهََ لُءْ)
هم خوابگی با زن. (از ذیل اقرب الموارد). نکاح. (از متن اللغه). آرمیدن با کنیزک. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، درشت شدن جایگاه. (حاشیۀ المصادر زوزنی چ بینش ص 389). ستبر شدن جایگاه از سنگ و اما زمین که از گل سطبر شده است به آن ارض غلیظه گویند. (از متن اللغه). درشت گردیدن و بلند و سخت شدن جای و جز آن، بی آرام شدن و ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بی آرام شدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیز
تصویر شیز
آبنوس، برای مثال ز دیبا و خز هشتصد تخته نیز / همان تخت ها کرده از چوب شیز (فردوسی - ۶/۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
(شُ نُ)
سنز. سیاه دانه. (یادداشت مؤلف) :
غیرنان تنک و تخم شنز چیست دگر
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد.
بسحاق
لغت نامه دهخدا
(شَ ءِ)
جای سخت سنگریزه ناک و درشت. شئیس. ج، شؤس مکان شئس و شأس، جای سخت و صلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شئس بمعنی شأز، جای سخت از سنگ و جای ستبر. (از تاج العروس). رجوع به شأز شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است در آذربایجان بین مراغه و زنجان، (از معجم البلدان)، نام شهری در مغرب ایران که نام قدیم آن گزن بوده و زردشت بدانجا زاده است، (یادداشت مؤلف)، ناحیه ای است به آذربایجان، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چوبی هندی که از آن طبق می سازند، (ناظم الاطباء)، چوب سیاه، (یادداشت مؤلف)، چوبی است سیاه که از وی کاسه ها سازند، یا آن آبنوس است یا ساهم یا چوب جوز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، آبنوس، (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)، آبنوس را گویند، و آن چوبی باشد سیاه که از آن چیزها سازند، (برهان)، آبنوس، و گفته اند چوبی است که از آن کمان سازند، و از این سبب بر کمان نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا) (آنندراج) :
شیز و شبه ندیدم مشک و سیاه و قیر
مانند روزگار من و زلفکان تو،
منصور منطقی،
یکی دخمه کردند از شیز و عاج
بیاویختند از بر گاه تاج،
فردوسی،
ز دیبا و خز چارصد تخت نیز
همه تخته ها کرده از چوب شیز،
فردوسی،
فروبرده از شیز و صندل عمود
یک اندر دگر بافته چوب عود،
فردوسی،
یکی گنبد از آبنوس و زجاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج،
فردوسی،
به بیگانگان هم نشاید بنیز
نجوید کسی عاج در چوب شیز،
فردوسی،
همی برفزودی بر آن چند چیز
ز زرّ و ز سیم و ز عاج و ز شیز،
فردوسی،
چو پوشید شب عاج گیتی به شیز
پراکند بر سبز مینا پشیز،
اسدی،
ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز شیز دایره داری کشیده بر دیبا،
معزی،
، کمان و قوس، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، کمان تیراندازی، (از برهان)، کمان، (صحاح الفرس) (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
چو با تیغ نزدیک شد ریو نیز
به زه برکشید آن خمانیده شیز،
؟ (از انجمن آرا)،
، درخت گردکان، (ناظم الاطباء)، درخت گردو، (فرهنگ فارسی معین)، چوب گردو (شاید از جوز و گوز)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَضْ ضُءْ)
گردنکشی کردن و زیادتی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تطاول. (اقرب الموارد) ، برآغالانیدن میان قومی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شورانیدن و تحریک کردن قوم را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَعْ عُ)
به کف پا زدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به کف پا زدن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به پشت پا زدن. ابوبکر گوید بنظر من عربی خالص نیست. (از المعرب جوالیقی ص 207)
لغت نامه دهخدا
(تَ تی)
بریدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بریدن و قطع کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نظر فیه اعراض کنظر المعادی و المبغض. (یادداشت مؤلف). نگاهی که در آن اعراض باشد چون نگاه دشمن و بغض دارنده
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
خالص از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ رِ)
کوهی است به بلاد دیلم. (منتهی الارب). نام کوهی است به بلاد دیلم. و مرزبان ری آنگاه که عتاب بن ورقاء ری را بگشاد به کوه شرز کشید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ)
آرمیدن با زن. (از منتهی الارب). کلمه ای است متروک و از نکاح بدان کنایه کنند. (از ذیل اقرب الموارد) ، ترسیدن و بیمناک گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
بی آرامی و بی آرام کردن. (منتهی الارب). مضطرب شدن. (از اقرب الموارد) ، در مشقت و رنج انداختن. (منتهی الارب) ، دشوار شدن امر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، کسی را به نیزه زدن، کور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برآغالانیدن قوم را بر فساد و نزاع. (منتهی الارب). تحریک کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ جْ جُ)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیز به شوزاً (علی المجهول) ، شغف به. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ)
خر استوارخلقت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَفْیْ)
نفرت نفس از چیزی که ناخوش دارد آنرا. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دوری کردن از چیزی به سبب ناخوش داشتن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَزز)
شی ٌٔ شز، چیز سخت و خشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یابس. (از مهذب الاسماء). رجوع به شزیز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کِ)
شکز. مرد بدخوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی شکز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شکز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سپوختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درخستن به انگشتان، رنجانیدن به زبان، نیزه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وطی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوز
تصویر شوز
شیفتگی شیفته گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکز
تصویر شکز
نیش زبان، نیش زدن، نیزه زدن، درخستن با انگشت بد خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمز
تصویر شمز
بیزاری رویگردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرز
تصویر شرز
تند و خشمگین، زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شز
تصویر شز
خشکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیز
تصویر شیز
چوبی هندی که از آن طبق می سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیز
تصویر شیز
آبنوس، کمان
فرهنگ فارسی معین
کالیفون که از صمغ گیاهی گیرند و جهت شفافیت آرشه ی کمانچه.، درخت گل ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی
آغوز شیر گوسفند تازه زاییده
فرهنگ گویش مازندرانی
خشم، غضب، انکار، نهیب زدن
فرهنگ گویش مازندرانی