هم خوابگی با زن. (از ذیل اقرب الموارد). نکاح. (از متن اللغه). آرمیدن با کنیزک. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، درشت شدن جایگاه. (حاشیۀ المصادر زوزنی چ بینش ص 389). ستبر شدن جایگاه از سنگ و اما زمین که از گل سطبر شده است به آن ارض غلیظه گویند. (از متن اللغه). درشت گردیدن و بلند و سخت شدن جای و جز آن، بی آرام شدن و ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بی آرام شدن. (المصادر زوزنی)
هم خوابگی با زن. (از ذیل اقرب الموارد). نکاح. (از متن اللغه). آرمیدن با کنیزک. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، درشت شدن جایگاه. (حاشیۀ المصادر زوزنی چ بینش ص 389). ستبر شدن جایگاه از سنگ و اما زمین که از گل سطبر شده است به آن ارض غلیظه گویند. (از متن اللغه). درشت گردیدن و بلند و سخت شدن جای و جز آن، بی آرام شدن و ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بی آرام شدن. (المصادر زوزنی)
جای سخت سنگریزه ناک و درشت. شئیس. ج، شؤس مکان شئس و شأس، جای سخت و صلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شئس بمعنی شأز، جای سخت از سنگ و جای ستبر. (از تاج العروس). رجوع به شأز شود
جای سخت سنگریزه ناک و درشت. شئیس. ج، شُؤُس مکان شئس و شأس، جای سخت و صلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شئس بمعنی شأز، جای سخت از سنگ و جای ستبر. (از تاج العروس). رجوع به شأز شود
ناحیه ای است در آذربایجان بین مراغه و زنجان، (از معجم البلدان)، نام شهری در مغرب ایران که نام قدیم آن گزن بوده و زردشت بدانجا زاده است، (یادداشت مؤلف)، ناحیه ای است به آذربایجان، (منتهی الارب)
ناحیه ای است در آذربایجان بین مراغه و زنجان، (از معجم البلدان)، نام شهری در مغرب ایران که نام قدیم آن گزن بوده و زردشت بدانجا زاده است، (یادداشت مؤلف)، ناحیه ای است به آذربایجان، (منتهی الارب)
چوبی هندی که از آن طبق می سازند، (ناظم الاطباء)، چوب سیاه، (یادداشت مؤلف)، چوبی است سیاه که از وی کاسه ها سازند، یا آن آبنوس است یا ساهم یا چوب جوز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، آبنوس، (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)، آبنوس را گویند، و آن چوبی باشد سیاه که از آن چیزها سازند، (برهان)، آبنوس، و گفته اند چوبی است که از آن کمان سازند، و از این سبب بر کمان نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا) (آنندراج) : شیز و شبه ندیدم مشک و سیاه و قیر مانند روزگار من و زلفکان تو، منصور منطقی، یکی دخمه کردند از شیز و عاج بیاویختند از بر گاه تاج، فردوسی، ز دیبا و خز چارصد تخت نیز همه تخته ها کرده از چوب شیز، فردوسی، فروبرده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر بافته چوب عود، فردوسی، یکی گنبد از آبنوس و زجاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج، فردوسی، به بیگانگان هم نشاید بنیز نجوید کسی عاج در چوب شیز، فردوسی، همی برفزودی بر آن چند چیز ز زرّ و ز سیم و ز عاج و ز شیز، فردوسی، چو پوشید شب عاج گیتی به شیز پراکند بر سبز مینا پشیز، اسدی، ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید ز شیز دایره داری کشیده بر دیبا، معزی، ، کمان و قوس، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، کمان تیراندازی، (از برهان)، کمان، (صحاح الفرس) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : چو با تیغ نزدیک شد ریو نیز به زه برکشید آن خمانیده شیز، ؟ (از انجمن آرا)، ، درخت گردکان، (ناظم الاطباء)، درخت گردو، (فرهنگ فارسی معین)، چوب گردو (شاید از جوز و گوز)، (یادداشت مؤلف)
چوبی هندی که از آن طبق می سازند، (ناظم الاطباء)، چوب سیاه، (یادداشت مؤلف)، چوبی است سیاه که از وی کاسه ها سازند، یا آن آبنوس است یا ساهم یا چوب جوز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، آبنوس، (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)، آبنوس را گویند، و آن چوبی باشد سیاه که از آن چیزها سازند، (برهان)، آبنوس، و گفته اند چوبی است که از آن کمان سازند، و از این سبب بر کمان نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا) (آنندراج) : شیز و شبه ندیدم مشک و سیاه و قیر مانند روزگار من و زلفکان تو، منصور منطقی، یکی دخمه کردند از شیز و عاج بیاویختند از بر گاه تاج، فردوسی، ز دیبا و خز چارصد تخت نیز همه تخته ها کرده از چوب شیز، فردوسی، فروبرده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر بافته چوب عود، فردوسی، یکی گنبد از آبنوس و زجاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج، فردوسی، به بیگانگان هم نشاید بنیز نجوید کسی عاج در چوب شیز، فردوسی، همی برفزودی بر آن چند چیز ز زرّ و ز سیم و ز عاج و ز شیز، فردوسی، چو پوشید شب عاج گیتی به شیز پراکند بر سبز مینا پشیز، اسدی، ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید ز شیز دایره داری کشیده بر دیبا، معزی، ، کمان و قوس، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، کمان تیراندازی، (از برهان)، کمان، (صحاح الفرس) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : چو با تیغ نزدیک شد ریو نیز به زه برکشید آن خمانیده شیز، ؟ (از انجمن آرا)، ، درخت گردکان، (ناظم الاطباء)، درخت گردو، (فرهنگ فارسی معین)، چوب گردو (شاید از جوز و گوز)، (یادداشت مؤلف)
بی آرامی و بی آرام کردن. (منتهی الارب). مضطرب شدن. (از اقرب الموارد) ، در مشقت و رنج انداختن. (منتهی الارب) ، دشوار شدن امر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، کسی را به نیزه زدن، کور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برآغالانیدن قوم را بر فساد و نزاع. (منتهی الارب). تحریک کردن. (از اقرب الموارد)
بی آرامی و بی آرام کردن. (منتهی الارب). مضطرب شدن. (از اقرب الموارد) ، در مشقت و رنج انداختن. (منتهی الارب) ، دشوار شدن امر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، کسی را به نیزه زدن، کور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برآغالانیدن قوم را بر فساد و نزاع. (منتهی الارب). تحریک کردن. (از اقرب الموارد)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیز به شوزاً (علی المجهول) ، شغف به. (از اقرب الموارد)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیزَ به شَوزاً (علی المجهول) ، شُغِف َ به. (از اقرب الموارد)