جدول جو
جدول جو

معنی شآمه - جستجوی لغت در جدول جو

شآمه
(تَ)
بدفال شدن بر کسان. (از ناظم الاطباء). بدفالی. و بوسیلۀ ’علی’ متعدی میشود: شؤم علیهم شآمه، بدفالی را برایشان آورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمه
تصویر شمه
مقدار کمی از چیزی کم، اندک، بوی اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمه
تصویر شمه
سرشیر، چربی شیر
آغوز، شیر غلیظ و زرد رنگ چهارپایان اهلی که پس از زایمان آن ها تا سه روز دوشیده می شود، شیرماک، پله، زهک، کلستروم، فرشه، فلّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمه
تصویر آمه
دوات، ظرفی که در آن مرکب بریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
خلق، خوی، طبیعت، عادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامه
تصویر شامه
پردۀ نازک، غشا، روسری زنان، دستمال، روپاک، چارقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامه
تصویر شامه
از حواس پنج گانۀ انسان که بوها را درک می کند و عضو آن بینی است، بویایی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
غشاءنازک. (لغات فرهنگستان) (فرهنگ فرانسه نفیسی). شامه یا پوسته: اطراف یاخته را پردۀ نازک و محکمی فرامیگیرد که محلولهای بلورین میتوانند از خلال آن نفوذ کنند و گاهی ممکن است ضخامت این پرده زیاد شود و نفوذناپذیر گردد جنس شامه یاخته های گیاهی از مواد گلوسیدی است که بواسطۀ بهم پیوستن ملکولهای بی شمار به حالت گلوئیدی درآمده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 25).
- شامۀ سلولی، سلولهای حیوانی از چهار قسمت: سیتوپلاسم و سانتروزوم و هسته و چهارمی شامۀ سلولی از غلظت طبقۀ بیرونی سیتوپلاسم نتیجه گشته است. پوستۀ بسیار نازکی است که ضخامت آن از یک میکرون کمتر باشد. (از جانورشناسی عمومی ص 16).
- شامه گشنیدن، در اغلب تخمها موقعی که اسپرماتوزوئیدی با سیتوپلاسم تماس پیدا کرد شامۀ مخصوصی که قبلاً وجود نداشت ظاهر میگردد که آن را بنام شامه گشنیدن خوانند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 42)
لغت نامه دهخدا
(شِءْ مَ)
لغتی است در شیمه چه یاءمبدل به همزه شود. بمعنی خلق و عادت و طبیعت و بیشتر بصورت شیمه آید. (از اقرب الموارد). خوی و عادت و طبیعت. (ناظم الاطباء). ج، شیم. رجوع به شیمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ مَ)
واحد شقم. یک دانه خرمای شقم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شقم شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / مِ)
شرمنده و خجل. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به شرمنده شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ مَ)
مؤنث شبم: غداه شبمه، بارده. (از اقرب الموارد) ، گاو فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به خشم آوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، بیرون آمدن ریش در پای، ریش شدن ناخن پای. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترس از رسیدن چشم زخم، ترس از راه نمودن کسی را که خوش آیند نباشد دیگری را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به شأفه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شئامت. مأخوذ از شآمه عربی به معنی بدفالی و شومی و بدیمنی و نکبت. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس). شومی و بدی. (فرهنگ نظام). بدبختی. بدفالی. رجوع به شآمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ می ی)
صورتی از شامی و شأمی منسوب به شام باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به شامی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غرور و تکبر، حرص و آز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ)
در زبان یهودیان ایران بمعنی مزد و پول است. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خال. (منتهی الارب). نشان سیاه در بدن. (از متن اللغه). نشانۀ سیاهی است در بدن و برخی گویند شامه همان آبله گون سیاه رنگی است در بدن و آن را با خال یکی دانسته اند ولی برخی دیگرمیان شامه و خال فرق گذارده اند به این معنی که شامه نقطۀ کوچکی است مساوی با پوست بدن و خال گوشت سیاه دانه مانندی است برآمده که اغلب بر روی آن موی روید. (از اقرب الموارد ذیل شیم) ، رنگ مخالف که در مجاورت رنگ دیگر قرار گیرد. (از معجم البلدان). نشان مخالف رنگ بدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از آنندراج). ج، شام و شامات. (اقرب الموارد ذیل شیم) ، شترمادۀ سیاه: ما له شامه ولا زهراء، نه ماده شتر سیاه دارد و نه سپید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کلف در ماه و آن لکه ای باشد بر روی ماه. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیاهی بر میان ماه. کلف. (مهذب الاسماء) ، نقطه ای که بر چشم افتد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 40 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن شلغم و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوی و عادت و طبیعت. (ناظم الاطباء). شیمه. خو. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد). رجوع به خوی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
قسمی از انگور. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
شیمه. عادت و طبیعت. (ناظم الاطباء). طبیعت و عادت و خوی. (غیاث). خوی (و بدین معنی به همزه نیز آمده). (آنندراج). ج، شیم. (مهذب الاسماء). خوی نیک. (دهار). خو. شنشنه. هجیر. شئمه. دأب. عادت. خصلت. دیدن. خلق. طبیعت. طینت. سرشت. (یادداشت مؤلف) :
گر باد به فرخار برد شیمۀ داروت
از قوت او روح پذیرد بت فرخار.
سنایی.
رجوع به شیمت شود.
، خاک برکنده از زمین. ج، شیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
مقنعه باشد که آن را زنان بر سر اندازند و آن را سرپوشه و دامنی نیز گویند. (فرهنگ حهانگیری). مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر کنند. (برهان قاطع). قسمی از چارقد بوده است در قدیم و نظام قاری آن را در دیوان البسۀ خود استعمال کرده و شاید وجه تسمیۀ این بود که پارچۀ آن را از ملک شام می آوردند یا در شام (شب) سر میکردند. (فرهنگ نظام). جامۀ مقنعه و روپاکی باشد که آن بچارقد و دستمال معروف است و آن را سرپوشه نیز گویند زیرا که سر را بدان پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا) مقنعه. چارقد. (نظام قاری ص 201). نقاب و حجاب، خداوند و صاحب، طعام شام و عشا، هر چیز نهفته، هر چیز سیاه، چشم بند و کلاه باز، شاهین، تاریکی، جا و مکان، کرسی و تخت، مشط و شانه، آرنج و مرفق. (ناظم الاطباء) ، معانی منقول از ناظم الاطباء از اشتنگاس نقل شده است و منحصر است و در مآخذ دیگر یافت نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمه
تصویر آمه
فراخی سال، (دوات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحمه
تصویر شحمه
پیه ناکی، یک تکه دنبه، سپیدی چشم قطعه ای پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
خلق خوی طبیعت عادت، جمع شیم
فرهنگ لغت هوشیار
بوی، بویه بوی خوش، بوییدن، اندک یکبار بوییدن، بوی خوش، مطلق بوی، مقدار اندک کم، گرفتگی گل شمع و چراغ یا گل گیر. یا شمه ای. اندکی: باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک همی گفت... (گلستان)، اولین شیری که از گاو و گوسفند پس از زاییدن دوشند آغوز، سر شیر
فرهنگ لغت هوشیار
قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند، بینی، شم ادراک بویها روسری زنان، چارقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامه
تصویر شامه
((مَ یا مِ))
روسری، دستمال، پرده نازکی که روی برخی اعضای داخلی بدن مانند کلیه، شش و... قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شآمت
تصویر شآمت
((شَ مَ))
شئامت، بدبختی، شومی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شحمه
تصویر شحمه
((شَ مَ یا مِ))
قطعه ای پیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
((ش مَ))
خلق، خوی، عادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شامه
تصویر شامه
((مِّ))
یکی از حواس پنجگانه که بوی ها را درک می کند
فرهنگ فارسی معین
خلق، خو، داب، طبع، طبیعت، عادت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بویایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد