جیوه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، مرکور، ژیوه، زیبق، آبک سیماب آتشین: کنایه از خورشید
جیوِه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، مِرکور، ژیوِه، زیبَق، آبَک سیماب آتشین: کنایه از خورشید
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، دارای 646 تن سکنه، آب آن از رودخانه، قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، زیره و میوجات، شغل اهالی زراعت و مالداری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، دارای 646 تن سکنه، آب آن از رودخانه، قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، زیره و میوجات، شغل اهالی زراعت و مالداری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
جیوه را گویند و معرب آن زیبق باشد و جزو اعظم اکسیر است، بلکه روح اکسیر و روح جمیع اجساد است، (برهان)، چون مرکب اعتبار کنند معنی آب سیم باشد، (فرهنگ رشیدی)، جیوه، زیبق، ژیوه، ابک، آبق، آب، بنده، عبد، پرنده، طیار، فرار، گریزنده، نافند، جوهر، روح، روحانی، زاوق، زاووق، ستاره، سحاب، نور، عطار، غبیط، غیان، لبن، لجلاج، فرموم، تیر، ابوالارواح، ام الاجساد، ظل الذهب، حی الماء، عین الحیون، (یادداشت بخط مؤلف)، ژیوه را گویند که به جیوه مشهور است و زیبق معرب آن است و جزو اعظم اکسیر بلکه روح اکسیر و روح جمیعاجساد است، (آنندراج)، (از: سیم + آب) و سیم خود به معنی جیوه آمده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب، (حدود العالم)، شب بیدار و این دو دیدۀ من همچو سیماب در کف مفلوج، آغاجی، دو خسته سدیگر گریزان شدند چو سیماب در دشت پنهان شدند، فردوسی، وآن قطرۀ باران که برافتد بسر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده بزنگار، منوچهری، سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکی است به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب، ناصرخسرو، سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سرب دختر، ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 146)، رخ عدوت زراندود گشت از پی آنک مرکبست حسامت ز آتش و سیماب، مسعودسعد، شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب، ازرقی هروی (از آنندراج)، گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال، عبدالواسع جبلی، جهان انباشت گوش من بسیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن، خاقانی، بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب، نظامی، ای بسا کس فریفته ست این سیم که تو لرزان بر او چو سیمابی، سعدی، در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند گوش گل را گوشمالی بهتر از سیماب نیست، صائب، - سیماب رنگ، به رنگ سیماب، سیمابگون: دشمنان ملک تو زین خیمۀ سیماب رنگ همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب، سوزنی، - سیماب ریز، در صفات تیغ مستعمل است و کنایه از آن تیغ که ریزش و اضطراب سیماب داشته یا تیغی که گوئیا از سیماب ریخته باشند یا تیغ پولادی که جوهرش مانند سیماب موج میزند و غلطان باشد، (آنندراج) : ستیزنده از تیغ سیماب ریز چو سیماب کرده گریزا گریز، نظامی، رجوع به سیماب ریز شود، - سیماب شدن،کنایه از بی قرار شدن، (برهان) (آنندراج)، لرزان شدن، (غیاث اللغات) : آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 22)، -، گریختن و ناپدید گردیدن، (برهان) (آنندراج)، گریزان شدن و ناپدیدشدن، (غیاث اللغات)، - سیماب فام، سیماب رنگ: دگر کاندرین آب سیماب فام نهنگ اژدهائیست قصاصه نام، نظامی، - سیمابگون، سیماب رنگ، به رنگ سیماب: آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی، رجوع به سیمابگون شود، -، در اصطلاح، تیغ مستعمل و کنایه از تیغ براق و درخشنده، (آنندراج) : تیغ سیماب گون در آمدو شد سر و دستی دوپیکر اندازد، عرفی (از آنندراج)، رجوع به سیمابگون شود، خیره، بی حیا، (برهان)، مؤید الفضلاء به معنی خیره گفته و همانا جیوه را به تصحیف خیره خوانده و معنی دیگر پنداشته و سیماب به معنی خیره و بی حیا هم در برهان آمده و بجهت اینکه سیماب به آسانی کشته نگردد و خیره و بی حیا هم به آسانی رفع نشود نامناسب نیست، (انجمن آرا) (آنندراج)
جیوه را گویند و معرب آن زیبق باشد و جزو اعظم اکسیر است، بلکه روح اکسیر و روح جمیع اجساد است، (برهان)، چون مرکب اعتبار کنند معنی آب سیم باشد، (فرهنگ رشیدی)، جیوه، زیبق، ژیوه، ابک، آبق، آب، بنده، عبد، پرنده، طیار، فرار، گریزنده، نافند، جوهر، روح، روحانی، زاوق، زاووق، ستاره، سحاب، نور، عطار، غبیط، غیان، لبن، لجلاج، فرموم، تیر، ابوالارواح، ام الاجساد، ظل الذهب، حی الماء، عین الحیون، (یادداشت بخط مؤلف)، ژیوه را گویند که به جیوه مشهور است و زیبق معرب آن است و جزو اعظم اکسیر بلکه روح اکسیر و روح جمیعاجساد است، (آنندراج)، (از: سیم + آب) و سیم خود به معنی جیوه آمده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب، (حدود العالم)، شب بیدار و این دو دیدۀ من همچو سیماب در کف مفلوج، آغاجی، دو خسته سدیگر گریزان شدند چو سیماب در دشت پنهان شدند، فردوسی، وآن قطرۀ باران که برافتد بسر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده بزنگار، منوچهری، سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکی است به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب، ناصرخسرو، سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سرب دختر، ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 146)، رخ عدوت زراندود گشت از پی آنک مرکبست حسامت ز آتش و سیماب، مسعودسعد، شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب، ازرقی هروی (از آنندراج)، گاه چون سیماب لرزان گردد اندر بحر در گاه چون سیمرغ پنهان گردد اندر گنج مال، عبدالواسع جبلی، جهان انباشت گوش من بسیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن، خاقانی، بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب، نظامی، ای بسا کس فریفته ست این سیم که تو لرزان بر او چو سیمابی، سعدی، در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند گوش گل را گوشمالی بهتر از سیماب نیست، صائب، - سیماب رنگ، به رنگ سیماب، سیمابگون: دشمنان ملک تو زین خیمۀ سیماب رنگ همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب، سوزنی، - سیماب ریز، در صفات تیغ مستعمل است و کنایه از آن تیغ که ریزش و اضطراب سیماب داشته یا تیغی که گوئیا از سیماب ریخته باشند یا تیغ پولادی که جوهرش مانند سیماب موج میزند و غلطان باشد، (آنندراج) : ستیزنده از تیغ سیماب ریز چو سیماب کرده گریزا گریز، نظامی، رجوع به سیماب ریز شود، - سیماب شدن،کنایه از بی قرار شدن، (برهان) (آنندراج)، لرزان شدن، (غیاث اللغات) : آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 22)، -، گریختن و ناپدید گردیدن، (برهان) (آنندراج)، گریزان شدن و ناپدیدشدن، (غیاث اللغات)، - سیماب فام، سیماب رنگ: دگر کاندرین آب سیماب فام نهنگ اژدهائیست قصاصه نام، نظامی، - سیمابگون، سیماب رنگ، به رنگ سیماب: آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بندۀ سیماب دل سیماب شد زین متکا، خاقانی، رجوع به سیمابگون شود، -، در اصطلاح، تیغ مستعمل و کنایه از تیغ براق و درخشنده، (آنندراج) : تیغ سیماب گون در آمدو شد سر و دستی دوپیکر اندازد، عرفی (از آنندراج)، رجوع به سیمابگون شود، خیره، بی حیا، (برهان)، مؤید الفضلاء به معنی خیره گفته و همانا جیوه را به تصحیف خیره خوانده و معنی دیگر پنداشته و سیماب به معنی خیره و بی حیا هم در برهان آمده و بجهت اینکه سیماب به آسانی کشته نگردد و خیره و بی حیا هم به آسانی رفع نشود نامناسب نیست، (انجمن آرا) (آنندراج)
دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد، سکنه 219 تن، آب آن از رود سیناس، محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد، سکنه 219 تن، آب آن از رود سیناس، محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 175 تن سکنه است، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنین از طایفۀ طیبی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 175 تن سکنه است، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنین از طایفۀ طیبی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 520 تن سکنه. آب آن از درۀ دیرعلی و چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 520 تن سکنه. آب آن از درۀ دیرعلی و چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
سیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). توجبه. لاخیز. جریان روانی تند و سریع آب. (ناظم الاطباء) : رهایی خواهی از سیلاب انبوه قدم بر جای باید بود چون کوه. (ویس و رامین). از زبر سیل بزیر آمد و سیلاب شما گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید. خاقانی. کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد. (سندبادنامه ص 77). آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش بزاد حالی. نظامی. سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است. (جهانگشای جوینی). گرچه کوه است مرد را از پای هم به سیلاب غم توان انداخت. سیف اسفرنگ. هر کجا باشند جوق مرغ کور برتو جمع آیند ای سیلاب شور. مولوی. ببند ای پسر دجله چون آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست. سعدی. دور از رخ تو دمبدم از گوشۀ چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت. حافظ. از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب. - سیلاب از سر گذشتن، از چاره گذشتن کاری. تمام شدن و خاتمه پیدا کردن: کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. سیلاب ز سر گذشت یارا ز اندازه بدرمبر جفا را. سعدی
سیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). توجبه. لاخیز. جریان روانی تند و سریع آب. (ناظم الاطباء) : رهایی خواهی از سیلاب انبوه قدم بر جای باید بود چون کوه. (ویس و رامین). از زبر سیل بزیر آمد و سیلاب شما گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید. خاقانی. کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد. (سندبادنامه ص 77). آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش بزاد حالی. نظامی. سلطان چون ایشان را از دور بدید دانست که سیلابی عظیم است. (جهانگشای جوینی). گرچه کوه است مرد را از پای هم به سیلاب غم توان انداخت. سیف اسفرنگ. هر کجا باشند جوق مرغ کور برتو جمع آیند ای سیلاب شور. مولوی. ببند ای پسر دجله چون آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست. سعدی. دور از رخ تو دمبدم از گوشۀ چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت. حافظ. از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم. صائب. - سیلاب از سر گذشتن، از چاره گذشتن کاری. تمام شدن و خاتمه پیدا کردن: کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. سیلاب ز سر گذشت یارا ز اندازه بدرمبر جفا را. سعدی
آنچه در خواب دیده میشود و به عربی رؤیا خوانند، (برهان)، رؤیا و آنچه در خواب بینند، (ناظم الاطباء)، به معنی خواب که به عربی آن را رؤیا گویند، (غیاث اللغات) (آنندراج)
آنچه در خواب دیده میشود و به عربی رؤیا خوانند، (برهان)، رؤیا و آنچه در خواب بینند، (ناظم الاطباء)، به معنی خواب که به عربی آن را رؤیا گویند، (غیاث اللغات) (آنندراج)
شنا، (یادداشت مؤلف)، شنا و آب ورزی، (برهان) (آنندراج)، آب ورزی باشد و آنرا شنا، شناب و شناه نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، شناوری و سباحت، (ناظم الاطباء)، رجوع به شنا شود، سعی و کوشش و جد و جهد، (ناظم الاطباء)، محنت، (ناظم الاطباء)
شنا، (یادداشت مؤلف)، شنا و آب ورزی، (برهان) (آنندراج)، آب ورزی باشد و آنرا شنا، شناب و شناه نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، شناوری و سباحت، (ناظم الاطباء)، رجوع به شنا شود، سعی و کوشش و جد و جهد، (ناظم الاطباء)، محنت، (ناظم الاطباء)
یکی از بخش های 5گانه شهرستان بندرعباس است و در مشرق این شهرستان واقع است، از شمال به بخش کهنوج و از مشرق بدهستان بشاکرد و از جنوب به بخش جاسک و از مغرب به بخش مرکزی شهرستان بندرعباس محدود است، قسمت شمال و مشرق آن کوهستانی و قسمت مرکز و مغرب آن جلگه و انتهای غربی آن ساحل دریای عمان است، هوایش گرم و نواحی ساحلی و مرکزی آن مرطوب است، آب اکثر قراء آن از رود خانه میناب تأمین میشود و محصول عمده اش خرما و غلات و مرکبات است، بخش میناب از هشت دهستان زیر تشکیل شده است: 1- دهستان رودخانه شامل 55 آبادی و 7723 نفر جمعیت، 2- دهستان رودان شامل 31 آبادی و 18495 نفر جمعیت، 3- دهستان سیریک شامل 85 آبادی و 14945 نفر جمعیت، 4- دهستان دهوشامل 21 آبادی و 13265 نفر جمعیت، 5- دهستان بهمنی شامل 9 آبادی و 7890 نفر جمعیت، 6- دهستان شهوار شامل 25 آبادی و 3808 نفر جمعیت، 7- دهستان حومه شامل 11 آبادی و 10749 نفر جمعیت، 8- دهستان پائین شهرشامل 10 آبادی و 5900 نفر جمعیت، و قصبۀ میناب که به صورت یک شهر کوچک است مرکز این بخش است، رویهمرفته بخش میناب از 248 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن بالغبر 89934 نفر است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)، ناحیۀ میناب عباسی، و رجوع به جغرافیای سیاسی تألیف کیهان شود، - میناب عباسی، بخش میناب را گویند
یکی از بخش های 5گانه شهرستان بندرعباس است و در مشرق این شهرستان واقع است، از شمال به بخش کهنوج و از مشرق بدهستان بشاکرد و از جنوب به بخش جاسک و از مغرب به بخش مرکزی شهرستان بندرعباس محدود است، قسمت شمال و مشرق آن کوهستانی و قسمت مرکز و مغرب آن جلگه و انتهای غربی آن ساحل دریای عمان است، هوایش گرم و نواحی ساحلی و مرکزی آن مرطوب است، آب اکثر قراء آن از رود خانه میناب تأمین میشود و محصول عمده اش خرما و غلات و مرکبات است، بخش میناب از هشت دهستان زیر تشکیل شده است: 1- دهستان رودخانه شامل 55 آبادی و 7723 نفر جمعیت، 2- دهستان رودان شامل 31 آبادی و 18495 نفر جمعیت، 3- دهستان سیریک شامل 85 آبادی و 14945 نفر جمعیت، 4- دهستان دهوشامل 21 آبادی و 13265 نفر جمعیت، 5- دهستان بهمنی شامل 9 آبادی و 7890 نفر جمعیت، 6- دهستان شهوار شامل 25 آبادی و 3808 نفر جمعیت، 7- دهستان حومه شامل 11 آبادی و 10749 نفر جمعیت، 8- دهستان پائین شهرشامل 10 آبادی و 5900 نفر جمعیت، و قصبۀ میناب که به صورت یک شهر کوچک است مرکز این بخش است، رویهمرفته بخش میناب از 248 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن بالغبر 89934 نفر است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)، ناحیۀ میناب عباسی، و رجوع به جغرافیای سیاسی تألیف کیهان شود، - میناب عباسی، بخش میناب را گویند
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 480 تن سکنه، آب آن از رود خانه کلنجین، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، قلمستان، شغل اهالی زراعت، قالی وجاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 480 تن سکنه، آب آن از رود خانه کلنجین، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، قلمستان، شغل اهالی زراعت، قالی وجاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان گیفان بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 327 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان گیفان بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 327 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
آپتچن لوراب فرانسوی آواچ (هجاء) آوات سیل. یا سیلاب آب. سیل آب. یا سیلاب ارغوانی. خون روان، لشگر غمزدگان. یا به سیلاب دادن، در سیل فرو بردن غرق کردن، آب فراوان که بر روی زمین جاری شود
آپتچن لوراب فرانسوی آواچ (هجاء) آوات سیل. یا سیلاب آب. سیل آب. یا سیلاب ارغوانی. خون روان، لشگر غمزدگان. یا به سیلاب دادن، در سیل فرو بردن غرق کردن، آب فراوان که بر روی زمین جاری شود