جدول جو
جدول جو

معنی سپیدی - جستجوی لغت در جدول جو

سپیدی
(سَ / سِ)
مقابل سیاهی. (آنندراج). بیاض:
بنوک سنان بی خبر در نبرد
سپیدی ربایند از چشم مرد.
فردوسی.
زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است
زردیش برونست و سپیدیش درون است.
منوچهری.
سپیدی بزر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود.
اسدی.
از سپیدی صورتی بر وی (برآن فرقۀ سیاه) نگاشته. (مجمل التواریخ و القصص).
- سپیدی دندان، کنایه از لبخند است:
چنان روز برما سیه گشت بی تو
که کسمان ندیدی سپیدی ّ دندان.
انوری.
، ستم. جور. تعدی:
ز بس سپیدی کاین روزگار با من کرد
سیاه عارض من رنگ روزگار گرفت.
کمالی (از حدائق السحر رشید وطواط).
، نام علتی که در چشم پدید آید و بهر دو معنی ترجمه بیاض است. (آنندراج)،
{{اسم مرکّب}} مادۀ سفیدی که از حیوان ماده خارج شود هنگامی که آرزوی نر را میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سپیدی
سپید بودن سفیدی ابیاض، روشنی درخشندگی. یا سپیدی با بالا. سپیده بباذ فجر مستطیل
فرهنگ لغت هوشیار
سپیدی
بیاض، سفیدی
متضاد: سیاهی، رخشندگی، روشنایی، روشنی
متضاد: تیرگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیده
تصویر سپیده
(دخترانه)
سحرگاه، سپیدی چشم، روشنی کم رنگ آسمان قبل از طلوع افتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده،
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
سفید بودن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ دَ / دِ)
مرکّب از: سپید + ه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
چنین تا سپیده بر آمد ز جای
تبیره بر آمد ز پرده سرای.
فردوسی.
سپیده چو از جای خود بر دمید
میان شب و تیره اندرخمید.
فردوسی.
چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ.
اسدی.
سپیده چو برزد سر از باختر
سیاهی بخاور فرو برد سر.
نظامی.
خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپید شد پیدا.
خاقانی.
- سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح:
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام.
فرخی.
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب.
فرخی.
- سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود:
دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت
شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)،
مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)،
- سپیدۀ صادق، دم صبح:
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است
از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی.
رودکی.
- سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) :
آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)،
چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی
خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند.
ابوطالب کلیم (از آنندراج)،
، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غمنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) :
گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی
رنجید نگار از این و بگریست بسی
گفتا که ز شام زلف خود بیزارم
گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی.
تاج الدین عمر بن مسعود.
و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)،
از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک
کحل و سپیده بدست آینه در آستین.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(سِ وْ)
مرکّب از: سپی، سپید + دیو، دیو سپید است و قاعده فارسیان است که چون دو حرف از یک جنس بیکدیگر برسند یکی را حذف کنند. (آنندراج)، دیو سفید است که رستم در مازندرانش کشت چه سپی بمعنی سفید است. (برهان) :
سپیدیو از تو هلاک آمده
مرا از تو هم سر به خاک آمده.
فردوسی.
رجوع به دیو سفید و سپیددیو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سعیدی
تصویر سعیدی
نیکبختی، گونه ای خامه (قلم) منسوب به سعید، نوعی قلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
پهنای روشنی صبح صادق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
سفید بودن سپید بودن ابیض بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیده
تصویر سپیده
((س دِ))
روشنایی کمی که هنگام آغاز صبح در آسمان مشرق پدیدار می شود، سفیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
بياضٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
Whiteness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
blancheur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
לוֹבֶן
دیکشنری فارسی به عبری
سفید شده، سفیدی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
سفیدی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
সাদা রং
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
ความขาว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
weupe
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
beyazlık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
白さ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
witheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
하얀색
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
keputihan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
सफेदी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
blancura
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
bianchezza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
白色
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
biel
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
білизна
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
Weiße
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
белизна
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سفیدی
تصویر سفیدی
brancura
دیکشنری فارسی به پرتغالی