جدول جو
جدول جو

معنی سپهسالاری - جستجوی لغت در جدول جو

سپهسالاری
(سِ پَ)
سرلشکری و فرماندهی قشون و سپاه: غرض از فرستادن او (امیر یوسف) به قصدار آن بود تا یکچند از چشم لشکر دور باشد که نام سپهسالاری با وی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). وزارت به طیب ارزانی داشت و دختر و سپهسالاری بشجاع داد. (سندبادنامه ص 321)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپهسالار
تصویر سپهسالار
سردار و فرمانده سپاه، سالار سپاه، سپهدار، اسفهسالار، سپاه سالار، سپه پهلوان، صاحب الجیش، گوانجی، ژنرال
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
شغل سپاه سالاری داشتن. سپهسالار بودن.سپهبدی: چون بسپاهسالاری آلتون تاش رسید نیکو خدمت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). و آن سپاهسالاری که به تاش دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230) .وی را (قاضی ابوالهیثم) ... بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان و بغزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی) رجوع به سپاهسالار و سپهسالار و سپهسالاری شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
سرلشکر. (شرفنامه). مرادف سپهبد. (آنندراج). قطب. (منتهی الارب). صاحب الجیش. (مهذب الاسماء) :
چنانکه او ملک است و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار.
فرخی.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکر شکن کاری
شکسته شد از او لشکر ولکن لشکر ایشان.
عنصری.
سپه سالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن.
منوچهری.
تاش فراش سپهسالار عراق مثال داده بود تا ایشان را بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
خزینه درگشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
حاجی میرزا حسینخان قزوینی معروف به سپهسالار اعظم و ملقب به مشیرالدوله (1241- 1298 هجری قمری / 1836- 1881 میلادی) یکی از رجال نیکنام و اصلاح طلب ایران در دورۀ قاجاریه بود که بعد از قتل امیرکبیر مصلح و متفکر و مرد مبارزایران، تا حد امکان دنبالۀ اقدامات و اصلاحات آن مرد وطن پرست را در دورۀ سلطنت ناصرالدین شاه قاجار گرفت و در کسب تمدن جدید و پیش بردن مقاصد فرهنگی و اجتماعی امیرکبیر قدمهائی برداشت. از یادگارهای سپهسالارمسجد بزرگ سپه سالار و عمارت بهارستان است که سالها محل مجلس شورای ملی بود. رجوع به حسین سپهسالار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
سپهسالار. سپاه سالار. فرمانده سپاه. سردار
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
منسوب به اسفهسالار.
لغت نامه دهخدا
(سِ)
صاحب الجیش. (دهار). سرلشکر. (شرفنامه). سپهبد. سالار و رئیس لشکر. سپهسالار. فرمانده سپاه: او مرا سپاه سالار نباید کرد و نه امیر که من دشمن اویم. (تاریخ سیستان). بونصر طیفور که سپاه سالار شاهنشاهان بود گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). جمله گوش بمثالهای تاش فراش سپاهسالار دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). خلوتی کرد با سپاهسالار علی دایه و اعیان و حشم و رأی خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). و سرلشکر عرب سعد بود و سپاهسالارشان یکی بود نام او جریر بن عبداﷲ البجلی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 112).
لغت نامه دهخدا
(سِ فَ)
سپهسالار: آمدن امیر بزغش سفهسالار سلطان سنجر. (تاریخ سیستان). چنان خلعتی که رسم قدیم بوده سفهسالار آنرا بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی). نامها رسید از سفهسالار علی عبداﷲ و صاحب برید. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپهسالار
تصویر سپهسالار
فرمانده سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاهسالار
تصویر سپاهسالار
سرلشکر، سپهسالار، فرمانده سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل سالار، سالی یک روز بیگاری کردن) سالاران (برای سر سالار (خراسان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپهسالار
تصویر سپهسالار
((س پَ))
فرمانده سپاه، درجه ای با لاتر از سرلشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاه سالاری
تصویر سپاه سالاری
فرماندهی قشون
فرهنگ فارسی معین