سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فَسان، فَسَن، سان، سان ساو، سَنگ ساو، سامیز، مِسَنّ نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
مخفف آن سوهن، سان ساو، در اراک (سلطان آباد) ’سن’ مکی نژاد، طبری ’سو’، مازندرانی کنونی ’سهن’، آلتی فولادی و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چوب سای، سفن، (مهذب الاسماء)، مبرد، (تاج العروس) (دهار)، آلتی آهنین که با آن سایند: ریش بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی با تنگانا، ابوالعباس، پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره، غواص، بیاورد جاماسب آهنگران چوسوهان پولاد و پتک گران، فردوسی، بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختۀ دیبا، فرخی، هر یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده بسوهان، منوچهری، ز دندان همی ریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان بچنگ، اسدی، بگاه درشتی درشتم چو سوهان بهنگام نرمی به نرمی حریرم، ناصرخسرو، و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، وچون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند، (فارسنامۀابن البلخی ص 126)، آه دل درویش بسوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند، (منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر)، رنگ سپیدی بر زمین از نوش دندانش ببین سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته، خاقانی، بسوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین شده روی آب، نظامی، که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک، سعدی، - سوهان تعلیقه، آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و سر دیگر چوب سای است، (یادداشت بخط مؤلف)، - سوهان روح، آزاردهنده جان، که صحبت او بطبع آدمی نسازد، (از آنندراج)، - سوهان زدن، سوهان خور داشتن، سوهان خوردن، سوهان شدن، سوهان کردن، ، شیرینی چون قرصهای بزرگ نشکنک که از شیرینی سبزه گندم کنند، قسمی حلوا، نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند، (ناظم الاطباء)، و سوهان قم که بخوبی معروف است، (یادداشت بخط مؤلف)
مخفف آن سوهَن، سان ساو، در اراک (سلطان آباد) ’سن’ مکی نژاد، طبری ’سو’، مازندرانی کنونی ’سهن’، آلتی فولادی و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چوب سای، سفن، (مهذب الاسماء)، مبرد، (تاج العروس) (دهار)، آلتی آهنین که با آن سایند: ریش بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی با تنگانا، ابوالعباس، پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره، غواص، بیاورد جاماسب آهنگران چوسوهان پولاد و پتک گران، فردوسی، بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختۀ دیبا، فرخی، هر یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده بسوهان، منوچهری، ز دندان همی ریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان بچنگ، اسدی، بگاه درشتی درشتم چو سوهان بهنگام نرمی به نرمی حریرم، ناصرخسرو، و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، وچون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند، (فارسنامۀابن البلخی ص 126)، آه دل درویش بسوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند، (منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر)، رنگ سپیدی بر زمین از نوش دندانش ببین سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته، خاقانی، بسوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین شده روی آب، نظامی، که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک، سعدی، - سوهان تعلیقه، آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و سر دیگر چوب سای است، (یادداشت بخط مؤلف)، - سوهان روح، آزاردهنده جان، که صحبت او بطبع آدمی نسازد، (از آنندراج)، - سوهان زدن، سوهان خور داشتن، سوهان خوردن، سوهان شدن، سوهان کردن، ، شیرینی چون قرصهای بزرگ نشکنک که از شیرینی سبزه گندم کنند، قسمی حلوا، نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند، (ناظم الاطباء)، و سوهان قم که بخوبی معروف است، (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران، دارای 1077 تن سکنه، آب آن از قنات، چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، لوبیا، میوه جات، عده ای برای تأمین معاش بتهران، مازندران و گیلان میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) دهی است ازدهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد، دارای 120 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران، دارای 1077 تن سکنه، آب آن از قنات، چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، لوبیا، میوه جات، عده ای برای تأمین معاش بتهران، مازندران و گیلان میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) دهی است ازدهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد، دارای 120 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. دارای 600 تن سکنه که در تابستان به 1000 تن میرسد. آب آن از 4 رشته قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، میوه جات، آلوزرد. مزرعۀ تنگه فاطمی، چال اسطلک، سوت بیشه، شنگ زار، باغ جهانبخش، تنگه آبخور، یوردکریم، بندطلحه هرز جزء این ده میباشد. در تابستان حدود 200 الی 400 نفر برای سکونت سه ماهه و استفاده از هوای خوب به این ده می آیند. مزرعۀ کوچک دره، بیدستان شاه پسند، تل گرگ که هر یک دو سه خانوار سکنه دارد، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. دارای 600 تن سکنه که در تابستان به 1000 تن میرسد. آب آن از 4 رشته قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، میوه جات، آلوزرد. مزرعۀ تنگه فاطمی، چال اسطلک، سوت بیشه، شنگ زار، باغ جهانبخش، تنگه آبخور، یوردکریم، بندطلحه هرز جزء این ده میباشد. در تابستان حدود 200 الی 400 نفر برای سکونت سه ماهه و استفاده از هوای خوب به این ده می آیند. مزرعۀ کوچک دره، بیدستان شاه پسند، تل گرگ که هر یک دو سه خانوار سکنه دارد، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
سوزن ساز. آنکه سوزن سازد: بمدح مجلس میمون تو مزین باد جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی. بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم. سوزنی. از سوزنگر ندیده ای زخم تبر خواهی که نهم سر تو بر دست پدر. سوزنی. از عشق سوزنگر سررشتۀ تدبیر از دست بداد و آخر بخیۀ عشق او بروی آمد. (محمد عوفی). ز سوزنگرم کار گردیدزار ز فولاد در راه من ریخت خار. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - امثال: از سوزنگر آهن نتوان خرید. صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر
سوزن ساز. آنکه سوزن سازد: بمدح مجلس میمون تو مزین باد جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی. بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم. سوزنی. از سوزنگر ندیده ای زخم تبر خواهی که نهم سر تو بر دست پدر. سوزنی. از عشق سوزنگر سررشتۀ تدبیر از دست بداد و آخر بخیۀ عشق او بروی آمد. (محمد عوفی). ز سوزنگرم کار گردیدزار ز فولاد در راه من ریخت خار. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - امثال: از سوزنگر آهن نتوان خرید. صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر
تاجر. (آنندراج). آنکه معاوضه کند: بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران. مولوی. سوداگران هر بلاد و دیار نفایس اقمشه وامتعه جزایر و... (حبیب السیر). - امثال: سوداگر پنیر در شیشه میخورد. سوداگر دزد مال خود است
تاجر. (آنندراج). آنکه معاوضه کند: بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران. مولوی. سوداگران هر بلاد و دیار نفایس اقمشه وامتعه جزایر و... (حبیب السیر). - امثال: سوداگر پنیر در شیشه میخورد. سوداگر دزد مال خود است
توانا. قادر. زورمند. قوی. (فرهنگ فارسی معین). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، توانگران: رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش. رودکی. چه گوئی ز گستهم یل، خال شاه توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟ فردوسی. به ایوان او بود یک تا دو ماه توانگر سپهبد توانگرسپاه. فردوسی. توانا دو گونه ست هرچند بینی یکی زو جوان است و دیگر توانگر. ناصرخسرو. توآن توانگرجاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب. مسعودسعد. اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای مرا همان نظر پایمردی از در تست چرا که هست مبارک مرا بدین در پای. سلمان (از آنندراج). ، پهلوی ’توان کر’... (ثروتمند، مالدار، غنی). (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی مالدار مجاز است... (غیاث اللغات). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. (آنندراج). مالدار و غنی. (ناظم الاطباء). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خواب شرفاک مردم شنود. ابوشکور. توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش، نفرین برد بی گناه. ابوشکور. همی گفت هرکو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه تر شد ز درویش نیز. فردوسی. توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد، کش آز انباز نیست. فردوسی. هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی. اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زرّ کانی. فرخی. یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). توانگرتر آنکس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر. اسدی. توانگر که او را نه پوشش نه خورد چه او و چه درویش با گرم و درد. اسدی. گر از کوه داریم زر بیش ما توانگر خدایست درویش ما. اسدی. و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه). زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زو گهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. چشمت همیشه مانده به دست توانگران تا اینت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر. ناصرخسرو. افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود بدزدی رفت. (کلیله و دمنه). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 32). و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی. (تذکره الاولیاء عطار). نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه. سعدی (بوستان). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی. (گلستان). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان). گر کسی خاک مرده باز کند نشناسد توانگر از درویش. سعدی (گلستان). توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکوه و فطره و اعتاق و هدی و قربانی تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی ؟ سعدی (گلستان). توانگران که به جنب سرای درویشند ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند. سعدی. توانگر ز دزدان بود ترسناک تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟ امیرخسرو. غنای طبع بود کیمیای روحانی چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش. صائب. ، مقابل دنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده. پرمایه.صاحب مایه. در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن: کسی کو به دانش توانگر بود ز گفتار کردار بهتر بود. فردوسی. من بنده توانگرم به علم تو زیرا که تو گنج علم علامی. ناصرخسرو. چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر چو در دین توانگرتر از قیصریم ؟ ناصرخسرو. ما از شمار آدمیانیم و سنگدل از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ. سوزنی (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی: شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان. (حدود العالم). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم). و این (ناحیت مصر) توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی. (حدود العالم). پاسبان، خان، مردوز، دورق، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار (به خوزستان) . (حدود العالم) .رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود
توانا. قادر. زورمند. قوی. (فرهنگ فارسی معین). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، توانگران: رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش. رودکی. چه گوئی ز گستهم یل، خال شاه توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟ فردوسی. به ایوان او بود یک تا دو ماه توانگر سپهبد توانگرسپاه. فردوسی. توانا دو گونه ست هرچند بینی یکی زو جوان است و دیگر توانگر. ناصرخسرو. توآن توانگرجاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب. مسعودسعد. اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای مرا همان نظر پایمردی از در تست چرا که هست مبارک مرا بدین در پای. سلمان (از آنندراج). ، پهلوی ’توان کر’... (ثروتمند، مالدار، غنی). (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی مالدار مجاز است... (غیاث اللغات). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. (آنندراج). مالدار و غنی. (ناظم الاطباء). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خواب شرفاک مردم شنود. ابوشکور. توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش، نفرین برد بی گناه. ابوشکور. همی گفت هرکو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه تر شد ز درویش نیز. فردوسی. توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد، کش آز انباز نیست. فردوسی. هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی. اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زرّ کانی. فرخی. یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). توانگرتر آنکس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر. اسدی. توانگر که او را نه پوشش نه خورد چه او و چه درویش با گرم و درد. اسدی. گر از کوه داریم زر بیش ما توانگر خدایست درویش ما. اسدی. و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه). زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زو گهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. چشمت همیشه مانده به دست توانگران تا اینْت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر. ناصرخسرو. افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود بدزدی رفت. (کلیله و دمنه). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 32). و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی. (تذکره الاولیاء عطار). نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه. سعدی (بوستان). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی. (گلستان). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان). گر کسی خاک مرده باز کند نشناسد توانگر از درویش. سعدی (گلستان). توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکوه و فطره و اعتاق و هدی و قربانی تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی ؟ سعدی (گلستان). توانگران که به جنب سرای درویشند ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند. سعدی. توانگر ز دزدان بود ترسناک تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟ امیرخسرو. غنای طبع بود کیمیای روحانی چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش. صائب. ، مقابل دنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده. پرمایه.صاحب مایه. در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن: کسی کو به دانش توانگر بود ز گفتار کردار بهتر بود. فردوسی. من بنده توانگرم به علم تو زیرا که تو گنج علم علامی. ناصرخسرو. چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر چو در دین توانگرتر از قیصریم ؟ ناصرخسرو. ما از شمار آدمیانیم و سنگدل از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ. سوزنی (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی: شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان. (حدود العالم). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم). و این (ناحیت مصر) توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی. (حدود العالم). پاسبان، خان، مردوز، دورق، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار (به خوزستان) . (حدود العالم) .رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود