جدول جو
جدول جو

معنی سولده - جستجوی لغت در جدول جو

سولده
(دِ)
نام قصبه ای است کنار راه بابل به چالوس میان تمیشان و المده. دارای پست خانه و تلگرافخانه است. مرکز قصبۀ قشلاقی بخش نور شهرستان آمل، کنار راه شوسۀ کناره. جمعیت آن در زمستان 2000 تن و در تابستان تقریباً نصف این عده به ییلاق کجور میروند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
سولده
نام قدیمی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوده
تصویر سوده
(دخترانه)
نام شهری در نزدیکی بغداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوله
تصویر سوله
ساختمانی با محوطۀ باز بسیار بزرگ که بیشتر به عنوان انبار، کارگاه یا سالن ورزش از آن استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوده
تصویر سوده
ساییده شده، نرم شده
فرهنگ فارسی عمید
(وَ لَ دَ)
جمع واژۀ والد. (منتهی الارب). رجوع به والد شود
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ)
جمع واژۀ ولید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). رجوع به ولید شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
فروهشتگی شکم و جز آن، جای باش کبوتران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام یکی از پیلان سلطان محمود غزنوی که بغنیمت از هند آورد:
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوس و سوله و چون سور کیسر.
فرخی (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. دارای 168 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آنجا غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
مطلق سوراخ را گویند عموماً و سوراخ پس و پیش را که دبر و فرج باشد خصوصاً. (برهان). سوراخ مقعد و سوراخ فرج. (فرهنگ رشیدی) :
بجنبانم علم چندان در آن دو گنبد سیمین
که سیماب از سر حمدان فروریزمش در سوله.
عسجدی.
، خانه زادی را گویند که پدر و مادر او هر دو هندوستانی باشند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) :
همه قلب وجود و سولۀ عصر
نعایم وار آتشخوار و ریمن.
خاقانی (از آنندراج).
، آواز بلندهمچو مویه و زوزه و نالۀ سگ. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آنچه از سودن بهم رسد چون سودۀ الماس و سودۀ آهن و سودۀ شنگرف و سودۀ صندل. (آنندراج). هر چیز نرم و مسحوق مانند سودۀ الماس و سودۀ صندل. (ناظم الاطباء) :
بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
بگاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
رودکی.
گرد راه و آفتاب معرکه نزدیک تو
خوشتر از گرد عبیر سوده و ظل ظلیل.
فرخی.
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.
منوچهری.
از نیاز ماست زر اینجا عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است.
ناصرخسرو.
، نیک کهنه شده و فرسوده. (ناظم الاطباء). نیک کهنه شده. (شرفنامۀ منیری) :
چنین تا برآید بر این هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال.
فردوسی.
کسی کو بود سودۀ روزگار
نیابد بهر کارش آموزگار.
فردوسی.
جبه ای از خز نداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی خلقان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
یکتاست ترا جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.
ناصرخسرو.
لاغر و سست و پیر و فرسوده
سم و دندان او همه سوده.
مجد خوافی.
، سائیده. (صحاح الفرس). سائیده شده و سحق شده. (ناظم الاطباء) :
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
بمشک سوده در باید رسیدن.
ناصرخسرو.
سود و زآن سوده شربتی برخاست
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت.
نظامی.
و چهار درمسنگ بورۀ سوده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کوفته، حک شده و محوشده، آغشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 746 تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی. محصول آنجا غلات، خرما. شغل اهالی زراعت، غرس نخل و گله داری و صنایع دستی عبا و حصیر بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
یکی از هشت خادم نفس نباتی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَلْ لِ دَ)
نزد طبیبان از قوتهای تن است. یکی از سه قوه نباتیه. و آن دو دیگر غاذیه و نامیه است. قوه ای است که در جسم هرچه لطیف تر باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن جسم حاصل کند، چنانکه در نبات، تخم، و در حیوان نطفه. (یادداشت مؤلف). قوتی است که از خون تحصیل منی کند و آن را مستعد قبول صورت انسانی و غیره کند. (غیاث). یکی از چهار قوه مخدومۀ طبیعیه و آن به مغیرۀ اول معروف است و خود قوه ای است که منی را از خون می گیرد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 13).
- خیال مولده، تصور زاینده
لغت نامه دهخدا
(مُ وَلْ لَ دَ)
زن غیرعرب زاییده در میان عرب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نوپیدا از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
- بینه مولده، حجت غیرثابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
، کلمه نوپیداشده که از پیش در زبان نبوده است. مولد. (یادداشت مؤلف).
- لغت مولده، لغتی که در اصل کلام عرب موضوع نباشد مگر از لغت اصلی گرفته باشند. (ناظم الاطباء).
، شاعر نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَلْ لَ دَ / دِ)
تولیدکرده شده، لغت ازنودرآورده و تازه پیداشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَلْ لِ دَ)
قابله و مام ناف. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماما. قابله. (یادداشت مؤلف). ماماچه. پیش نشین
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به تنکابن مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 106)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درازشدن بروت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ناتل رستاق، بخش نور شهرستان آمل واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری سولده. هوای آن معتدل و دارای 230تن سکنه است. آب آنجا از ناپلارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، مختصر غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو محل بالا و پائین که یک کیلومتر از هم فاصله دارند تشکیل شده و در آمار دو آبادی نوشته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ساییده شده لمس شده، کوفته سحق شده، خرد شده ریز شده سوده الماس، گداخته مذاب، آغشته باب، اندوده، فرسوده کهنه شده، حک شده، محو شده، سوراخ شده سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوله
تصویر سوله
مطلق سوراخ را گویند، سوراخ دبر و قبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مولده
تصویر مولده
مولده در فارسی مونث مولد: بنگرید به مولد مونث مولد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوله
تصویر سوله
((لِ))
نوعی اسکلت پیش ساخته برای ساختمان که به شکل خرپا زده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوده
تصویر سوده
((دِ یا دَ))
ساییده شده، لمس شده، کوفته، ریز شده، خرد شده، گداخته، مذاب، حک شده، محو شده، سوراخ شده، سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ فارسی معین
سالن بزرگ، ساختمان مسقف فلزی، سوراخ، سوراخ پس و پیش، دبروفرج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساییده، کوفته، نرم، سفته، سوراخ، گداخته، مذاب، فرسوده
متضاد: ناسوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان ناتل رستاق نور سولده بالا
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان ناتل رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان ناتل رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی