جدول جو
جدول جو

معنی سهرون - جستجوی لغت در جدول جو

سهرون
(سُ)
دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سترون
تصویر سترون
نازاینده مانند استر، نازا، عقیم، استرمانند، برای مثال کنون شویش بمرد و گشت فرتوت / از آن فرزند زادن شد سترون (منوچهری - ۸۶)، استریل
سترون کردن: در پزشکی، عقیم کردن، نازا ساختن، استریل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرون
تصویر سرون
سرین، نشیمنگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرون
تصویر سرون
شاخ گاو، گوسفند و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
(طَ هَِ)
جمع واژۀ طهر. رجوع به طهر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ)
شاخ هر حیوان. (غیاث). شاخ است اعم از شاخ گاو و گوسپند و امثال آن. (برهان). مرادف سرو. (رشیدی) :
سرون سر گاومیشی براست
همی این بر آن برزدی چونکه خواست.
فردوسی.
به نوک تیر فروافکند ز کرگ سرون
به ضرب تیغ فرودآورد ز پیل سرین.
فرخی.
چو کشتیی که حبل او ز دم ّ او
شراع او سرون او قفای او.
منوچهری.
بدست چپ گردن شیری یا سر گوری یا سرون کرگدنی بدست گرفتست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
ز پیشانی هر یک از مرد و زن
سرونی است بررسته چون کرگدن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سرین است که نشستنگاه مردمان و کفل چهارپایان باشد. (برهان). سرین. (رشیدی). سرین و کفل. (غیاث) :
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون.
شهید بلخی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بیدار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
با یای مجهول سرمای نزدیک به اعتدال، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَرْ وَ / سُ تُرْوَ)
هندی باستان ’ستری’ (بی حاصل، ناحاصلخیز) ، ارمنی ’سترج’، یونانی ’ستیره’، لاتینی ’ستریلیس’، گتی ’ستیرو’، یهودی فارسی ’استروند’. رجوع کنید به استرون. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زن نازاینده و عقیمه را گویند و معنی ترکیبی این لغت استرمانند است چه ستر بمعنی استر، و ون به معنی شبه و مانند باشد و چون استر نمی زاید او را به این اعتبار بدین نام خوانده اند. (برهان). زنی که نزاید. عقیم. (صحاح الفرس) (شرفنامه). زن عقیم که بهندی بایج گویند و وجه تسمیه آن است که ستر حیوان معروف که آن را قچر گویند و لفظ ون کلمه تشبیه است، چون از حیوان مذکور توالد و تناسل نمیشود پیدایش او از خر نر و اسب ماده باشد. لهذا به این اسم مسمی گشت اگر چه معنیش از مؤید و کشف ثابت شده مگر وجه تسمیه به این تصریح از استقراء فقیر مؤلف است. (آنندراج) (غیاث) :
ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی
که با نر شیربرناید سترون گاو ترخانی.
غضایری.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.
منوچهری.
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست.
انوری.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی (دیوان ص 323).
کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز
زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده.
خاقانی.
دبنین و سترون بین که رستند
که بر پشت و شکم چیزی نبستند.
نظامی.
، زنی که بیش از یک فرزند نزاییده باشد. (برهان) (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام حکیمی بوده است یهودی که در جمیع علوم خصوصاً در علم طب مهارتی تمام داشته. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آراء) (شعوری). همان اهرن القس است که گاهی ’راء’ آن با اشباع ضمه خوانده شده و ناصرخسرو او را بمنزلۀ مثال اعلای علم و دانش یاد کرده است:
از ره دانش بکوش اهرون شو
زیرا کاهرون بدانش اهرون شد.
ناصرخسرو.
اهرون از علم شد سمر بجهان در
گر تو بیاموزی ای پسر توئی اهرون.
ناصرخسرو.
و رجوع به اهرن القس و حواشی مینوی بر دیوان ناصرخسرو ص 636 و تاریخ الحکماء و عیون الانباء شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام اسکندر ذوالقرنین است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). نام اسکندر فیلقوس مقدونیایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ بختیاروند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سترون
تصویر سترون
نازا عقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرون
تصویر سیرون
برودت نزدیک به اعتدال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرون
تصویر سرون
((سُ))
کفل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرون
تصویر سرون
((سُ یا سَ))
شاخ جانوران، آنتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سترون
تصویر سترون
((سَ تَ وَ))
نازا، عقیم، زنی که بچه نیاورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرون
تصویر سرون
آنتن
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بار، بی بر، عقیم، نازا
متضاد: بارور، زایا، بایر، لم یزرع، کویر
متضاد: حاصلخیز، استریل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام آبادی از دهستان فیروزجاه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی